تحلیل و ارزیابی شما از زمینه‌های تاریخی و بستر اجتماعی، سیاسی و فرهنگی رخداد عاشورا چیست؟

پیغمبر اکرم هنگامی که در مکّه معظمه ظهور کرد، قریش و در رأس آنها ابوجهل و ابوسفیان از مخالفان سر سخت اسلام بودند. اینها در مکه با پیغمبر اکرم از در جدال و آزار و اذیت در آمدند تا آنجا که مقدمات ترور ایشان را فراهم ساختند و رسول گرامی به فرمان خدا مکه معظمه را ترک کرد و به سوی مدینه هجرت کرد.

باز این قریش، که در راس آنها ابوسفیان و ابوجهل بودند، پیامبر را رها نکردند و جنگها و نبردهای متعددی علیه اسلام راه‌اندازی کردند. در جنگ بدر، در حقیقت دست ابوسفیان و ابوجهل در کار بود. ابوسفیان محرّک قریش بود که به سوی مدینه بیایند و کاروان تجارتی قریش را نجات دهند و ابوجهل هم در صحنۀ جنگ ظاهر شد. ابوجهل کشته شد اما ابوسفیان از طریقی نجات یافت. ابوسفیان به این اکتفا نکرد و جنگ دوّمی را به نام جنگ احد بر پا کرد که در آن 70 نفر از مسلمانان کشته شدند و عموی پیغمبر اکرم نیز به شهادت رسید. باز به این هم اکتفا نکرده و جنگ احزاب را پدید آورد. احزاب، یعنی جمعیتهای مختلف در جزیرةالعرب، جمع شدند و یک جنگ نظامی تمام عیار علیه پیغمبر اکرم به راه انداختند، ده هزار نفر مدینه را محاصره کردند. بعد از یک ماه محاصره، پیغمبر اکرم توانست آنها را به نحوی وادار به عقب نشینی نموده و پراکنده سازد.

اوضاع به همین منوال پیش می‌رفت و ابوسفیان که در حقیقت رئیس بنی‌امیه بود، در راس این مقاومت و در هسته این نزاع قرار داشت. تا اینکه پیغمبر اکرم در سال هشتم هجری مکه را فتح کرد. این حزب اموی که آشکار بود، چون دیگر مجالی برای فعالیت علنی نیافت، به ناگزیر زیرزمینی شد. در حقیقت یک حزب زیرزمینی به تمام معنا به نام حزب اموی شکل گرفت. قانون هر حزب این است؛ تا آنجا که مجال فعالیت آشکار برای او هست، آشکارا فعالیت می‌کند، اما وقتی که عرصه را بر خود تنگ ببیند از ظهور به خفا می‌رود. تا زمانی که پیغمبر اکرم(ص) در قید حیات بود اینها نمی‌توانستند تحرکی داشته باشند زیرا حزب ضعیف در مقابل حزب‌اللّه نمی‌تواند کاری انجام دهد.

هنگامی که پیغمبر اکرم فوت نمود باز این حزب مخفیانه نقشه ریخت که خودش را با یک جناح متحد کند و قهراً در میان دیگر جناحها اختلاف بوجود آورد، جنگ بر پا شود و به واسطۀ جنگ، وحدت اسلامی از بین برود. مصلحت در آن دیدند که به علی خود را نزدیک سازند. ابوسفیان به در خانه علی بن ابیطالب(ع) آمد ـ در حالی که حضرت مشغول غسل دادن پیامبر بود ـ و گفت: «ابسط یدک لِابایعک...»؛ دستت را به من بده تا با تو بیعت کنم و من فردا اینجا را با سواره و پیاده پر می‌کنم و همه ما پشت سر شما هستیم. در مسئله بیعت با علی، دو قبیله دیگر نقشی ندارند. این سهم مربوط به بنی‌هاشم است. امیر مؤمنان که انسان‌شناس کامل است می‌داند این مرد در روز اول صددرصد علیه اسلام بوده است حالا چه شده که آمده با علی بیعت کند. مسلماً با فراست الهی که ایشان داشت فهمید مسئله چیز دیگری است. دعوت او را رد کرد و گفت: من نیازی به بیعت با تو ندارم و تو از روزی که اسلام آورده‌ای، اسلام به تو چیزی نداده است. در خانه را بست و جوابش کرد. او در کوچه‌های مدینه راه می‌رفت و آن شعر معروف خود را می‌خواند: ‌ای بنی‌هاشم بپا خیزید،‌ ای بنی‌هاشم دیگران بردند و خوردند، بیایید با هم متحد شویم و علی را از شهر بیرون کنیم، خلافت از آن شماست. امیرالمؤمنین هیچ ارزشی برای دعوت او قائل نشد زیرا هدف او این نبود که علی به خلافت برسد، بلکه قصدش ایجاد یک جنگ داخلی در میان مسلمین بود که در نتیجه آن، خودشان بتوانند در نهایت امر همان زنده‌باد هبل، زنده‌باد لات و... را بگویند.

دورۀ خلیفۀ اول و خلیفۀ دوم تظاهرات و فعالیتهای منافقین کم بود، خصوصاً نفاق حزب اموی فوق‌العاده کم بود. اینکه چرا کم بود، یک مسئله تاریخی است. این همه منافقینی که در مدینه بودند، در زمان خلیفه اول و دوم هیچ خبری از آنها نیست. قرآن مجید دربارۀ منافقان بحثهای مفصلّی دارد. به قول آن مرد مصری دو جزء قرآن، بلکه سه جزء قرآن دربارۀ منافقین نازل شده است. در حکومت خلیفه اول و دوم فعالیتهایی از اینها دیده نشد تا نوبت به خلیفه سوم رسید. روز اول که لباس خلافت به دوش عثمان افکنده شد، جلسه‌ای در خانۀ عثمان تشکیل شد که شرکت‌کنندگان آن، اکثراً اموی بودند. سیوطی در تاریخ ‌‌‌‌‌الخلفاء می‌نویسد که ابوسفیان در آنجا حاضر بود و حدود 88 سال داشت و چشمهایش هم کم می‌دید. پرسید: در مجلس ما، غیر از بنی‌امیه کسی هست؟ از غیر بیت ما کسی هست؟ گفتند: نه، یکدست از خود ماست. گفت: (همان جمله معروفی که سیوطی در تاریخ الخلفاء نقل می‌کند که این مرد با این سخن کفر خودش را اظهار کرد) «یا بنی‌امیه، تلقّفوها تلقّف الکره، فواللّه، ما من جنّة و لا نار ٍ.» هنگامی که عثمان این جمله را شنید، فکر کرد این مسئله ممکن است به بیرون درز پیدا کند و این برای او بد است و ابوسفیان مرتد است و باید مرتد را بکشد، اما با همان نرمشی که در زندگی عثمان مشاهده می‌شود، گفت: این را بیرونش کنید. ابوسفیان را تنها از مجلس بیرون کرد.

از همان جا فعالیت این حزب مخفی و زیرزمینی دوباره آشکار شد. در عصر پیغمبر(ص)، فعالیت زیرزمینی است. دوره ابوبکر و عمر، فعالیتهای چشمگیری از اینها در تاریخ نمی‌‌‌‌‌بینیم و این هم سؤالی است که چه شد فعالیت اینها کم شد. به اینها مقام داده شد و به خاطر مقام، سکوت اختیار کردند؛ معاویه را به شام فرستادند، برادرش را هم به شام فرستادند، اما در عصر عثمان، این حزب مخفی، آشکار شد.

