مجله کودک 64 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 64 صفحه 30

جهان دوست سرنوشت پسربچه ای به قیمت9600 تومان! تا به حال به دستهایت نگاه کرده ای؟ کوچک و ظریف هستند، مگر نه؟ شاید به خاطر همین دستهای کوچک و ظریف بود که پدر «اقبال» او را در سن 4 سالگی به صاحب یک کارخانه فروخت اقبال یک پسر پاکستانی بود. یک پسر پاکستانی کوچک که مثل تو دستهای ظریفی داشت. صاحب کارخانه مبل سازی او را خرید تا او را با دستهای کوچکش بتواند گره های کوچکی در کناره مبل ها بزند. می دانی قیمت اقبال چقدر بود؟12 دلار یعنی نزدیک به 9600 تومان! اقبال ،6 سال در آن کارخانه زندگی کرد. او روزی 12 ساعت کار می کرد و غذای خیلی کمی هم می خورد. به خاطر همین،کوچک و ریزه میزه باقی مانده بود. اما همین پسر کوچولو، بالاخره یک روز از آن کارخانه فرار کرد و مستقیم رفت به طرف دفتر یک روزنامه و سرنوشتش را تعریف کرد.«اقبال مسیح» پسر 10 ساله ای بود که تا آن لحظه از عمرش هیچ مدرسه ای ندیده بود و فقط می دانست که چطور می شود مبل ساخت... اما او بر علیه همه کسانی که بچه ها را به کار می گیرند، انقلاب کرد. او می دانست که بچه ها نباید کار کنند. او می خواست مثل همه بچه ها به مدرسه برود و بتواند پیش خانواده اش زندگی کند. وقتی اقبال که خیلی کوچک بود، این حرفها را برای بزرگترها می زد، آنها به فکر فرو رفتند.خیلی از مردم کشورهای غربی نمی دانستند که بچه های هم سن اقبال کار می کنند. به همین خاطر بچه های یک مدرسه اروپایی اقبال را به کشورشان دعوت کردند. بچه های مدرسه راهنمایی «میدوس» تصمیم گرفتند تا اقبال همشاگردیشان شود و سر کلاس هایشان بنشیند. اقبال فقط بلد بود که اسم کوچکش را به فارسی روی تخته بنویسد! اقبال مدتی آنجا ماند و با همه بچه ها دوست شد، اما چون کسی نبود که هزینه های اقامتش را بپردازد، دوباره به پاکستان برگشت.به این ترتیب، کشورهای غربی هم با آن همه ادعا، اقبال را تنها گذاشتند. اقبال به کمک همکلاسی هایش، برای فروشگاه های مبل فروشی پاکستان نامه نوشت و از آنها خواست که از کارخانه ای که او در آنجا کار کرده مبل نخرند. صاحب کارخانه از دست اقبال خیلی ناراحت بود. چون او داشت کاری می­کرد که فروش کارخانه او پایین بیاید. حالا دیگر همه بچه هایی که در آنجا کار می کردند، از دستش عصبانی بودند و حقوقشان را می خواستند. وقتی اقبال به پاکستان برگشت، هیچ نمی دانست که قرار است چه بلایی سرش بیاید. یک روز آفتابی وقتی داشت کنار خانه مادربزرگش دوچرخه سواری می کرد او را کشتند! پلیس حدس زد که صاحب کارخانه دستور قتل او را داده باشد، اما هیچ کس نتوانست این را ثابت کند. مرگ اقبال همه بچه ها را ناراحت کرد. اقبال تنها کسی بودکه از حقوق آنها دفاع کرد. بچه های مدرسه راهنمایی میدوس، تصمیم گرفتند برای زنده ماندن یاد اقبال، مدرسه ای در پاکستان بسازند تا

مجلات دوست کودکانمجله کودک 64صفحه 30