
روزی که شاه رفت
قصه دوست
پدرم، اخمهایش توی هم بود، امّا سعی میکرد احترام
مهمانمان را داشته باشد.آن روز آقای سهیلی، از فامیلهای
دور مادرم، خانۀ ما بود. مادرم هم دل خوشی از او نداشت، ولی
همیشه میگفت: «مهمان جیب خداست.» امّا او حبیب خدا
نبود، همه میدانستند که با «ساواک» ارتباط دارد. من از اسم
ساواک هم بدم میآمد. شنیده بودم که در ساواک، مردم را
شکنجه میکنند و گاهی، آنها را زیر شکنجه به شهادت
میرسانند. حالا این آقا آمده بود و ما را نصیحت میکرد:
«سلطنت» خواست خداست. خداوند خواسته که ایشان شاه
باشند، مصلحت ما هم این است که چیزی نگوییم. مردم
بیخود خودشان را خسته میکنند. این سر و صداها زودی
میخوابد...»
هنوز این حرف آقای سهیلی تمام نشده بود، که فریاد
مردمی که شعار میدادند، از خیابان به گوش رسید: «استقلال،
آزادی، جمهوری اسلامی»
آقای سهیلی، روی صندلیاش جا به جا شد و ادامه داد:
«این مردم نمـیفهمند دارند چه کار میکنند، مملکت را به
هم ریختهاند، یکی نیست بگوید آخر شما چه کارهاید که
میخواهید حکومت را عوض کنید!»
پدرم داشت حوصلهاش سر میرفت. میدانستم که دلش
پر کشیده برای رفتن به تظاهرات. من هم دیگر صبرم تمام
شده بود. تا آقای سهیلی ساکت شد، با عجله گفتم: «بابا، من
برم؟»
به جای پدر، آقای سهیلی تندی گفت: «کجا؟»
پدرم بدون اعتنا به آقای سهیلی، با مهربانی به من گفت:
«اگه با هم می رفتیم، اشکالی نداشت. امّا حالا صبر
کن، بیرون امن نیست.»
ولی من به بچهها قول داده بودم که برای
ساختن کوکتل مولوتف به کمکشان بروم.
به خاطر همین باز هم اصرار کردم. آقای
سهیلی با اخم نگاهم کرد و گفت: «یعنی چه؟
وقتی پدرت میگوید نه، یعنی نه. دیگر چه اصرار داری
بچه جان؟»
و بعد رو به مادرم کرد و گفت: «میبینی نیّره خانم؟ این
خرابکارها روحیۀ بچّهها را هم خراب کردهاند. بچّه تو روی
پدر میایستد. حالا خوبه که این پسر شما فقط به قصد بازی
میخواد بره بیرون. بعضیها بچّههاشون رو هم قاطی تظاهرات
مسخرهشون میکنن!»
نمیدانستم چه جوابی بدهم. خیلی لجم گرفته بود. امّا
مجلات دوست کودکانمجله کودک 68صفحه 10