این حزب از زمان عثمان دوباره رشد کرد و در ظرف سیزده، چهارده سال خلافت عثمان، یک حکومت اموی صددرصد در جهان اسلام تاسیس شد. همه فرمانداران و عاملان خراج در بصره و کوفه و مصر و سایر نقاطی که در قلمرو اسلام قرار داشت و خصوصاً شمال آفریقا، اموی بودند. حزب اموی آشکارا قدرت را به نام اسلام به دست گرفت و بدعتهایی گذارد. در زمان خلیفۀ سوم و بعد از خلیفه سوم که امیرالمؤمنین(ع) به روی کار آمد، رویارویی حزب‌اللّه با حزب نفاق یک رویارویی آشکار بود. آنها فقط کم و بیش آشکارا منکر ضروریات نبودند، بلکه سراسر همان احکام و همان عقاید جاهلیت بود.

تا امیر مؤمنان بود و سوابقی در اسلام و در جهاد داشت و قدرت اسلامی وجود داشت، توانست با اینها مبارزه و مقابله کند و سرانجام هم به شهادتش منجر شد. بعد از او دوران حسن بن علی(ع) رسید. او هم با آن گرفتاریهایی که در ارتشش بود مصلحت ندید جنگ کند. یک ارتش ناهماهنگ متشکل از طوایف مختلف، که هرگز با این ارتش غیر منسجم نمی‌شد با ارتشی منسجم جنگید و جز شهادت شیعه و ذبح شیعه نتیجه‌ای دیگر نداشت.

بدعت، تحمیق، اختناق و نیاز به روشنگری

در ظرف بیست سال ـ یعنی بین سال چهل تا شصت هجری ـ که معاویه بر سر کار بود، بدعتهای فراوان در اسلام راه یافت، مردم را عمیقاً تحمیق کردند و آنها را از اسلام دور کردند به طوری که در حقیقت ریشۀ همه افکار و آرایی که بعد‌ها به صورت آراء کلامی در آمد، متعلّق به عصر معاویه است. طرفداری از تقدیر و قضا و قدر در این زمان شدیداً قوت گرفت. عقیده به قضا و قدر یکی از ره‌آوردهای یهود است. عقیده به قضا و قدر در معنایی که منافی اختیار انسان باشد و او را در مقابل تقدیر، چون پر کاهی در مقابل تـُندباد بداند، از عقاید یهودیان است و کعب‌الاحبار و تمیم‌داری، این بازیگران و بازرگانان حدیث، چنین مسائلی را وارد جامعۀ اسلامی کردند و معاویه نیز آنها را ترویج می‌کرد و وضع خود را تماماً از این راه توجیه می‌کرد که: «حکم القضا حکم القدر»، خدا خواسته که چنین و چنان باشد و در همین عصر مسئله جبر و مسئله نفی استطاعت مطرح شد که بعدها از مسائل کلامی گردید. ملتی که در روز چهارشنبه نماز جمعه را بخواند و اعتراض نکند، دیگر حال این ملت را بفهمید.

یک چنین حزب به تمام معنا کافر، ولی منافق و متظاهر به اسلام بعد از معاویه به دست یزید افتاد. میان زمان حسن بن علی(ع) و زمان آقا حسین بن علی(ع) تفاوت وجود دارد. در زمان حسن بن علی(ع)، قیافه واقعی این حزب هنوز آشکار نبود و مردم شناخت صحیحی نسبت به آن نداشتند، با وجود اینکه معاویه بالای منبر در کوفه گفت: «من برای نماز و روزه شما جنگ نکردم، من جنگ کردم که بر شما حکومت کنم»، هنوز ماهیت او کاملاً شناخته شده نبود؛ ولی در این بیست سال، اختناقها، کشتارهای دسته‌جمعی، غارتگریها، همه و همه ملت را نسبت به این حکومت بدبین کرده است. اکنون زمان آن فرارسیده است که این حکومت که رسواست، رسواتر شود. قیافه کریه این حکومت باید از طریق شهادتهای پی در پی به مسلمین شناسانده شود.

چرا این حرکت را ما در آن مقطع زمانی خاص از حضرت می‌بینیم؛ یعنی پیش از آن؛ بعد از حضرت امیر، در دورۀ امام حسن یا در دورۀ بعد از امام حسن(ع) تا زمانی که معاویه در رأس حکومت است، حرکتی نمی‌بینیم تا آن لحظۀ خاص که این حرکت شروع می‌شود؟

در مورد اینکه قبل از حضرت چنین حرکتی نبوده، باید گفت قبل از حضرت به این کیفیت نبوده و اما به کیفیت دیگری در بعضی از جهادها بوده است. حضرت در جنگ جمل می‌گوید: «من یأخذ هذا القرآن؟» و جوانی برمی‌خیزد؛ حضرت می‌گوید: کشته می‌شوی می‌گوید باشد، من کشته شوم اشکالی ندارد. به صورت قضیۀ جزئیه در جنگ‌های اسلام بوده و در جنگ جمل داستانش هست.

اما اینکه چرا قبل از دورۀ یزید، در آن زمان چنین قیامی نشد، به خاطر اینکه در آن زمان قیافۀ معاویه شناخته شده نبود و مردم به معاویه به دید یک خلیفه نگاه می‌کردند و می‌گفتند زمانی علی نظام را در دست گرفت و حالا هم معاویه به دست گرفته است.

دیدگاه شما در تبیین فلسفه و اهداف نهضت عاشورا و پرسشهای مطرح در این باب چیست و نسبت رأی برگزیده خویش را با دیگر برداشتها و نظرات موجود چگونه ارزیابی می‌کنید؟

آنچه می‌تواند اجمالاً نهضت حسین بن علی را منعکس کند این کلام معروف است که می‌گویند: «الاسلام محمدی الحدوث و حسینی البقاء». هر چند این کلام، کلام معصوم نیست و متعلق به یک عالم و دانشمند است، اما عالم و دانشمندی که تاریخ را مطالعه کرده و از تاریخ این اصل را استخراج نموده است.

نهضت حسین بن علی تماماً برای این هدف بوده است که با شهادت عالمانه خود، شهادت روشنگرانه خود، دشمن را از پا درآورد، که اگر کسی اندکی از سنن تاریخ و قواعد تاریخ‌شناسی اطلاع داشته باشد، می‌فهمد که حرکت امام حسین با این جمعیت، به اصطلاح مردم، حرکتی پیروزمندانه نبود، جمعیت کمی که 800 نفر بیشتر در کربلا حاضر نشدند، آن هم با زن و بچه. فردی که به قصد تشکیل حکومت اسلامی حرکت کرده، زن و بچه همراه خودش نمی‌آورد، بلکه آنها را در مکان امنی می‌گذارد. معلوم می‌شود مسئله، نه مسئله حکومت اسلامی بوده است و نه جنگ نظامی با یزید، نظر امام همین بوده است که اینک زمان آن فرارسیده که باید این مرد را رسوا کرد و دست بیعت به او نداد و به مردم او را شناساند و اگر هم در این راه به شهادت رسید، چه بهتر! در پی آن نهضتی می‌آید، نهضت دوم می‌آید، نهضت سوم می‌آید و... و این چنین هم شد. نهضت توابین رخ داد، بعد هم به دنبال آن نهضت عبدالله بن زبیر آمد. سپس نهضت دیرالجماجم واقع شد، بعد نهضت زید بن علی پدید آمد .... نهضتها یکی پس از دیگری ظاهر شدند. بالاخره این شهادت در مردم، روح شهادت‌طلبی، روح مبارزه و تسلیم‌ناپذیری را ایجاد کرد و همه به این باور رسیدند که اینها صلاحیت برای زمامداری جامعه اسلامی ندارند.

