مجموعه سه جلدی «یادگار یار»، دربردارنده آثار ادبی و تحقیقی برگزیده، تقدیری و قابل تشویق سومین جنشواره ادبی «یارو یادگار» با محوریت امام خمینی، یادگار ایشان و انقلاب اسلامی است که در اسفند ماه سال 1388 توسط موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س) برگزار شد، با این توضیح که تعدادی از آثار منتخب دوره های اول و دوم نیز به طراوت این مجموعه افزوده اند، تعدادی دیگر از آثار نیز با هدف تشویق هنرمندان نوقلم، به تدریج در نشریات وابسته به موسسه تنظیم و نشر آثار حضرت امام خمینی(س) طبع و نشر شده است. چاپ اول این مجموعه در سال 1389 توسط چاپ و نشر عروج وابسته به موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س) به طبع رسید. انبوه مطالب رسیده به دبیرخانه جشنواره، خبر از تپش اندیشه های والای روح الله در قلم نسل هایی می داد که نه تنها مقاطع انقلاب و دفاع مقدس، مجال ورود به شناسنامه هایشان را پیدا نکرده است، بلکه سال تولد قریب به اتفاق این نوقلمان تازه نفس به سالهای پس از عروج ملکوتی امام باز می گردد.

داستانی که در ادامه می خوانید، یکی از آثار برگزیده این جشنواره است که در دفتر دوم داستان های برگزیده از مجموعه یادگار یار به چاپ رسیده است.

*****

اشتیاق در فراز

محمدعلی گودینی

تا رسیدن بر فراز برج، فقط چند پله دیگر باقی مانده است. نفسش سنگین شده است. خسته شده است. مفصل زانوهایش داغ شده است. هر قدمی که بر می دارد، در پاهایش احساس سوزش دارد. نفس نفس می زند. دقیقه ای می ایستد. قدری که آرام می گیرد، نفس عمیق می کشد. نگاهش از فراز رودی پر آب و ساختمانی گنبدین و زرین، راه می گیرد. گذشته های دور و نزدیک مقابل نظرش مجسم می گردد. گلدسته های فیروزه ای آرام بخش. شوره زارهای کویری. شوری آب. دلهره ها، امیدها، بوی خوش سحرها. خاطره تلخ هجوم کماندوها و دستگیری همسر و یار مهربانش را.

هنوز روی پله ایستاده است. خنکای هوا چهره اش را می نوازد دل آشوبه اش آرام می گیرد. پلک هم می زند. گرمایی بی پایان و بوی نخل و عطر حرم را احساس می کند. خنکای هوا باز هم موج می زند. بر می گردد به حال. همراهانش را ساکت و منتظر می بیند. یادش می افتد پله های برج آهنین را یک به یک تا آنجا شمرده است. فکرش را که تمرکز می کند، شمار پله ها را به یاد می آورد. با خودش می گوید: «این فرنگی ها همه کارهای شان عجیب و غریب است!»

مرد همراهی که از اول؛هوای بانو را داشته است، متوجه سخن های نامفهوم بانو می شود. با اکراه می پرسد:

«امری هست حاج خانم؟»

بانو آماده حرکت می شود و می گوید:

«کارهای عجیب و غریب این فرنگی ها را می گفتم.»

مرد همراه نگاهش را می گرداند و لبخند می زند. بانو گام بر پله بعدی می نهد. با پشت سر گذاشتن هر پله، شهر فرنگ یک گام بیشتر می ماند زیر پایش. قبل از شروع؛ از همان اول سعی کرده بود برای رسیدن بر فراز برج آهنین تمام توش و توانش را تنظیم و تقسیم بکند. با خودش عهد بسته بود، مسیر پرپیچ و خم و سربالایی را جوری طی بکند تا زحمتی برای همراهانش در بر نداشته باشد. این مهم را در طی سال های پرالتهاب مبارزه همسرش؛ به خود آموخته بود. همین هم بود که در این گردش و سیاحت، اطرافیانش را به تامل واداشته بود. با همین خیالات بود که حالا بدون نیاز به کمک دیگران، حالا به آن بالاها رسیده بود. حتی تمام پله هارا هم شمرده بود. حالا که تمام سختی های پیمودن پله ها را زیر پا گذاشته است. حالا فقط با پشت سر گذاشتن چند پله انتهایی، دیگر به نقطه اوج می رسد. دلش به این خوش است که وبال دیگران نبوده است. بانو این موفقیت را بیشتر مدیون برنامه منظمش و صبر و تحمل و اراده اش می داند.

