
فرشتهها
امروز من و پدر، به خیابان رفته بودیم. باران نم نم میبارید.
وقتی ماشینها از کنار ما رد میشدند، قطرههای آب و گل روی شلوار پدر پاشید. من شلوار را جلوی بخاری پهن کردم. یک قاشق کوچولو آوردم و با دم آن، خالهای گلی را، پاک کردم.
پدرم گفت: «هزار آفرین عزیزم، خسته نباشی.»
گفتم: «ما باید هر روز تمیزو قشنگ باشیم. مثل امام، او همیشه
لباس تمیز میپوشید، همیشه بوی عطر میداد و کفشهایش برق میزد.»
من و پدر به عکس امام نگاه کردیم. او توی عکس به ما میخندید.
گفتم: «دایی عباس برایم تعریف کرد که یک شب باران میآمد. امام از مسجد برمیگشتند، دانههای گل روی عبای او چسبیدند.
وقتی امام به خانه رسیدند، دخترشان عبا را پهن کرد و همهی خالهای گلی را یکییکی پاک کرد. من هم برای شما همان کار را کردم!»
پدر خندید، مرا روی زانویش نشاند و سفت بوسید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 27صفحه 8