بنابراین قیام امام حسین ظواهری دارد و باطنی. بله، ظواهر حرکت امام این است که:

آمده‌ام تشکیل حکومت دهم، اصلاح در امر جدم کنم؛ کما اینکه در آن نامه‌اش خطاب به محمد بن حنفیه نوشت. اینها به تعبیر عربها، واجهة القضیه است، صورت ظاهری قضیه است، ولی معلوم بود که هیچکدام از این امور تحقق‌پذیر نیست. در نیمه راه فرزدق به حضرت گفت: آقا، اینها بظاهر دارند به شما اظهار ارادت می‌کنند، قلوبهم معک و سیوفهم علیک؛ قلباً شما را دوست دارند اما شمشیرهایشان علیه شماست. هر که به جای امام بود از آنجا برمی‌گشت، زن و بچه را می‌فرستاد. بعد امام به نزدیکیهای کوفه که رسید ماجرای مسلم برایش پیش آمد، آن دو نفر را که از آنجا عبور می‌کردند، خواند و از آنها پرس و جو کرد و فهمید که مسلم به شهادت رسیده است و مردم کوفه به عهد خود وفا نکردند. اگر یک فرد سیاسی عادی بود از همان‌جا مسیر را تغییر می‌داد اما امام باز به راه خویش ادامه داد. همه اینها نشان می‌دهد که جریان دارای ظواهری بوده و یک باطنی، نه باطن غیر قابل تفسیر، بلکه باطن قابل تفسیر: شهادت‌طلبی، که باعث شد در ملت روح مبارزه، روح مقاومت، روح مخالفت و اعتراض را بیدار کند و با ایجاد نهضتهای پی‌درپی این شجرۀ خبیثه را از ریشه بیرون آورد.

در صحبت خود حرکت حضرت را به انگیزۀ شهادت‌طلبی تحلیل کردید و سپس اشاره فرمودید که ایشان به منظور امر به معروف و رسوا کردن بنی‌امیه قیام کردند، گرچه منتهی به شهادت بشود. قهراً این دو نظر ممکن است دو نتیجه متفاوت داشته باشد. یکی اینکه بگوییم از ابتدا امام به عنوان شهادت حرکت می‌کند؛ دیگر اینکه، هدف امام امر به معروف و نهی از منکر و رسوا کردن بنی‌امیه است، گرچه منتهی به شهادت شود.

شهادت‌طلبی و امر به معروف و نهی از منکر در حرکت امام، در طول هم هستند، نه در عرض هم، یعنی قیام امام ظواهری داشت: اصلاح در امر جدم کنم، امر به معروف کنم، نهی از منکر کنم؛ اینها مقدمه بودند، ولی امام می‌دانست همه این امور به شهادت منجر خواهد شد و آنچه که نتیجه نهایی این قیام است، شهادت است.

هدف حرکت امام همین است که با شهادت خویش به جهانیان ثابت کند که این نوع حکومت هیچگونه لیاقت برای سرپرستی مسلمین ندارد. البته این هدف نیز یک برنامه‌ریزی دارد. آقا برای چه آمدی؟ برای کشته شدن! اینکه نمی‌شود. آمده‌ام امر به معروف کنم، نهی از منکر کنم، اصلاح در امور جدم کنم، در ظاهر هم اگر مایلید بر گردم، اگر مایلید بمانم. اینها ظواهر قضیه است. اما از نخستین مرحله، کیفیت حرکت نشانگر این است که امام می‌داند این حرکت به شهادت می‌انجامد، و شهادت برای حضرت نه یک امر طریقی، بلکه یک مسئله موضوعی بود. می‌دانست که با این شهادت، آن هدف زنده می‌شود و لذا در آن خطبه که در روز هشتم یوم الترویه خواند آشکارا فرمود:

خطّ الموت علی ولد آدم مخطّ القلادة علی جید الفتاة و ما اولهنی الی اسلافی اشتیاق یعقوب الی یوسف و خیر لی مصرعٌ انا لاقیه کانّی باوصالی تقطّعها عسلان الفلوات بین النواویس و کربلا.... من کان باذلاً فینا مهجته و موطناً علی لقاءاللّه نفسه فلیر حل معنا فاننی راحلٌ مصبحاً ان شاءاللّه. [1]

بنابراین ما باید ظواهر قضیه را از عنصر واقعی قیام امام که شهادت بود، تمیز بگذاریم. البته این عنصر واقعی برای مردم پسند بودن به یک عده مجوزهای اجتماعی، عرفی، سیاسی و... نیازمند بود و الا امام می‌دانست هیچکدام از اهداف ظاهری قیام تحقق نمی‌پذیرد و آنچه محقق می‌شود شهادت است و همین هم مفید است و سودمند.

چه مانعی دارد که از همین ظواهر تحلیل را آغاز کنیم، یعنی هدف را برای مثال، امر به معروف و نهی از منکر یا اصلاح دین و رهایی جامعه از شر نظام فاسد اموی بدانیم و شهادت را ابزاری تلقی کنیم که حضرت در زمانی که دیگر هیچ وسیله‌ای برای تحقق اهدافشان در اختیار ندارند، به آن متوسل می‌شوند؟

ما مخالف این بیانات نیستیم، ولی این اهداف با قیام حضرت محقّق نشد، نه اصلاح در امت جدش ـ اصلاح به معنای اینکه فوراً کار به صلاح آید ـ و نه امر به معروف و نهی از منکر. ما باید امّ القضایا را بگیریم و بگوییم امام با شهادت خود، اهدافش را محقق ساخت و گمان نکنیم که شهادت حضرت موضوعیت دارد.

شما در تعابیرتان فرمودید موضوعیت دارد.

موضوعیت نه به معنای اینکه نفس خود کشته شدن و شهادت هدف امام باشد، بلکه به این معنا که امام به قصد شهادت آمد، چون می‌دانست این شهادت آثار و نتایج سازنده‌ای در پی دارد. آثار سازنده‌اش رسوا کردن حکومت و ایجاد روح نهضت در مردم بود و فراخواندن آنها به اینکه راه همین است که من رفتم، شما هم بروید. اگر از کلام من شما چنین برداشت کرده‌اید که شهادت موضوعیت دارد، من از آن کلمه استغفار می‌کنم. هیچگاه شهادت یک معصوم، ریخته شدن خون یک معصوم در حالی که هیچ اثر و بهره‌ای در مقابل از آن حاصل نشود، درست و مطلوب نیست.

شهادت در دست حضرت ابزاری بود برای نیل به غایات، غایاتی چون ایجاد روح نهضت، امر به معروف و ارائۀ طریق، ایجاد به اصطلاح گروههای فشار، تا به واسطه همۀ اینها زمینه‌های نابودی حکومت فراهم شود.