بانو از پله اول، از وقتی اولین گام را برداشته بود. خستگی راه دشوار را به هیچ انگاشته بود. حالا هم که رسیده است بر فراز آستانه برج آهنین، بیشتر از خستگی، احساس دلتنگی دارد. یک پله دیگر که بالا می رود؛ خنکای نسیم باز هم چهره اش را می نوازد. نفس عمیق می کشد. آن پایین؛ زیر گام هایش شهر فرهنگ، پر از جلوه گری است. پر از هیاهو برای هیچ است. پله های برج آهنین از پایین تا آن بالا، زیر پای گردشگرها است. بانو به قهقه های زن ها و مردهای گردشگری که با هزار رویا؛ رو به بالا می روند یا سر پایینی می آیند، اهمیتی نمی دهد. هر گردشگری، چه زن و چه مرد، پیر و یا جوان؛ با قیافه و لباس مخصوص به خودش در هوی و های بیخبری ها، در فراز یا فرود است. زوج ها و گاه دسته های چند نفره، به گویش اجق وجق خودشان چیزی می گویند و چیزی می شنوند.

بیشترها که شاید مثل بانو، اولین بار است پله های رویایی برج آهنین را می پیمایند، از هیجان به وجد آمده اند. از رسیدن به اوج برج مشرف بر شهر رویاها و شهر هنر و زیبایی ها، احساس شعف و سرخوشی دارند. احساس حض و لذت، چهره شان را آکنده است. احساس توام با شعف از چهره همگان می بارد. یا اگر چنین هم نباشد، دست کم ادای این احساس را از خودشان در می آورند !تیکاتیک دوربین های عکاسی و برقابرق فلاش ها، حکایت گر همین افکار و خیالات به واقعیت پیوسته گردشگرها است. یکی از همراهان که از همان پله اول، نا محسوس هوای بانو را داشته است با اشاره به محوطه بالای برج رو به بانو می گوید:
«حاج خانم این چند پله بعدی را هم به سلامتی بالا بروید دیگر رسیده ایم.»

نگاه بانو به مرد نگران همراهش قدرشناسانه است. اما سخنی نمی گوید. بانو در پوشش چادر مشکی؛ در طول مسیر سخت سربالایی توجه و نگاه کوتاه خیلی از گردشگرها را به سوی خود جلب نموده است. بیشتر از یکی دو زن جوان تر همراهش که آنها هم پوشیده در چادر مشکی هستند.

مردهای همراه بانو، یک نگاهشان به حرکت از سر صبر و حوصله بانو است، یک نگاهشان به وسوسه های شهر فرنگ زیر پایشان و به زن ها و مردهای گردشگری که از ابتدا، دورا دور از پله ای جلوتر و یا پله ای عقب تر؛ حواس شان به آنها بوده است. یک جورایی آنها را زیر نظر داشته اند. آنهایی که از هر زاویه، لحظه ها و موقعیت های اطراف را با دوربین عکاسی شان ثبت کرده بودند. با علاقه از موقعیت برج آهنین و هوای خنک و زیبایی های شهر فرنگ، از آن منظر لذت برده بودند، یا شاید هم چنین وانموده بودند. حتی با ظاهری بی تفاوت. روبه بالا و یا سرازیری پله ها، از کنارشان گذشته بودند. بی اینکه بانو را شناخته باشند. یا شاید هم اینجا و آنجا از سر کنجکاوی. از فاصله دور یا نزدیک، عکسی هم از آنها برداشته بوده باشند.

