مجله کودک 365 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 365 صفحه 9

عجب رویی، خجالت نمی­کشه، می خواد بچه رو بلند کنه و... پیرمرد از خیر نشستن گذشت و عصازنان رفت تا وسط اتوبوس و تکیه داد به میله­ای که زنها و مردها را جدا می­کرد. اما هنوز توی فکر نرفته بود که صدای گریه کودکی افکارش را پاره کرد. کودک پشت پیرمرد توی بغل مادرش بود و با صدای بلند گریه می کرد. مادر کودک او را باد می­زد و می­بوسید و نازش می­کرد، اما بی­فایده بود. مسافرها شروع کردند به راهنمایی کردن. حتماً گرسنشه ـ گرمش شده ـ خیس کرده و... پیرمرد مثل بقیه مسافرها برگشت و به مادر کودک نگاه کرد. هر دو کلافه بودند. مادر کودک پیرمرد را که دید او را با دست به کودک نشان داد و گفت: «ببین اگه بازم گریه کنی، می­دم این آقاهه بخورتت.» کودک تا چشمش به پیرمرد افتاد ساکت شد و ترسید. پیرمرد سرش را به آرامی برگرداند و به لبخند مسافرها نگاه کرد. تا خانه­اش چند ایستگاه بیشتر نمانده بود، اما دلش می­خواست هر چه زودتر پیاده شود. اتوبوس که سر ایستگاه ایستاده بود،دوباره حرکت کرد و کودک دوباره گریه را سر داد. این بار پیرمرد اعتنایی نکرد و مادر کودک که حسابی خسته و کلافه شده بود بلند گفت: «چه خبره. اگر بازم گریه کنی به این آقاهه می­گم قورتت بده­ها.» پیرمرد به آرامی سرش را برگرداند و کودک با ترس به او نگاه کرد و با چشم­های اشک آلود گفت: «ماما... ماما... لولو.... لولو...» با شنیدن این حرف همه مسافرها یک دفعه زدند زیر خنده و پیرمرد هم لبخندی زد و اتوبوس که ایستاد، پیاده شد. اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود که گریه کودک دوباره بلند شد و پیرمرد پیش خودش فکر کرد: «این دفعه چه کسی باید لولو بشود.» مورد استفاده قرار می­گرفت. هندوستان به دلیل جمعیت زیاد، نیازمند وسیله­ای مانند قطار بود تا مسافران را جابه جا کند. چراغ­های بزرگ جلوی این قطار در زمان خود معروف بود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 365صفحه 9