شما در باب امر به معروف و مبارزه با بنی‌امیه تعبیر «صورت ظاهری قضیه» را به کار بردید. مطلب این است که این مسائل با آنچه شما روی آن تکیه دارید، یعنی مسئله علم امام به شهادت، منافاتی ندارد. امام ممکن است علمی داشته باشد، اما واقعاً امر به معروف صورت ظاهری قضیه نباشد، یعنی خود امر به معروف و نهی از منکر یک نوع موضوعیت داشته باشد.

مسائل، ظاهری دارد و باطنی. ظاهر نه به معنای ساختگی، یعنی نامه‌های حضرت و حرکت حضرت، مکالمه حضرت با کسانی که اهل کوفه بودند و داعیه امر به معروف و نهی از منکر از سوی ایشان، همه واقعی بود، اما قراین سیاسی داخلی و خارجی نشان می‌داد که هیچکدام از اینها امروز قابل تحقق نیست. امر به معروف شرایط دارد و اهم شرایطش این است که انسان بتواند در طرف نفوذ و تاثیر کند، ولی آنها که هرگز حضرت را تحمل نمی‌کردند چه امر به معروفی؟!

مراد ما از کلمه ظاهر، یعنی آنچه که امام می‌توانست با مردم مطرح کند. این را نمی‌تواند بگوید: مردم، من می‌روم تا کشته شوم. این قابل گفتن نیست؛ آنچه که می‌تواند بیان کند این است که آمده‌ام تا امر به معروف کنم، نهی از منکر کنم، تشکیل حکومت دهم، این مرد لایق نیست و...

اینها همه‌اش مربوط به ظواهر قضیه است؛ یعنی آنچه در صحنه سیاست می‌توانست مطرح شود ولی آنچه در حقیقت می‌توانست در اصحاب حضرت کارساز شود، این بود که حضرت، با همان شهادت خود درسها را به مردم بیاموزد که: مردم، اگر دین در خطر افتد، عزیزترین فرد باید فدای دین شود. مردم، این راه را من، که عزیزترین فردم رفتم، وظیفۀ شماست که این راه را شما نیز بروید و این چنین بود که به دنبال قیام امام، نهضت توّابین پیش آمد. همان سال بعد اینها به کنار قبر حضرت رفتند و اشک ریختند و عجیب این است که در مقتلها مشهور است که در عصر عاشورا زنی از قبیله بنی‌بکر آمد و عمود خیمه را کشید و «یا لثارات الحسین» را او گفت. در واقع نه اینکه امام رفت تا کشته شود که حرف آن ملای رومی صحیح باشد، نه، حسین با این شهادت به مردم درس داد که وظیفه‌شان در این عصر چیست و در نتیجه، آن نهضتها پیش آمد، والّا آن ریشۀ خبیثه و حزب نفاق هنوز هم سرکار بود ولو اینکه نامشان بنی عباس باشد.

آیا رأی شما این است که نتیجۀ حرکت حضرت، که حضرت هم به آن واقف بودند با هدف اولیه و انگیزۀ اولیه ایشان در قیام، یکی بود و هر دو بر هم منطبق بودند؟ آنچه در مجموع از تحلیل حضرتعالی برمی‌آید این است که حرکت حضرت یک حرکت تهاجمی در مقابل دستگاه خلافت یزید بود که حضرت با قصد شروع کردند، یک حرکت تدافعی نبود. این حرکت تهاجمی باید دارای یک انگیزه و هدف بدوی باشد و همانطور که اشاره کردید شهادت نمی‌تواند هدف و انگیزۀ اولیه امام معصوم باشد، چرا که اگر امام در قید حیات باشند، قطعاً برکات و خیرات وجودشان بیشتر از این است که شهید شوند. در این صورت هدف حرکت امام را چه می‌دانید؟

البته هدف اخیر نمی‌تواند مفسر آن حرکتهای ابتدایی باشد. این حرکتهای ابتدایی غایات متناسب با خویش می‌خواهد و آن غایات متناسب، امر به معروف است، نهی از منکر است، تشکیل حکومت است اما جوجه را در آخر پاییز می‌شمارند. مجموع این حرکت یک شیء واحد است، یک حرکت منسجم است. باید غایةالغایات را در نظر گرفت، غایةالغایات این بود که با شهادت خود، این نتایج را ببار آورد و اما اینکه می‌فرمایید که امام اگر بماند بیشتر منشأ اثر است تا شهید بشود، امامی که مثل موسی بن جعفر در زندان بماند، آیا می‌تواند کاری کند؟ وقتی که امام در حیاتش دستش باز باشد بله، مانند امام صادق و امام باقر که آنها شهادتشان تأثیر نداشت، تعلیمشان اثر داشت، اما در جایی که همۀ درها بسته است و جز شوراندن مردم راه دیگری نیست، آنجا شهادت امام افضل است.

برای عدول از ظاهر یک امر، ظاهر یک کلام یا یک جریان تاریخی، باید قراینی در دست باشد که این قراین به منزله قرینۀ متّصله‌ای بتواند ظاهر را بکلی به باطن و به وجه دیگری عدول دهد. در تحلیلی که بیان کردید جریان نفاق را از زمان حضرت رسول شروع کردید تا به زمان امام حسین رسیدید. سوال این است که آیا برای از بین بردن این حزب منافق به نام حزب اموی و نشان دادن چهره واقعی آن، تنها یک راه وجود داشت و آن شهادت امام حسین بود یا اینکه راه دیگری هم در برابر امام وجود داشت و آن اینکه این حکومت و این حزب را متلاشی کند و توسط شیعیان و طرفدارانش حکومت تشکیل دهد. حضرت‌عالی می‌فرمایید که دلایل ما برای اینکه حضرت شقّ دوم را نمی‌توانست داشته باشد و شقّ اول متعیّن بود، این است که حضرت هشتاد و اندی نفر بیشتر نیرو نداشته و از این عده نیز تعدادی خانواده و اقوام خودش بودند و تعداد معدودی هم از اصحاب. برای تشکیل حکومت، حضرت باید اول آنها را در جای امنی بگذارد و خودش بیاید و بعد خانواده‌اش را بیاورد. اینها درست است، اما باید دید آیا طرفداران امام حسین در مکه بودند یا در کوفه. از یک طرف نامه‌های ده هزار تایی و به گفته بعضی هجده‌هزار تایی از طرف کوفه برای امام حسین می‌آید؛ همه اینها درخواست حکومت دارند: شمشیر‌های ما برای توست و ما خواهان یک حکومت عدل اسلامی هستیم. حضرت در تمام آن موارد پاسخ مثبت می‌دهد و بعد هم مسلم را به عنوان نماینده می‌فرستد، منتظر جواب او هم هست و حرکتش را هم قبل از اینکه جواب مسلم بیاید شروع می‌کند و جواب مسلم هم مثبت است. بعداً در بین راه خبر شهادت می‌رسد. در آنجا که خبر شهادت می‌رسد و مخصوصاً وقتی که قضیه جدّیتر می‌شود و حرّ در مقابل حضرت می‌ایستد، حضرت می‌گوید: من را رها کنید تا برگردم. در اینجا صورت طبیعی قضیه این است و تحلیل می‌تواند این گونه باشد که امام برای گرفتن حکومت آمده است. اینکه به همراه آوردن زن و بچه را دلیل بر این مسئله می‌گیرید که امام به هدف ایجاد حکومت اسلامی حرکت نکرده، این دلیل قانع کننده نیست. همراهی تعدادی از زنها و بچه‌ها با امام نیز با حرکت به قصد تشکیل حکومت منافات چندانی ندارد. قراینی باید ارائه شود که ما بتوانیم همه این ظواهر را از ظاهرش عدول بدهیم و برگردانیم و بگوییم امام از ابتدا برای شهادت آمده است؛ اما ظاهر جریان این است که او برای امر به معروف و نهی از منکر و مبارزه با سلطان جائر قیام کرده است و... قراین باید آنچنان محکم و زیاد باشند که بتوان از ظاهر امر عدول کرد.