آخرین پله هم زیر گام های مصمم بانو و همراهان فتح می شود. بانو سبکبار؛ بر محوطه فراز برج آهنین گام می گذارد. شهر فرنگ هزار رنگ، فراز و فرودش تفاوت چندانی ندارد. هر چند زرق و برق فرازش، گردشگران را به وجد و سرخوشی واداشته است.

بانو در حالی که حالا چشم انداز زیبای شهر فرنگ، زیر پاهایش قرار دارد، دیگر احساس دلتنگی ندارد. اما دقایقی بعد، حالش دگرگونه می شود. بانو در حالت عجیبی بی قرار شده است. بانوی سالخورده حالا بیشتر مشتاق بازگشت و دیدار روی یار شده است، تا ایستادن به سیاحت!

در تکاپوی شگف آور گردشگرها؛ ذهن بانو به گذشته ای نزدیک می گردد. گذشته هایی نه چندان دور؛ گذشته هایی داغ و پرحرارت؛ گذشته هایی ملتهب و سراسر سختی و صبر در کوران مبارزه و زندگی از سر رضایت در چارچوب دیوارهای کوتاه.

خانه ای قدیمی . خانه ای تفتیده درگرما، خانه ای نه چندان بزرگ با اتاق های کوچک و ساده بیرونی و اندرونی.

بانو با احساس بی قراری به همان زودی، مشتاق بازگشت و دیدار یار شده است. ذهن بانو از فراز مشهورترین برج آهنین جهان و در خنکای رو به سردی نهاده شهر فرنگ، کشیده شده است به هرم گرمایی که در بیشتر روزها سال؛ از کف تفتیده و سیمانی حیاط اندرونی، بالا می زد. گرمایی که همزاد سالهای غربت و تبعید بود. هرم آمیخته به آرامش، گرمایی که در آن سال ها، سرشار از حرارت امید و سرزندگی و آمیختن و آمیختگی بامبارزه بود. بانو گفت و شنود گردشگران و اطرافیان را می شنود و نمی شنود. نمای شهر فرنگ را می بیند و نمی بیند.

خنکای نسیمی؛ باز هم می بردش به گرمایی که در سال های طاقت فرسای مبارزه و تبعید؛ گرمایی که عمری همراه و همزادش بوده است، گرمایی که اینک بر فراز شهر فرنگ، از دورن خنکای پاییزی، تمنای لحظه به لحظه هایش را دارد و با بی صبری می جویدش.

تیکاتیک دوربینها در دست گردشگرها، و برقا برق فلاش ها، از چهار طرف، صحنه ها را در لحظه، ثبت می نماید. تصویرها از دریچه لنز دوربین های عکاس ها، چنان با ولع ثبت می شود که انگار یک دم غفلت در شکار نمایی از شهر فرنگ، مایه عمری پشیمانی است!

از منظر نگاه بانو چهره های گردشگرها جالب توجه است. حرکات و اداهای دگرگونه و از سر جلب توجه شان، عمل ها و عکس العمل های فردی وجمعی شان، تماشایی است! شادی های گریزانی که گاه در چهره ها ظاهر می شود و به همان زودی محو می گردد. لبخند های از سر اجبار و بیشتر هم تصنعی. گاه، نگاه های کنجکاوانه گردشگری، حکایت از رضایت مندی آنها دارد. یکی از همراهان سمتی را با انگشت نشان می دهد:

«حاج خانم آنجا...»

نگاه بی قرار بانو، اما رو به افقی دور دست راه کشیده است. بانو به همان زودی، مشتاق بازگشت شده است. نگاه مردی دیگراز همراهان، بانو را به خود می آورد»

«حاج خانم همه مردم دنیا؛ این شهر را به عنوان عروس شهرهای جهان می شناسند.»

بانو، از سر بی تفاوتی، تبسم می کند. بانو زیبایی را در جای دیگر می بیند. لحظاتی خیره می شود به سمتی که گردشگرهای بیشتری ایستاده اند. با حرارت، نمایی از شهر فرنگ را عکس می گیرند. زن جوانی ازهمراهان می گوید:

«حاج خانم حسابی خسته شده اند.»

سر بر می گرداند و نگاه می کند به پله های مارپیچ و ادامه می دهد:

«ماشاالله با این سن و سال، این همه پله را یک نفس بالا آمده اند.»

