خاطرات حاج عیسی جعفری خدمتگزار 65 ساله بیت امام (س)
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

زمان (شمسی) : 1374

خاطرات حاج عیسی جعفری خدمتگزار 65 ساله بیت امام (س)

خاطرات حاج عیسی

جعفری خدمتگزار

65 ساله بیت امام(س)

‏اشاره:‏

‏از‏‎ ‎‏آنجا‏‎ ‎‏که سینۀ یکایک اعضاء بیت شریف و دفتر امام گنجینه ایست از صدها خاطره گفته و ناگفته از یادگار امام که متأسفانه به دلیل تألمات روحی و مشغله هر یک از عزیزان در ارتباط با مراسم و هم‌چنین حجم گسترده مطالب این ویژه‌نامه امکان دریافت خاطرات جدید و یا خاطرات ضبط شده این عزیزان در این شماره میسر نگردید. با ‏

‏ پوزش از عزیزانیکه فرصت درج تمام و یا قسمتی از مصاحبه آنان را در این شماره نیافتیم .‏

‏انشاءالله در شماره‌‌‌ های آتی به تدریج خاطرات شنیدنی را از زبان یاران آن عزیز خواهیم آورد خاطرات زیر ورودی است به آن باغ گسترده ‏

حضور

‏بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم‏

‏سال 60 من مشغول کاسبی بودم که حاج احمد آقا به خواهرم که از زمان نجف و قبل از انقلاب خدمتکار امام بودند، می‌‌‌ گوید که به یک نفر خدمتکار نیاز دارند که شب و روز در خدمتشان باشند. خواهر مرا پیشنهاد می‌‌‌ کند، حاج احمد آقا از کار و شغل من می‌‌‌ پرسد که خواهر می‌‌‌ گوید کاسب است. پس از پرسش پیرامون کسب و کار من در گذشته و حال، آنوقت زنگ زدند که به من احتیاج دارند و گفتند بیاید جماران.‏

‏حاج احمد آقا جوری با من رفتار می‌‌‌ کرد که فراموش نشدنی است. اگر یک ساعت نبودم، بلافاصله سراغم را می‌‌‌ گرفت که حاج عیسی کجاست و روزهایی که برف می‌‌‌ آمد، من سحر پا می‌‌‌ شدم، راه را باز می‌‌‌ کردم، برای اینکه حضرت امام تشریف بیاورند داخل دفتر کارشان و تا صبح که برادران می‌‌‌ آمدند من راه را باز کرده بودم. یک ‏

‏روز برف را روفته بودم، حاج احمد آقا آمد و عبایی گران‌قیمت را روی دوش من انداخت و گفت، مواظب خودت باش که سرما نخوری، این صحبتها که مربوط به زمان حیات حضرت امام است و خاطرات زیادی است که فرصت نیست همه را تعریف کنم. اما بعد از رحلت حضرت امام، حاج احمد آقا به من تکلیف کردند که حاجی! اختیار دست خودت است، چنانچه دلت می‌‌‌ خواهد برو، و اگر مایلی بمان و من عرض کردم، ای آقا، کجا بروم. شما باید مرا بدست خود به خاک بسپارید. (گریه حاجی عیسی) از آن به بعد حاج احمد آقا سفارش کردند به تمام بچه‌‌‌ ها که هوای حاج عیسی را داشته باشید و نگذارید کار زیاد انجام دهد. ایشان مرا آزاد گذاردند، اما من نمی‌‌‌ توانستم قرار بگیرم. هر کاری که پیش می‌‌‌ آمد انجام می‌‌‌ دادم تا حدود بیست روز قبل در ماه مبارک رمضان سال 73 ایشان به قم رفت.‏

‏سه چهار روز در قم ماندند، وقتی که برگشتند، به ایشان گفتم، آقا جان، چرا اینقدر در آنجا ماندی، ما که دلمان تنگ می‌‌‌ شود و او گفت که دل ایشان هم تنگ می‌‌‌ شود و اضافه کرد که در قم کار واجبی داشته است. وقتی رفتم جلو تا چایی جلوی ایشان بگذارم، به دست من چسبید (گریه حاج عیسی) و من علت این کار را از ایشان پرسیدم، حاج احمد آقا گفت، می‌‌‌ خواهد دست مرا ببوسد. گفتم آقا جان! این چه کاری است گفتم من ‏

‏ سمت غلامی شما را دارم، من نوکر شما هستم، من باید پاهای شما را ببوسم (گریه حاج عیسی).‏

‏بارها می‌‌‌ شد که خبر مرگ خودش را به من می‌‌‌ داد و می‌‌‌ گفت، «حاج عیسی من می‌‌‌ میرم، مواظب خانواده ما باش (با گریه)، گفتم آقا جان! خدا نکند، من شاهد فوت شما بشوم، دو سه روز دیگر گذشت و دوباره حاج احمد آقا به من گفت که شوخی نمی‌‌‌ کند و خبر از مرگ خود داد. باز چند روز گذشت فرمود: «حاج عیسی من می‌‌‌ میرم مواظب علی باش ... (با گریه).‏

‏اینجا دیگر، من خیلی ناراحت شدم و گفتم آقا جان! همه ما می‌‌‌ میریم و آنکه نمیرد خداست، آنکه تغییر نپذیرد خداست. و به آرامی از خدمتشان مرخص شدم.‏

‏این اواخر در را می‌‌‌ بست و کسی را اجازه نمی‌‌‌ داد خدمتشان برسد ولی من چون کلید داشتم در را باز می‌‌‌ کردم و مزاحمش می‌‌‌ شدم و او می‏‎‌‌‌ ‎‏فرمود: «ما حریف همه شدیم که وارد اتاق نشوند ولی حریف حاج عیسی نشدیم». تا روزی که این دنیا را وداع کردند، من روز قبل از آن، ناهار برایشان بردم ولی پس از آن دیگر ایشان را ندیدم، این همان شبی بود که رئیس جمهور فیلیپین آمده بود و من از آن شب به بعد دیگر ایشان را ندیدم تا صبح که در حال بیماری ایشان را دیدم که به بیمارستان می‌‌‌ برند.‏