مناسبت: اولین سال ارتحال حجت الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی
برای شنیدن خاطره های سرکار خانم طباطبایی در مورد حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینی به دیدن ایشان می رویم، کسی که همراه و یاور آن فقید سعید در فراز و نشیبهای زندگی بوده است؛ از ایشان می خواهیم ما را در معرفی هرچه بهتر یادگار حضرت امام به جامعۀ اسلامی مان یاری دهد، او با این عبارات، ما را به باغ خاطره هایش می برد:
زمان در حرکت شتابندۀ خود مفهوم رکود و سستی را از جوهرۀ کاینات گرفته است و به حرکت دایره وار خود ادامه می دهد که تفسیر گویای اناللّه و انا الیه راجعون است و در پی این حرکت خستگی ناپذیر و مستمر است که ما ممکنات با «هستها» پیوند زده می شویم و سپس رجعت عاشقانۀ مشتاقان را به کوی دوست به بدرقه می نشینیم.
آری، یک سال است که یاری دلسوز، مبارزی نستوه، نمونۀ خلوص و صفا، اسوۀ حقیقت و وفا عزم رحیل کرده است؛ یک سال است مشتاقان او، صدای گامهای استوارش را نشنیده اند؛ یک سال است که داغداران لاله های سرخ سرزمینمان در سوگ مردی از تبار نور که حامی و پشتیبان آنها بود، نشسته اند؛ مردی آینه دار مهر و وفا، مظهر صلح و صفا و بالاخره
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 467 کسی که عطر دلنشین یاد امام، مقتدا و پیشوای ما را تداعی می کرد، از میان ما رفته، و ما را در سوگ خود داغدار و غمین ساخته است. البته ما یگانه عزاداران او نیستیم؛ زیرا می دانیم ملتی در سوگ او گریسته، و به ماتم نشسته اند. از زبان همسرش می شنویم که می گوید: اینک بهاری دیگر بدون حضور او فرا می رسد و گرمی و صفا و عشق او شکوفه های درختان زندگی مان می شوند؛ هرگز نمی توانم آنچه در اندیشه و ذهن دارم به زبان آورم؛ زیرا الفاظ، توانایی بیان آن حقیقت را ندارند؛ همواره نام او، نقش او، صحبتهای او گرمی بخش زندگی ام است.
او مرا به مکتبخانۀ عشق، ایثار و فنا دعوت می کرد؛ زیرا خود در همین مکتب درس خوانده، و بالندگی یافته بود؛ به راحتی از همه چیز خود می گذشت. اکنون نیز با او زمزمه می کنم و می گویم: گرچه از برابر دیدگان من کنار رفته ای؛ ولی تو را آسمانیتر، نورانیتر از همیشه احساس می کنم، گرچه تو سفر کردی؛ اما این سفر به وسعت آسمانها و به لطافت ابرها و چون پرواز پرنده هاست و من همواره زیبایی و صفای سحری را در این سفر آسمانی نظاره می کنم. تو خورشید تابان و گرمپوی آسمان زندگی ام بودی که اینک در پس ابر هجرت پنهان گشته ای؛ خورشید نیز هر بامداد بر آبی آسمان قدم می گذارد و گرم و پویا به سفر خویش ادامه می دهد و هر شامگاه از دیدگان پنهان می شود؛ ولی مگر حقیقتاً از میان رفتنی است.
گرمی و عشق و صفای توست که همچنان در فضای خانه جاری است؛ عطر دل انگیز محبت و وفای توست که ادامۀ زندگی را برای ما ممکن می سازد؛ پرتو وجود توست که همواره در پس حجاب زمان می درخشد و این خورشیدی است که شب به دنبال ندارد.
درباره زندگی سیاسی همسر ارجمندتان حضرت حجت الاسلام
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 468 والمسلمین حاج احمدآقا، اگر مطالبی بفرمایید، سپاسگزار خواهیم بود.
ـ نخستین روزی که احمد به خواستگاری من آمد، پدرم دربارۀ شخصیت ایشان به من گفتند: تو قرار است با آدمی ازدواج کنی که ممکن است زندگی آرامی نداشته باشد؛ یعنی اینکه احمد، فرد مبارزی است؛ او فرزند آیت اللّه خمینی است که طبیعتاً به پیروی از پدر بزرگوارش، مبارزه خواهد کرد؛ و در چنین وضعی باید فکر کنی و ببینی که آیا آمادگی پذیرش این زندگی را خواهی داشت یا نه؟ شاید هم هیچ مسأله ای پیش نیاید و زندگی آرامی داشته باشی.
البته خواستگاری احمد از من، مدتی پس از حادثه ای بود که برای همسر مرحوم آقامصطفی پیش آمده بود؛ یعنی اینکه مأموران ساواک به خانۀ آنها ریخته بودند و این حادثه موجب سقط جنین ایشان شده بود. اشارۀ پدرم به مسائلی از این دست بود و می خواستند مرا از هر جهت برای زندگی مشترک با احمد آماده سازند. ازدواج ما، در زمانی صورت گرفت که حضرت امام در تبعید بودند و ادارۀ منزل امام در قم به عهدۀ احمد بود که این کار را به بهترین وجهی انجام می داد و نقش او در این باره به گونه ای بود که حتی نزدیکان نیز از آن اطلاع کامل نداشتند.