بانو نگاه می کند به چهره زن جوان همراهش که لبخندی در پس گوشه چادر مشکی اش پنهان است. بانو آماده گفتن جوابی شده است. خنکای نسیمی، چهره اش را که هنوز هرم گرمای خاطرات اندورنی گذشته های دور و نزدیک رادر خود دارد، می نوازد. بانو نگاهش می گردد رو به پله هایی که دقایقی پیش یک به یک پیموده بود و می گوید:

«حالا دلتان می خواهد، بگویم برج از پایین تا اینجا، جمعا چند تا پله داشت؟»

زن ها و مردهای همراه از پاسخ بانو، حیرت زده نگاه شان به هم می افتد. هر کس چیزی می گوید:

«هزارماشالله به حاج خانم. نه انگار این همه پله را بالا آمده اند.»

«بی خود که نیست. حاج خانم، این همه سال مثل شیر ایستادن.»

«گوش شیطون کر. حاج خانم هنوز هم در حال و هوای روزهای جوانی هستند.»

«توی بیت، نبودن چنین بانوی مقاوم و صبوری جای شگفتی داشت!»

دل بانو اشتیاق بیشتری برای بازگشت پیدا می کند. هر چند ملاحظه همراهان را دارد و تنها نگاهش رو به پله های بازگشت است.

در هوای خنک و نیمه ابری شهر فرنگ، نور فلاش دوربین عکاسی، همه را به خود می آورد. زن جوان عکاسی، لنز دوربینش را گرفته است رو به چادر مشکی بانو و همراهانش. از تیکاتیک، عکس گرفتن هایش پیداست عکاس در اوج برج. بانو و همراهانش را بجا آورده است!

آوازه جهانی شهرک آرام نوفل و شاتو، همچنان درحال اوج گرفتن است. خیابان هایش از هر روز شلوغ تر شده است. مردم آرام و خونگرمش با رضایت مشغول زندگی روزانه شان هستند. خیابان منتهی به محل اقامت رهبر انقلاب اسلامی ایران، از روزهای دیگر پر رفت و آمد تر شده است و شور حال دیگری دارد.

بانو و همراهان، بدور از هیجان اطرافیان و مراجعه کنندگان مشتاق روزانه و عکاسان و خبرنگاران؛ از برنامه گردش به محل اقامت خود برگشته اند. با همان گرمای آشنای سال های سال مبارزه، بی آنکه خنکار رو به سردی پاییزی پاریس، تاثیری برآن روحیه مبارز وگرمای سال ها، گذاشته باشد. خبرنگارها، عکاس ها، فیلمبردارها و روزنامه نگارها، با بی صبری آماده شده اند تا پنج دقیقه دیگر برای انجام مصاحبه و تصویربرداری به دیدار رهبر روحانی انقلاب اسلامی ایران بروند.

بانو بدون آنکه آثار خستگی در چهره اش نمایان باشد، مشتاقانه به دیدار یار خود می رود.امام خمینی، در اتاق ساده محل اقامت خود، با چهره غرق در آرامش، مشغول شانه زدن محاسن خودش است. با دیدن همسرش تبسم می کند. از جا بر می خیزد. جواب سلام خانمش را می گوید و با همان لبخند می پرسد:

«برنامه گردش امروز خوش گذشت خانم؟»

چهره بانو از پرسش آقایش بشاش تر می شود. در پاسخ، با هیجان می گوید:

«آقاجان، خودم پله های برج ایفل را هم شمردم. می دونم چندتا پله دارد.»

امام رو به بانو لبخند می زند. از اینکه به بانو خوش گذشته است؛ علامت رضایت در چهره اش مشهود می شود. بانو لحظاتی صحنه های رفت و آمد فاصله چهل کیلومتری محل اقامت تا پاریس را در ذهن مرور می کند.

رهبر انقلاب به خودش عطر می زند. آماده می شود تا یک دقیقه بعد وارد محل انجام مصاحبه با خبرنگاران سراسردنیا بشود.

. انتهای پیام /*