هیچ ایرادی نمی گرفت و خودم و بچه ها راحت بودیم
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

زمان (شمسی) : 1395

ناشر مجله : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)، موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : اقدس شفقی، شکوه

هیچ ایرادی نمی گرفت و خودم و بچه ها راحت بودیم

‏استاد سبزواری از منظر خانواده‏

‏ ‏

هیچ ایرادی نمی گرفت و خودم و بچه ها راحت بودیم

(بخشهایی از سخنان همسر استاد سبزواری)


خانم شکوه اقدس شفقی (همسر استاد سبزواری):‏ ما، در سبزوار بودیم و اهل آنجا بودیم و با هم فامیل بودیم. چون دو خواهر ایشان خانه دوتا از دایی های من بودند و ما همیشه ارتباط خانوادگی هم داشتیم. قسمت شد. البته آن موقع بزرگترهای ما تصمیم می گرفتند و ما هیچ دخالتی نداشتیم. تصمیم گرفتند بدون اینکه از ما سئوال کنند که شما می خواهید یا نمی خواهید، راضی هستید یا نه. بالاخره با هم ازدواج کردیم و خدا را شکر که از این ازدواج هم هیچ وقت ناراحت نبودم و راضی بودیم...‏

‏قبل از پیروزی انقلاب، جلسات در منزل ما خیلی زیاد بود و همه می آمدند. مثلا در شعر آقای شمسایی بودند، آقای شاهنگیان بودند، آقای زورق بودند، آقای اوستا بودند، آقای مردانی بودند. دوتا مردانی بودند: نصرالله و دیگری محمد علی مردانی بودند. خیلی ها می آمدند که من درست یادم نیست. آقای خامنه ای تشریف آوردند. آقای شفق که برای اردکان بودند آمدند. آقای علامه جعفری تشریف آوردند. خیلی ها می آمدند قبل از انقلاب. ‏

‏بعد از انقلاب هم خبرنگارها و همه می آمدند. شاید در آن اوایل هفته ای یک دفعه حتماً جلسات در منزل ما برگزار می شد و بعد از انقلاب زیاد شد.‏

‏ایشان در آن اوایل که می خواست مجلس شورای اسلامی تشکیل شود گفتند که از سبزوار کاندید شود چون ایشان برای سبزوار بود. ولی ایشان قبول نکردند و هیچ منصب و مسئولیتی را نپذیرفت و حتی از بانک هم خودش را بازنشسته کرد...‏

‏ایشان از لحاظ اخلاق با ما و فرزندان خوب بود و هیچ ایرادی نمی گرفت و خودم و بچه ها راحت بودیم. البته اگر یک زمانی خدای نکرده یک مسئله ناجوری اتفاق می افتاد گوشزد می کردند ولی نه اینکه با تشر و دعوا بلکه خیلی با آرامش می گفتند. البته ایشان چون بعد از ‏


انقلاب بیشتر این طرف و آن طرف بودند و ما ایشان را خیلی نمی دیدیم ولی خانه طوری بود که ساکت باشد و آرامش داشته باشد و ایشان بتوانند شعرهایشان را بگویند. حتی «خمینی ای امام» را شاید یک ماه قبل از آمدن امام سرودند. «برخیزید» را شاید یک ماه دوماه قبل از پیروزی انقلاب گفتند که در راهپیمایی که می رفتیم می گفتند این شعر برای کیست. منتها ما حتی به همسایه های خودمان هم نمی گفتیم. به خاطر اینکه هنوز وضع ثابت نبود و امکان اذیت و آزار بود. ایشان بدون ترس و واهمه هم حرفشان را می زدند و هم کارشان را می کردند.‏

‏آقای جعفری در روایت فتح که به منزل ما می آمدند و یک برنامه ای را تهیه کردند 300 سرود را در یک نوار برای ما آوردند که من وقتی بعضی هایشان را می دیدم اصلاً یادم نمی آمد. می گفتند الان 900 سرود در آرشیو صدا و سیما وجود دارد.‏

‏ایشان در هر لحظه و در هر موقعیتی شعرش را می گفت و از هیچ چیز هم نمی ترسیدند و هیچوقت هم از راهی که انتخاب کرده بودند منحرف نشدند. ایشان در راه انقلاب که رفتند تا آخر هم در آنجا ماندند و کوچکترین لغزشی پیدا نکردند و هیچ چیز نتوانست ایشان را از این عقیده و ایمانی که داشتند منحرف کند...‏