قراین، زیاد هستند: اول آنکه در عصر رسول‌اللّه، حضرت در طول حیاتش ماتمهای زیادی برای حسین بن علی تشکیل داده است. متأسفانه در کتب شیعه این ماتمها نقل نشده و اینها همه در کتب اهل سنّت آمده است که حضرت در دوران خویش در خانۀ فاطمه(س)، در خانۀ امّ‌سلمه جریان حسین بن علی را ذکر می‌کند و خودش گریه می‌کند و اشک می‌ریزد. اینها را معروفین اهل سنّت نوشته‌اند ولی در کتابهای ما کم است.

مسئله دوم، مسئله خاکی است که حضرت به امّ‌سلمه داد و گفت این خاک را از من بگیر، هر موقع این خاک تبدیل به خون شد، نشانۀ شهادت حسین است و اتفاقاً اهل سنّت می‌گویند خود پیغمبر اکرم این خاک را به امّ سلمه داد.

نکتۀ سوم اینکه در مسیر حرکت، قبل از آنکه امام با حرّ روبرو شود، مسئله روشن شد. وقتی که آن دو نفر آمدند، امام هنوز به حر نرسیده بود، چند منزلی آنجا بود، ولی حضرت ادامه داد و باز نگشت. در ثعلبیه که خبر مرگ مسلم رسید، حضرت فرمود: شیعیان ما از در حیله با ما وارد شده‌اند. معلوم است که اگر شیعیان در کوفه بودند، مسلم کشته نمی‌شد. باز امام به راه خود ادامه داد، فرمود آب بردارید شما در آینده به گروه تشنه لبی می‌رسید. آب برداشتند و آمدند تا با حر روبرو شدند.

اگر واقعاً هدف، حکومت بود که امام می‌دانست حکومت قابل دستیابی نیست. البته ظواهر قضیه را نمی‌توان منکر شد: فرستادن مسلم و آمدن نامه‌ها و... اما هر نهضتی یک قیافۀ ظاهری مردم‌پسند می‌خواهد، ولی در باطن امام می‌دانست هیچکدام از اینها تحقّق‌پذیر نیست و آنچه که می‌تواند عملی شود شوراندن مردم بر ضد حکومت است. نه یک قرینه، نه دو قرینه، بلکه قرینه‌ها فراوان است که حضرت می‌دانست که این کار شدنی نیست، اما با این وجود ادامه داد. باید معتقد شویم که این راه، راه الهی بوده است اما نه غیر قابل تفسیر، غیر قابل تفسیر چیست؟ یک تفسیر روشن سیاسی و اجتماعی داشت.

روایات فراوانی داریم که می‌رساند امام از قبل، روز شهادتش را خبر داده و همچنین حضرت پیغمبر و حضرت علی. یکی از محققان این روایات را ضعیف دانسته و یک یک آنها جواب می‌دهد. در این صورت قرائنی که شما شاهد بر رأی خود می‌آورید با ادله طرف مقابل تضعیف می‌شود. در اینجا چه باید کرد؟

اصلاً این مسئله به علم امام مربوط نیست، پیغمبر یک خبر غیبی را به ایشان گفته است. ما معتقدیم که پیغمبر اکرم علم غیب جزئی داشت، اما علم غیب کلی نداشت. یکی از دلایل نبوت پیامبر اکرم خبر از مغیّبات است؛ حال می‌خواهد امام علم غیب داشته باشد یا نه، اینها نه مبنی بر علم کلام است نه مبنی بر اعلمیت امام. اینکه ما مسائل کلامی را در اینجا خرد کنیم، نه مسائل کلامی را حل می‌کند و نه مسائل تاریخی روشن می‌شود.

این یک نکته، و اما اینکه ایشان می‌آید و اینها را تقطیع می‌کند، باید دانست که مقیاس جرح و تعدیل در تاریخ این نیست که یک‌یک بگیریم و سر ببریم. ابن حجر در فتح‌الباری کلام خوبی دارد؛ هنگامی که در مسئلۀ تلک الغرانیقُ العلی بحث می‌کند، می‌گوید درباره چیزهایی که در تاریخ ثابت می‌شود، معنا ندارد که بگوییم این سندش خراب است، آن دلالتش ضعیف است. هنگامی که متضافر شد، حکم متواتر پیدا می‌کند. سُبکی کتابی دارد به نام شفاءالثقال فی زیارت خیر الانام، هیجده روایت را از سال 200 تا به حال جمع کرده و تصحیح اساتید هم کرده، بعد شخصی ردّی بر این کتاب نوشته و تک‌تک روایات را تضعیف کرده است. روایتی را که حداقل چهل محدث و مفسر نقل کرده‌اند، به این صورت مطالعه نمی‌کنند و الّا خبر متواتر هم از بین می‌رفت. این روایات یکی و دوتا نیست ـ که آقای امینی آنها را جمع کرده ـ که رسول‌اللّه در طول حیاتش چند ماتم یعنی عزاداری برای امام حسین برپا کرده است. امیر مؤمنان از صفین رد می‌شود، همان جا نسبت به کربلا اظهار علاقه می‌کند و می‌گوید اینجا چنین و چنان. بعدها اصلاً معروف شد که حسین شهید است.

عبداللّه بن عمر گفت: نرو، حسین بن علی، نکند آن شهید کربلا تو باشی. اصلاً در میان اصحاب پیامبر هم معروف بود که این حضرت شهید است.

همۀ اینها می‌رساند که این حرکت ـ البته محرّکهای مقدماتی داشت ـ یک حرکت جامع و منضبط و عقلایی و دنیاپسند بود، اما در باطن به این نتایج نمی‌رسد. آنچه که نتیجه این حرکت است و به آن منتهی خواهد شد، شهادت است؛ نه به عنوان موضوع، بلکه به عنوان رسوا کردن حکومت و درس آموختن به امّت که آنها نیز این راه را بپیمایند. خلاصه درس عملی نافذتر از درس کلامی است. در امر به معروف هم تأثیر عمل بیش از تأثیر قول است. اگر آقا حسین بن علی نشسته بود و به همین نامه‌پراکنیها اکتفا کرده بود که این دستگاه جبّار است و چنین و چنان، این کار اثر مختصری داشت، اما خودش به میدان می‌آید و حاضر می‌شود کشته شود تا اسلام زنده بماند و این درسی است که اولین بار حسین بن علی به امت داد. قبل از حسین بن علی چنین درسی نبوده، بله، جهاد بوده، کشور گشایی بوده، نشر اسلام به این طرف و آن طرف بوده، اما به صورت یک حرکت و یک جریان مشخص نبوده است.

