خانواده امام خیلی ساده زندگی میکردند. فرزندان ایشان هم مثل خودشان مردمی و بدون هر گونه تکلفی به جماران میآمدند.
از نکات جالب خدمت من در جماران این بود که به رغم اهمیت مساله حفاظت، این امر به دلیل مردمی بودن نیروهای حفاظت دچار برخی مسائل میشد. مثلا فرزندان خردسال خانههای اطراف به پاسداران مستقر در پستها مراجعه میکردند و پاسداران را به خودشان مشغول میکردند که این امر به لحاظ حفاظتی مشکلاتی را در برداشت.
یکی از فرزندان خردسالی که در یکی از پستها همیشه حاضر بود، نوه گرامی امام، سید حسنآقای خمینی بود که پاسداران، هم او را خیلی دوست داشتند. ایشان به حدی با بچههای پستها رفیق شده بود که به سختی میشد او را از آنجا دور کرد.
یک روز ایشان با یکی از پاسداران نگهبان به نام حسینعلی نقیزاده
ـ که بعدها به جبهه رفت و به شهادت رسید، روحش شاد ـ مشغول خوردن نوشابه و بیسکویت بود که من سر رسیدم و ناچار شدم با اوقات تلخی آنها را از هم جدا کنم. به حسینعلی نقیزاده گفتم: اگر این کار یک دفعه دیگر تکرار شود، مجبور میشوم با تو برخورد کنم و تو را از سر این پست بردارم. به حسن آقا هم گفتم شکایت شما را به پدرتان میکنم. اگر چه سید حسن در آن روز از آنجا رفت ولی به رغم این تهدید من رفتار و رابطه او با بچههای پاسدار سرپستها که بر مبنای علاقهای متقابل بود همچنان ادامه داشت و ما هم با آن کنار آمدیم. خداوند وجود آقا سید حسن آقا و برادران ارجمندش را برای مردم و نظام نگه دارد که مایه دلخوشی دوستداران امام و آبروی ما هستند.