مجله کودک 07 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 07 صفحه 5

گذاشته بودند که هر وقت مهمانی یا سفره داشتیم، چای و غذا و میوهها را آنجا میگذاشتند تا کسی آنها را به اتاق ببرد. یک سماور بزرگ ، حتی بزرگتر از من، در قهوهخانه بود که هرچقدر چای میریختی، آب آن تمام نمیشد. از قهوهخانه وارد اتاق پذیرایی میشدی؛ اتاقی بزرگ با درهای متعّدد چوبی. درها را که باز میکردی، از هر طرف این اتاق، طاقچهای بزرگ ساخته بودند که بالای آن گچ کاری زیبایی داشت و قسمت پایین آن هم بخاری هیزمی بود. درهای یک ضلع روبه ایوان باز میشد؛ ایوانی باریک و دراز که به آن «تختهبند» میگفتند؛ چون تمام آن را از تختههای چوب ساخته بودند. نردهای آن هم چوبی بود، با نقشهای قشنگ. این تختهبند رو به باغ پدربزرگ بود؛ باغی پر از سیب و گیلاس و آلبالو. آن طرف باغ رودخانه بود. وقتی که روی تخته بند میایستادی، صدای دلنشین رودخانه را میشنیدی... در یک طرف اتاق پذیرایی ، اتاق بزرگ دیگری بود که به آن «تالار» میگفتند. بیشتر شبها، میهمانهایی که از راه دور میآمدند، در تالار میخوابیدند . به خاطر همین، کنار درهای چوبی تالار، رختخوابهای تمیز و خوشبو با چادرشبهای رنگارنگ، ردیف روی هم چیده شده بودند. رختخوابهایی که جان میداد برای غلت زدن و خوابهای خوب دیدن.از تالار، دری به حیاط باز میشد، حیاطی با یک دنیا خاطره. آشپزخانه با اجاقهای دودیاش، در گوشهای از حیاط قرار داشت. انبار تاریک و پر رمز و رازی هم در کنار آشپزخانه بودکه ما بچّهها کمتر میتوانستیم به داخل آن سرک بکشیم؛ چون همیشة خدا درش قفل بود، مگر زمانیکه مادربزرگ برای آوردن برنج یا چیز دیگری قفل آن را باز میکرد و خیلی زود برمیگشت. حیاطِ یک در چوبی بزرگ، مثل همان در چوبی هَشتی داشت که به باغ باز میشد از زیر این در جوی آبی هم روان بود تا انتهای باغ ادامه داشت و من همپای این جوی کوچک، چه جست وخیزها که نمیکردم.... اینهایی که گفتم فقط بخشهایی از زیباییهای خانه قدیمی پدربزرگ بود؛ خانهای که با همة بزرگیاش، پر از سادگی بود. از وسایل دست و پاگیر امروز در آن خبری نبود. فرشهای قدیمی، مخدّههای رنگارنگ، ظرفهای زیبا و چراغهای فانوس و گردسوز، تنها زینت این خانة قدیمی بود؛ امّا کودکی من، با همة جوششهای شاعرانهاش در همین خانه قدیمی شکل گرفت. امروز کودک من در خانهای قدم میزند و بازی می کند که میز و مبل و تلویزیون ، جایی برای جست و خیزهای کودکانهاش باقی نگذاشتهاند.کودک من، باغ و رودخانه ندارد. کودک من نمیداند که زمانی از پنجره میشد به بهشت نگاه کرد. کودک من نمیداند که شیشههای مات، می تواند رنگی باشد. کودک من حتّی یک بار به در ورودی آپارتمان نگاه نکرده است؛ چون نمیداند زمان درهای چوبی بزرگ، مثل یک تابلوی نقاشی ، آدم را به رویاهای دور و دراز میبُردند. امروز پدربزرگها و مادربزرگها هم در آپارتمان زندگی میکنند. پس من به کودکم با چه زبانی بگویم خانههای قدیمی چه شور و حالی داشتند؟ سردبیر

مجلات دوست کودکانمجله کودک 07صفحه 5