در مدت ده سال پس از حسن بن علی هیچ صحبتی نکرده است، یکباره نامه تندی به معاویه نوشته و در آن نامه به او اعتراض کرده است و این نامه یکی از نامه‌های یادگار حضرت است که ابن قتیبه در الامامة والسیاسة نقل می‌کند و مرحوم مجلسی نیز این نامه را ضبط کرده است. این نامه از اول تا به آخر ده ماده دارد که به معاویه انتقاد می‌کند. یک پرخاشگری امام این نامه است و یکی هم اینکه حضرت در نیمۀ راه جمعیتی را که خراجی از یمن به شام می‌آوردند، مصادره کرد؛ چون ایشان احتیاج داشت، بنی‌هاشم محتاج بودند و معاویه هم حرفی نزد، او هم سیاستمدار بود؛ می‌دانست که حرف زدن به صلاح او نیست و اکنون نیز امام این حرکت را آغاز کرده و در آن شرایط، به راه افتاده است، که عبداللّه بن عمر می‌گوید: نرو، ممکن است آن شهید کربلا تو باشی، محمدبن حنفیه گفت نرو، با اینکه برادر مهربان حضرت بود. امام هیچیک از این نصایح را نشنید و آمد. معلوم است چرا، برای اینکه چیزی است که او می‌بیند و اینها نمی‌بینند.

حدود و چارچوبه‌ای که می‌توانیم از حرکت امام، یعنی شهادت‌طلبی در مقابل یک دستگاه ظالم و جائر به منظور رسوا نمودن آن نظام و نشر و اعتلای دین، استنباط کرده و آن را به سایر شرایط و زمانها تعمیم دهیم، کدام است؟

چارچوبۀ آن را دو نفر می‌فهمند: یکی امام معصوم، دیگری فقیه آشنا به احکام. فقیه عادل و جامع‌الشرایط می‌تواند تشخیص دهد که در کدام شرایط شهادت می‌تواند منجی دین باشد.

آیا می‌توان برای آنها معیارهایی معین به دست داد؟

معیار آن، زمان و مکان است. دخالت زمان و مکان در احکام و موضوعات همین است. زمان و مکان می‌تواند چارچوبۀ موضوعات احکام را معین کند.

امام می‌دانست که ملت خواب‌اند. مردم بعد از جریان عثمان یک نوع راحت‌طلبی پیدا کرده بودند. ثروت آفریقا و جهان خارج از اسلام، به شام و مدینه و مکه وارد شده بود. واقعاً ثروتمندترین مردمِ آن زمان، مسلمانان بودند. وقتی ثروت عبدالرحمن عوف را آوردند، طلاها را با تبر دو نیم کردند. ثروتی بود و مردم به راحت‌طلبی عادت کرده بودند، حال حاکم هر که می‌خواهد باشد و الآن هم روح آن در کتب اشاعره هست. یکی از اصول اشاعره همین است که برای ما پرخاشگری بر حکومتهای جائر، جائز نیست؛ زیرا در مورد معصیت، اطاعت شده!! حضرت این روح را شکست و نشان داد که در مواردی باید مسلمانها مخالفت کنند. وظیفۀ ما تنها شنیدن و اطاعت کردن نیست؛ بلکه در جایی هم اگر بتوانیم نظام را دگرگون کنیم، باید این کار را انجام دهیم.

رخداد عاشورا باعث چه تأثیرات و دستاوردهای معرفتی در حوزۀ معارف دینی چون کلام، فقه، اخلاق و... شده است؟

البته بررسی این تأثیر به یک دیدگاه جدید نیازمند است که از منظر آن، ابعاد گوناگون کلامی، اخلاقی، عرفانی، فقهی و... حادثۀ عاشورا مورد بررسی و تحلیل قرار گیرد.

اجمالاً می‌توان گفت که بعد کلامی آن، بحثهایی است که از زمان سید مرتضی و قبل از سید مرتضی آغاز شد. سید رساله‌ای در این مورد دارد که از حضرت دفاع می‌کند. در همان تنزیه‌الانبیاء سید این پرسش را مطرح نموده است که آیا جایز است انسان عالماً و عامداً به دنبال شهادت برود یا نه و یک بحث کلامی را پی‌ریزی کرده است و جوابهایی به این سؤال داده است. در بغداد این شبهات مطرح بود و امویها این شبهات را منتشر می‌کردند که اصلاً رفتن حضرت خطا بوده است و خضری نیز کتابی به نام تاریخ اسلام دارد که در آن می‌گوید: «و قد خطأ الحسین خطأً عظیماً». ملای رومی هم همین را می‌گوید.

مسئله علم امام، مبنای علم امام و اینکه علم امام چه مقدار حجت است و چه مقدار حجت نیست، آیا شهادت‌طلبی، شهادت برای اعتلای اسلام منهای اینکه جهاد باشد، جایز است یا خیر، از جمله مسائل کلامی بود که در این زمینه مطرح شد.

آیا برخی از گرایشات کلامی ـ نادرست در اعتقاد ما ـ مثل نظریۀ زیدیه مبنی بر اینکه امام باید قائم به سیف باشد ـ که ائمه در مقابل اینها بایستند و بگویند که «الحسن و الحسین امامان قاما او قعدا» ـ از این نهضت ریشه نگرفته است؟ یعنی همان‌طور که گرایشهای صحیح کلامی در زمینه نهضت عاشورا ایجاد شده، در مقابل یک عده گرایشهای نادرست نیز شکل نگرفته است.

مسلماً از هر نهضتی برداشتهای غیر صحیح نیز می‌شود، بالاتر از قرآن که نیست؛ همۀ هفتاد و دو ملت از قرآن برای خودشان دلیل دارند، همه و همه، هر کسی را حساب کنید برای عقیده خودش دلیل دارد. مسلماً کسانی هم ممکن است برداشت غیر صحیح از این نهضت بکنند، کما اینکه کردند.

از بعد مسائل عرفانی، نهضت عاشورا عشق به خدا را مطرح کرد و نشان داد که انسان می‌تواند در جهان به غیر از رضایت حق به چیزی بها ندهد. روایتی است از امام باقر(ع) که جابر بن عبداللّه انصاری خدمت امام باقر بود، ایشان فرمود: سلامتی را دوست داری یا بیماری را؟ گفت: بیماری را. گفت: غنا را دوست داری یا فقر را؟ گفت: فقر را. فرمود: جوانی را دوست داری یا پیری را؟ گفت: پیری را. گفت: چرا؟ گفت: چون جوان باشم، ثروتمند باشم، سالم باشم، گناه می‌کنم اما پیر باشم، فقیر باشم، مریض باشم، گناه نمی‌کنم. حضرت فرمود: ما اهل بیت چنین نیستیم. ما به آنچه که رضای خدا در آن است، راضی هستیم. اگر برای ما غنا را بخواهد، غنا و اگر فقر را بخواهد، فقر را دوست داریم. این نشانۀ عرفان ائمه اهل بیت است و لذا حسین بن علی در هنگام شهادت فرمود: خدایا به قضای تو راضی‌ام و به امر تو گردن می‌نهم. این مطلب را هم در یوم الترویه در مکه فرمود و هم در میدان شهادت، آنجا به یک تعبیر و اینجا به تعبیر دیگر و این انسانی است که غیر از خدا چیزی در دل او نیست و این یک مقام عرفانی است که برای حضرت و امثال حضرت وجود دارد.

