مجله کودک 177 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 177 صفحه 8

روز اول عید عباس قدیر محسنی آقام همه را به صف کرد و جلوی ما ایستاد . ما به ترتیب قد کنار هم ایستاده بودیم و به زمین کفش­های مشکی آقام نگاه می­کردیم که روی آن واکس قهوه­ای زده بود تا قهوه­ای شد و به رنگ کت و شلوارش بیاید. آقام تند تند جلوی ما قدم زد و به همۀ ما نگاه کرد بعد دوباره ایستاد و گفت :« سرها بالا». و به صورت تک تک ما خیره شد و گفت :« این چه وضعیه خانم ؟ چرا لباس­های اینها اینجوریه؟ » بندۀ خدا آقام فکر می­کرد ما آنقدر عجله کرده­ایم که لباس­های همدیگر را پوشیده­ایم اما وقتی مادرم به آقام گفت :« می­خواستی چکار کنم مرد! لباسهای اونها رو برای همدیگه کوچک و بزرگ کردم تا همه لباس­های نو بپوشند .» آقام همه­چیز رو فهمید . طفلک کاظم که مجبور شده بود پیراهن آرزو را به تن کند . مصطفی هم شلوار کاظم را پوشیده بود که آنقدر تنگ بود که با آن به زور راه می­رفت . کفش­های مصطفی هم برای من آنقدر گشاد بود که توی هر کدام از لنگه­هایش کلی پنبه چپانده بودم تا اندازه­ام شود. بقیه هم وضعشان بهتر از ما نبود و لباسهایشان یا تنگ بودند یا گشاد . آقام دیگر معطل نکرد و گفت :«زود باشید و خودش جلو افتاد و ما هم پشت سرش حرکت کردیم. خوب می­دانست اگر دیر برسد عمه­جان حتماً یک چیزی به او می­گوید. توی خیابان که رفتیم اول منتظر اتوبوس شدیم اما روز اول عید اتوبوس شرکت واحد پیدا نمی­شد. توی تاکسی هم 9 نفری جا نمی­شدیم و چاره­ای جز پیاده رفتن نداشتیم . البتۀ خانۀ عمه جان زیاد دور نبود ، اما با سر و وضعی که ما داشتیم راه رفتن واقعاً سخت بود و فقط این نبود. راه که می­رفتیم همه به ما نگاه می­کردند و می­خندیدند . خنده­دار هم بودیم . هر کسی بود و شلوار مرتضی را می­دید که 7 بار پایین آن را تا زده بود و کمربند را سه دور ، دور کمرش پیچانده بود تا شلوار پدرم اندازه­اش شود خنده­اش می­گرفت . فقط او هم نبود آرزو توی چادر مادرم گم شده بود و فقط صورتش پیدا بود و با پایین چادرش کار مأموران شهرداری را هم راحت­تر می­کرد! کاظم هم از ترس پاره شدن شلوار مثل مورچه راه می­رفت و من هم کفش­ها را دنبال خودم می­کشیدم و آقام همه­اش حرص می­خورد و می­گفت : «زود باشید». به خانۀ عمه­جان که رسیدیم ، ظهر بود و همه سر ناهار بودند. عمه­جان وقتی ما را دید با تعجب به ما نگاه کرد و به آقام گفت :«ساعت خواب آقا داداش .» و همۀ مهمان­ها زدند زیر خنده. اما معلوم بود که جملۀ عمه خانم زیاد هم خنده­دار نبود. آنها در را در سر جای خود می بینند. اما سالی با این کار موافق نیست. چی فکر کردی مایک، ما نمی تونیم به رندال اعتماد کنیم.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 177صفحه 8