
روز اول عید عباس قدیر محسنی
آقام همه را به صف کرد و جلوی ما ایستاد . ما به ترتیب قد کنار هم ایستاده بودیم و به زمین کفشهای مشکی آقام نگاه میکردیم که روی آن واکس قهوهای زده بود تا قهوهای شد و به رنگ کت و شلوارش بیاید. آقام تند تند جلوی ما قدم زد و به همۀ ما نگاه کرد بعد دوباره ایستاد و گفت :« سرها بالا».
و به صورت تک تک ما خیره شد و گفت :« این چه وضعیه خانم ؟ چرا لباسهای اینها اینجوریه؟ » بندۀ خدا آقام فکر میکرد ما آنقدر عجله کردهایم که لباسهای همدیگر را پوشیدهایم اما وقتی مادرم به آقام گفت :« میخواستی چکار کنم مرد! لباسهای اونها رو برای همدیگه کوچک و بزرگ کردم تا همه لباسهای نو بپوشند .» آقام همهچیز رو فهمید . طفلک کاظم که مجبور شده بود پیراهن آرزو را به تن کند . مصطفی هم شلوار کاظم را پوشیده بود که آنقدر تنگ بود که با آن به زور راه میرفت . کفشهای مصطفی هم برای من آنقدر گشاد بود که توی هر کدام از لنگههایش کلی پنبه چپانده بودم تا اندازهام شود. بقیه هم وضعشان بهتر از ما نبود و لباسهایشان یا تنگ بودند یا گشاد . آقام دیگر معطل نکرد و گفت :«زود باشید و خودش جلو افتاد و ما هم پشت سرش حرکت کردیم. خوب میدانست اگر دیر برسد عمهجان حتماً یک چیزی به او میگوید.
توی خیابان که رفتیم اول منتظر اتوبوس شدیم اما روز اول عید اتوبوس شرکت واحد پیدا نمیشد. توی تاکسی هم 9 نفری جا نمیشدیم و چارهای جز پیاده رفتن نداشتیم . البتۀ خانۀ عمه جان زیاد دور نبود ، اما با سر و وضعی که ما داشتیم راه رفتن واقعاً سخت بود و فقط این نبود. راه که میرفتیم همه به ما نگاه میکردند و میخندیدند . خندهدار هم بودیم . هر کسی بود و شلوار مرتضی را میدید که 7 بار پایین آن را تا زده بود و کمربند را سه دور ، دور کمرش پیچانده بود تا شلوار پدرم اندازهاش شود خندهاش میگرفت . فقط او هم نبود آرزو توی چادر مادرم گم شده بود و فقط صورتش پیدا بود و با پایین چادرش کار مأموران شهرداری را هم راحتتر میکرد! کاظم هم از ترس پاره شدن شلوار مثل مورچه راه میرفت و من هم کفشها را دنبال خودم میکشیدم و آقام همهاش حرص میخورد و میگفت : «زود باشید». به خانۀ عمهجان که رسیدیم ، ظهر بود و همه سر ناهار بودند. عمهجان وقتی ما را دید با تعجب به ما نگاه کرد و به آقام گفت :«ساعت خواب آقا داداش .» و همۀ مهمانها زدند زیر خنده. اما معلوم بود که جملۀ عمه خانم زیاد هم خندهدار نبود.
آنها در را در سر جای خود می بینند. اما سالی با این کار موافق نیست.
چی فکر کردی مایک، ما نمی تونیم به رندال اعتماد کنیم.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 177صفحه 8