در حوزه مباحث فقهی، نهضت عاشورا مسائل چندی را مطرح نموده است. یکی از اینها، مسئله شهادت است. آیا انسان می‌تواند در این راه طفل صغیر خود را بدهد؟

مسئله دیگر، قیام در برابر سلطان جائر است. کجا می‌توان تقیه کرد و در چه شرایطی باید قیام نمود؟ «التقیة دینی و دین آبائی» نیز یک قانون کلی نیست؛ قانونی است در مورد خود حضرت، اما در جایی که اسلام در خطر است نباید تقیه کرد. تقیه برای این است که دین محفوظ بماند و اما جایی که دین با تقیه از بین می‌رود مسلماً در آنجا خلاف تقیه محبوب است و تقیه حرام. قیام در مقابل سلطان جائر، اگر انسان بداند که قیام نتیجه‌بخش است ولو در مدت زمان طولانی، جایز است و بلکه واجب.

با توجه به اینکه خود حضرت مسئلۀ امر به معروف و نهی از منکر را مطرح می‌کند که غرض من از این حرکت، امر به معروف و نهی از منکر است و با توجه به اینکه حضرت می‌داند که به شهادت می‌رسد، آیا می‌توانیم آن حرف معتزله را در باب امر به معروف و نهی از منکر زنده کنیم که امر به معروف و نهی از منکر مشروط به شروطی نیست و حتی زمانی که به شهادت منجر شود واجب است، ولو اینکه اثر ظاهری هم نداشته باشد به این معنا که حکومت ظلمی از بین برود و مردم قائم به عدل شوند؟

آنها امر به معروف را از اصول خمسه می‌دانند، اما نه به این معنا که بی‌ضابطه و بدون چارچوب باشد. من چنین در خاطرم نیست که از نظر آنها امر به معروف واجب باشد، ولو که آثاری نداشته باشد. در هر حال امر به معروف باید اثر و نتیجۀ مثبتی داشته باشد. در مقابل این حرکت و قیام امام، باید نتیجه‌ای وجود داشته باشد. علاوه بر این، امر به معروف نسبت به افراد فرق می‌کند. امر به معروف در انسانهای عادی، همان مرتبۀ زبان است و قلب و اما در انسانهای غیر عادی، غیر زبان و قلب هم هست و لذا یک مرتبۀ امر به معروف و نهی از منکر مربوط به مقام حکومت است؛ از دیدگاه فقه اسلامی فرد حق ندارد زانی را حد بزند، حق ندارد قاتل را قصاص کند؛ اینها مربوط به حکومتهای قوی و نیرومند و عارف به احکام شرعی است.

چارچوبۀ پیشنهادی مطلوب برای تحلیل و ارائۀ نهضت عاشورا به نسل امروز را چه می‌دانید؟

مارکسیستها در تحلیل نهضتها غالباً انفجاری‌اند معتقدند وقتی فشار به مرحله‌ای می‌رسد که دیگر نمی‌تواند آن حالت کمّی گذشته حفظ شود، قهراً کمیت تبدیل به کیفیت می‌شود. مثلاً اگر گرمی آب زیاد شود، دیگر آب نمی‌تواند حرارت را تحمل کند و تبدیل به بخار می‌شود. اصولاً اینها تمام نهضتها را از این راه توجیه می‌کنند؛ معتقدند عامل محرکۀ تاریخ اقتصاد است و زور بر طبقۀ کارگران و کشاورزان به قدری زیاد می‌شود که اینها دیگر نمی‌توانند نظام موجود را بپذیرند، انفجاری رخ می‌دهد و نظام دگرگون می‌شود؛ ولی اعتقاد ما خلاف این است.

ما معتقدیم که عاشورا و نهضتهای انبیا هرگز از قبیل انفجار نیست. معنای انفجاری بودن نهضتها این است که رهبر هیچ اثری ندارد و بود و نبود رهبر یکسان است؛ اگر علی و حسین بن علی هم نبودند، این نهضتها انجام می‌گرفت. ما در حرکت انبیا غیر این را قائلیم. ما معتقدیم که مسئله انفجار نیست. من حتی در مورد انقلاب خودمان، روا نمی‌دارم کلمه انقلاب را به کار ببرم، کلمۀ نهضت به کار می‌برم. جریان عاشورا نهضت بود. این رهبر بود که فکر را ایجاد کرد. این رهبر بود که این جمعیت را از مدینه برداشت و به کربلا آورد. اگر این نهضت نبود، فشاری نبود که این حرکت را ایجاد کند و ما باید این درس را در مورد حرکتها و نهضتهای انبیا بیاموزیم و آنها را از این انقلابهای خلقی که در بلوک شرق بوجود آمده است جدا کنیم؛ که اینجا مسئله، مسئلۀ رهبر است و تمام تأثیر متعلق به رهبر است و البته ملت هم ابزار و ادوات‌اند و بدون ابزار و ادوات کار به جایی نمی‌رسد. و لذا ما در آن شعر فارسی می‌خوانیم که:

من آن صفرم که هیچ ارزش ندارم ولی سرخیل صدها و هزارم

الف از قدرت من الف گردد فزاید اعتبارش زاعتبارم

جهان تا هست تا باقی است اعداد نکاهد ذره‌ای از اقتدارم

ولی با این همه نیرو که بینی همان صفرم که هیچ ارزش ندارم

حکم امام، حکم الف بود و بقیه حکم صفر بودند و نباید امام را مانند بقیۀ صفرها بگیریم و بگوییم صفرها با هم جمع شدند و حرکت کمی تبدیل به حرکت کیفی شد.

در شناخت و بررسی حادثۀ عاشورا، چه ضرورتهای پژوهشی مطرح است و شیوه‌های بایستۀ تحقیق کدامند؟

واقعیت این است که در حوزه‌های علمیۀ ما نه تاریخ هست و نه تاریخ‌شناسی، مگر افرادی که خودشان با زحمتهای خودشان به جاهایی رسیده‌اند. تاریخ و تاریخ‌شناسی، باید به صورت یک رشتۀ تخصصی درآید و این نمی‌شود مگر آنکه نظام ادبیات حوزه به قدری قوی شود که استفادۀ صحیح از تواریخ ممکن شود. نوع طلبه‌های عادی تاریخ طبری را نمی‌توانند بخوانند چرا که تاریخ طبری به قلم قرن سوم و چهارم است و ادبیات خاصی دارد. اگر در حوزه، ادبیات عرب قوی شود و ما از نظر خواندن و نوشتن و حرف زدن، خودمان را مانند یک فرد عرب تلقی کنیم ـ نه عرب دانشگاهی، خیلی از عربهای دانشگاهی هم آن کتابها را نمی‌فهمند ـ؛ اگر ما بتوانیم رشتۀ تاریخ را در حوزۀ جزء رشته‌های اصلی قرار دهیم، همان طور که رشته‌های کلام و تفسیر را قرار دادیم؛ و تاریخ کربلا را از لابلای کتب، نامه‌های حضرت، مکاتبات حضرت، گفته‌های دیگران، بیرون بکشیم، بهتر می‌توانیم نهضت را درک کنیم. تحقیق راهش این است. باید یک نهضت عمومی در حوزه برای شناخت تاریخ اسلام ایجاد شود.