‏استاد زمانی که شعر می گفتند اکثراً شبها بود. شبها امکان داشت تا صبح بیدار بمانند تا یک شعری را تمام کنند. یعنی شعرهایی که می خواستند فوری تهیه شود ایشان شب شروع می کردند تا صبح تمام می کردند و آماده می کردند بعد استراحت می کردند. من همیشه سعی می کردم خانه ساکت و آرام باشد و سرو صدایی نباشد که ایشان حواسشان جمع باشد که بتوانند زودتر شعرشان را بگویند و کارهایشان را انجام دهند...‏

‏از جریاناتی که برخلاف انقلاب و وطن و اسلام بوجود می آمد ایشان را خیلی خیلی نارحت  می کرد حتی می خواهم بگویم به قدری ناراحت می شدند که اگر کسی خبر فوت یکی از نزدیکان را به او می دادند این گونه ناراحت نمی شدند. در این سالها که جریاناتی اتفاق افتاد ایشان به قدری ناراحت می شدند که حد و حساب نداشت. ‏

‏از این خوشحال می شدند که می دیدند انقلاب پیروز شده و چیزهایی که در راه انقلاب است ‏


و برای انقلاب ثمربخش است برای اینها خیلی خوشحال می شد، منتها آنهایی که برای انقلاب خطری داشت به قدری ایشان را ناراحت می کرد که حد و حساب نداشت. ‏

‏این بود که هیچ توجهی به مال دنیا نداشتند. کوچکترین ارزشی برای مال دنیا قائل نبودند. مهمترین خصوصیات اخلاقی ایشان یکی صداقت ایشان بود یکی قناعت ایشان بود، یکی استقامتی که در برابر همه ناکامی ها داشت. ایشان خیلی راحت برطرف می کردند و می گذشتند. در  ایمان و عقیده اش خیلی استوار بود و هیچ وقت از ایمان و عقیده ای که داشت پایش را کج نگذاشت و تا آخر همین گونه ماند و همین طور رفت. رفتنش هم خیلی راحت بود. یعنی من همانجا به او غذا دادم فاصله ای نگذشت که دیدم فوت کردند. ‏

‏ما سال 49 به همین منزلی که الان هستیم آمدیم. لوازمی که هست و فرش زیر پایمان آنهایی است که سال 49 از سبزوار آوردیم. الان هم همان ها را استفاده می کنیم و خانه هم همان خانه ای است که آن زمان خریدیم. خیلی ها آمده اند و منزل ما را دیده اند و از همان اول انقلاب که در این خانه آمدند به همین شکلی بوده که الان هم می بینند که هیچ تفاوتی صورت نگرفته است. کوچکترین فکری برای مال دنیا نمی کرد و ما همیشه شاکر بودیم و هیچ توقعی نداشتیم و با همین حقوق بازنشستگی گذرانده ایم و خدا را شکر می کنیم که زندگیمان گذشت و واقعاً هم من و هم ایشان از زندگیمان راضی بودیم و هیچ وقت اظهار ناراحتی نمی کردند و همیشه خدا را شاکر هستیم و بودیم که این قناعت را به ما داده. ‏

‏ایشان همسری با وفا بود. به گونه ای بود که اگر من یک زمانی مسافرتی می رفتم بچه ها می گفتند مامان زودتر برگرد که بابا ناراحت است و می گوید مادرتان کجاست و چرا نیامده. من در زمان بیماریشان مجبور بودم غذا را با قاشق به دهانشان بدهم. وقتی من می رفتم به ایشان غذا می دادم راحت می خوردند. ولی وقتی بچه ها می رفتند یک مقدار سختی می کردند. ولی وقتی خودم می رفتم خیلی قشنگ غذا می خوردند. شصت سال با هم زندگی کردیم. هیچوقت از کسی دلگیر نشد. حتی اگر بدی به او می کردند ایشان به رویش نمی آورد. خیلی عاشق امام بودند. قبل از انقلاب هم با رهبری رفت و آمدی داشتند.  ‏

‎ ‎