مجله کودک 68 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 68 صفحه 10

روزی که شاه رفت قصه دوست پدرم، اخمهایش توی هم بود، امّا سعی می­کرد احترام مهمانمان را داشته باشد.آن روز آقای سهیلی، از فامیلهای دور مادرم، خانۀ ما بود. مادرم هم دل خوشی از او نداشت، ولی همیشه می­گفت: «مهمان جیب خداست.» امّا او حبیب خدا نبود، همه می­دانستند که با «ساواک» ارتباط دارد. من از اسم ساواک هم بدم می­آمد. شنیده بودم که در ساواک، مردم را شکنجه می­کنند و گاهی، آنها را زیر شکنجه به شهادت می­رسانند. حالا این آقا آمده بود و ما را نصیحت می­کرد: «سلطنت» خواست خداست. خداوند خواسته که ایشان شاه باشند، مصلحت ما هم این است که چیزی نگوییم. مردم بیخود خودشان را خسته می­کنند. این سر و صداها زودی می­خوابد...» هنوز این حرف آقای سهیلی تمام نشده بود، که فریاد مردمی که شعار می­دادند، از خیابان به گوش رسید: «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» آقای سهیلی، روی صندلی­اش جا به جا شد و ادامه داد: «این مردم نمـی­فهمند دارند چه کار می­کنند، مملکت را به هم ریخته­اند، یکی نیست بگوید آخر شما چه کاره­اید که می­خواهید حکومت را عوض کنید!» پدرم داشت حوصله­اش سر می­رفت. می­دانستم که دلش پر کشیده برای رفتن به تظاهرات. من هم دیگر صبرم تمام شده بود. تا آقای سهیلی ساکت شد، با عجله گفتم: «بابا، من برم؟» به جای پدر، آقای سهیلی تندی گفت: «کجا؟» پدرم بدون اعتنا به آقای سهیلی، با مهربانی به من گفت: «اگه با هم می رفتیم، اشکالی نداشت. امّا حالا صبر کن، بیرون امن نیست.» ولی من به بچه­ها قول داده بودم که برای ساختن کوکتل مولوتف به کمکشان بروم. به خاطر همین باز هم اصرار کردم. آقای سهیلی با اخم نگاهم کرد و گفت: «یعنی چه؟ وقتی پدرت می­گوید نه، یعنی نه. دیگر چه اصرار داری بچه جان؟» و بعد رو به مادرم کرد و گفت: «می­بینی نیّره خانم؟ این خرابکارها روحیۀ بچّه­ها را هم خراب کرده­اند. بچّه تو روی پدر می­ایستد. حالا خوبه که این پسر شما فقط به قصد بازی می­خواد بره بیرون. بعضی­ها بچّه­هاشون رو هم قاطی تظاهرات مسخره­شون می­کنن!» نمی­دانستم چه جوابی بدهم. خیلی لجم گرفته بود. امّا

مجلات دوست کودکانمجله کودک 68صفحه 10