اطلاعات ما دربارۀ تاریخ، غالباً کم و سطحی است، به جهت اینکه در حوزه یک رشته رسمیت دارد و آن فقه است و اصول، بقیۀ شاخه‌ها رسمیت ندارد. در الازهر و در کشورهای عرب اخیراً علمی را پایه‌گذاری کرده‌اند به نام «فقه‌السیرة»، از سیرۀ پیغمبر اکرم احکام را در آوردن، که ما از آن غافلیم. البته کار ریشه دارد، ابن‌قیّم قدری ‌این کار را انجام داده است و اخیراً در الازهر دو نفر از محققین این کار را انجام داده‌اند، یکی محمد غزالی است و یکی هم شخص دیگری.

اساساً تاریخ می‌تواند به فقه ما کمک کند. یکی از مدارک فقه ما سنت است و سنت، هم قول معصوم است و هم فعل معصوم و هم تقریر معصوم.

نسبت بین تعقل و عاطفه را، به نحوی که دارای مرز مشخص و در عین حال هماهنگ باشند، در برخورد با رخداد عاشورا و ارائۀ آن چگونه برآورد می‌کنید؟

دربارۀ گریه یک نظریه سید طاووس دارد. ایشان می‌گوید: اگر نبود اینکه روایات ما را دستور به گریه و عزاداری و این امور داده‌اند، ما روز عاشورا را جشن می‌گرفتیم، چرا؟ چون روز عاشورا، روز حیات اسلام است. حیات تشیع، و حیات آیین است. در حقیقت ایشان بیشتر از منظر تعقل نگاه می‌کند تا عاطفه، ولی شما می‌دانید که تودۀ مردم بیشتر با عواطف سر و کار دارند تا تعقل، تعقل متعلق به افراد درس خوانده و تحصیلکرده است و لذا آنها مطالعه می‌کنند، درک می‌کنند و کمتر هم گریه می‌کنند، ولی تودۀ مردم را اگر بخواهیم به مکتب جذب کنیم، از طریق عواطف می‌توانیم.

البته عاطفه یک امر قلبی، معنوی است. عزیز انسان که از دست می‌رود اشک می‌ریزد. پیغمبر اکرم وقتی ابراهیم فوت کرد، فرمود: «تدمع العین و یحزن القلب و...»؛ چشمم اشک می‌ریزد و قلبم اندوهبار است و زبانم برخلاف قضای حق جاری. مردی آمد و گفت: یا رسول‌اللّه تو به ما می‌گویی برای مرگ فرزندانتان گریه نکنید، خودت گریه می‌کنی (این را عبدالرحمن بن عوف گفت). پیامبر گفت: تو اشتباه می‌کنی، من چنین چیزی نگفتم، من گفتم بد و بیراه نگویید. نه اینکه گفتم گریه نکنید. در جایی که انسان می‌بیند یک طفل شیرخوارۀ معصوم که هر انسان به او عاطفه می‌ورزد، این ملت از جهت بی‌شرمی به جایی رسیده‌اند که لب‌تشنه او را سر می‌برند و سرش را بالای نیزه می‌برند، گریستن یک امر طبیعی و غریزی است.

یکی از خطاها در برخورد با عاشورا، تکیۀ افراطی بر بعد عاطفی داستان و محدود کردن آن به همین جنبه است. چگونه می‌توان این برخورد عاطفی را به سمت یک عاطفۀ مضبوط و کنترل شده و از سر معرفت سوق داد؟

عاطفۀ آمیخته با تعقل، بستگی به کیفیت سطح فرهنگی مردم دارد. فرهنگ مردم هر چه رشد کند بهتر می‌توانند درک کنند. من الان تاریخ منبر 60 ساله ایران در خاطرم هست و می‌دانم وضعیت منابر از 60 سال قبل تا به حال چگونه بوده است. آن وقت، این مسائل خیلی مطرح نبود و اگر هم مطرح بود، تنها در سطح افراد معدودی بود، ولی الآن فرهنگ مردم بالا آمده، باسواد شده‌اند و مطالعه کرده‌اند و وضع منابر خیلی تغییر کرده است.

آیا می‌توان گفت که در برخورد علمی با جریان نهضت بایسته‌تر است که به سمت تحلیلهای عقلانی برویم و در برخورد عملی و معرفی نهضت، به لحاظ اینکه در حال حاضر، فرهنگ توده‌ها هنوز به سطحی نرسیده است که تحمل‌پذیر نسبت به مباحث عقلانی باشد، برخورد عاطفی بهتر و موثرتر است؟

به عقیدۀ من این دو باید درآمیخته شوند و تا آنجا که مجال تعقل هست، برخورد عقلانی شود. ما دو نوع جامعه نداریم که میان آنها دیوار کشیده باشند.

از مجرای عاطفی، نهضت عاشورا در معرض این آفت قرار دارد که احیاناً به بعضی از خرافات یا تحریفات آلوده شود. برای اینکه بتوانیم این حرکت عاطفی را هماهنگ با خلوص دینی پیش ببریم؛ یعنی در معرفی نهضت، روشی را در پیش گیریم که در عین بهره‌برداری از منابع عاطفی توده‌ها به سمت خرافات و تحریف در نغلطیم، چه توصیه‌ای دارید؟

مرحوم آقای مطهری این بحث را دربارۀ نهضت عاشورا به میان کشیده است که این نهضت با مقداری از افسانه‌ها و امور غیر واقعی آمیخته شده است. البته مقابله با این امور در گرو این است که بر کتابهایی که درباره حسین بن علی نوشته می‌شود و اشعاری که سروده می‌شود، نظارت شود، وعاظی که منبر می‌روند، وعاظ باسواد باشند؛ عزاداران، عزاداران تربیت شده مکتب باشند؛ و الّا اگر کاری دست عوام باشد، وضع معلوم است.

معرفی صحیح و مؤثر نهضت عاشورا بستگی به ارتقاء سطح تبلیغات دارد که مبلّغهای جامع‌الشرایط فراوان داشته باشیم و جایگزین مبلغهای بدون صلاحیت کنیم. ما الآن مبلغ جامع‌الشرایط خیلی کم داریم و قبول کنید که بعد از انقلاب در حوزه، در زمینه تبلیغ و تربیت مبلغ کار نشده است. همه گرفتار کارهای داخلی و کشمکش شدیم و از این کار غفلت کردیم. مبلّغها کارسازند. ما نباید منبر حسینی را از دست بدهیم. منبر حسینی را به کنفرانس تبدیل نکنیم، به سخنرانیهای پشت میزگرد تبدیل نکنیم و به عقلانیت محدود نکنیم. برای حرکت توده مردم، همان منبر اثر دارد، منبر حسینی پیراسته از دروغ، پیراسته از خلاف که توأم با شعر باشد، با حدیث و آیه باشد و در دل مردم نشسته و آنها را مخاطب قرار دهد.

درباره پیشنهاد تهیۀ متونی در زمینۀ تبیین تاریخی عاشورا و محدود کردن مبلغین به استفاده از یک مجموعه متن معین، که فقط اینها به عنوان متون مرجع مورد استفاده قرار گیرد، چه نظری دارید؟

اینجور چیزها عیناً مثل خطبه‌های نماز جمعه است که می‌نویسند و می‌گویند. اهل حوزه را باید مجتهد بار آورد که در تاریخ، خود صاحبنظر باشند و بتوانند داوری کنند.



[1] - لهوف، ص 53.

. انتهای پیام /*