یکی دو سالی که از زندگی مشترک من و احمد گذشت، احساس کردم که ایشان کارهایی دارد که دوست ندارد من از آن اطلاع داشته باشم. یک بار به من گفت: اگر من نمی خواهم جزئیات کارهایی را که می کنم به تو بگویم به دلایل خاصی است و مطرح کردن آنها به مصلحت نیست؛ زیرا اگر کسانی را که با من در ارتباط هستند بشناسی و از شیوۀ مبارزات آنان آگاه شوی، ممکن است چنانچه گرفتار شوی، مجبور شوی آنها را لو بدهی و چنین کاری به خاطر حفظ انقلاب و بنا به اصول مخفیکاری به
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 469 مصلحت نیست. پس، در مورد جزئیات کارها، چیزی از من نپرس تا هم خودت راحت باشی و هم خیال من راحت باشد. به این جهت من هم خیلی خود را درگیر نمی کردم و چیزی دربارۀ این قبیل کارها از احمد نمی پرسیدم؛ اما گاهی برحسب اتفاق، چیزهایی می فهمیدم؛ مثلاً یک روز احمد به خانه آمد ـ در آن موقع، خانۀ ما طوری بود که وقتی از پله ها پایین می آمدی، دو اتاق، یکی در طرف راست و یکی طرف چپ بود و به من گفت: اتاق دست راستی را باز نکن و تا یک هفته هم داخل آن نرو. گفتم: بسیار خوب. ایشان هم هر وقت به خانه می آمد، آهسته داخل این اتاق می شد و وقتی هم بیرون می رفت در آن را قفل می کرد. این اتاق پنجره ای داشت که اگر من می خواستم، می توانستم از طریق آن داخل اتاق را ببینم؛ اما احمد سفارش کرده بود که من نگاه نکنم. چند روزی گذشت؛ هر لحظه حس کنجکاوی من بیشتر تحریک می شد و می خواستم بدانم داخل این اتاق چه چیزهایی هست که احمد حتی به من اجازه نمی دهد که داخل آن را نگاه کنم تا اینکه یک روز در فرصت کوتاهی که در همین اتاق باز بود به آرامی لای در را باز کردم و داخل اتاق را نگاه کردم؛ دیدم تا سقف اتاق، دسته های کاغذ چیده شده، و یک دستگاه تایپ و تکثیر هم در اتاق هست. حالا احمد چگونه به تنهایی اینهمه کاغذ و مخصوصاً دستگاه تایپ را به خانه آورده بود که همسایه ها و حتی من نفهمیده بودیم، تعجب انگیز بود. طبعاً کاغذها را بتدریج زیر عبایش گرفته بود؛ دستگاهی را هم که برای تکثیر اعلامیه ها تهیه کرده بود، طوری وارد خانه کرده بود که هیچ کس متوجه موضوع نشود. اوضاع سیاسی مملکت در آن زمان طوری بود که اگر قضیه لو می رفت و این اعلامیه ها و دستگاه تکثیر اوراق به دست ساواک و مأموران انتظامی می افتاد، حکم اعدام داشت؛ البته من
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 470 هرگز به ایشان نگفتم که از ماجرا اطلاع دارم؛ چون می دانستم اگر بفهمد که من هم موضوع را می دانم نگران می شود.
خاطرۀ جالب دیگری از آن روزها دارم و آن این است که: در محلۀ «تکیه ملاّ محمود» قم، خانمی بود که در دوران نوزادی به احمد شیر داده بود و مادر رضاعی ایشان محسوب می شد؛ این خانم با اینکه سواد نداشت، فوق العاده محکم و تودار بود و زن عجیبی می نمود؛ اسمش فاطمه بود. احمد به او اطمینان کامل داشت؛ بدین جهت، ماشین تایپ خود را به خانۀ این خانم ـ که دارای دو اتاق تاریک و نمور بود انتقال داده بود و تمام اعلامیه ها در آنجا تایپ و تکثیر می شد. رفتن به خانۀ فاطمه خانم هم، مسأله ای عادی بود و تردید کسی را بر نمی انگیخت، و همسایه ها نمی گفتند که چرا احمد هر روز به این خانه می آید. برنامۀ احمد هم هر روز این بود که مثلاً سری به فاطمه خانم ـ مادر رضاعی اش بزند و نزد او در ظاهر، یک چای بخورد و احوالی بپرسد. با وجود این، تکرار این وضع و زیاد ماندن احمد در خانۀ او، مسأله ساز می شد و ممکن بود در آن محیط کوچک، وضعی پیش بیاید که همسایه ها بویی از اوضاع ببرند؛ در این ماجرا، فاطمه خانم نقشی اساسی داشت، به این معنا که دم در می نشست، به محض اینکه می دید کسی در آن اطراف است، او را دنبال نخود سیاه می فرستاد؛ مثلاً به یکی می گفت: برو برایم تخم مرغ بخر، و دیگری را برای خرید سبزی می فرستاد و کوچه را برای ورود احمد به داخل خانه خلوت می کرد. فرد دیگری به نام آقای واحدی هم همراه احمد بود، آنها با هم وارد خانه می شدند، چند ساعت در آنجا می ماندند و بعد از اینکه کارهایشان تمام می شد با احتیاط از خانه خارج می شدند. نکتۀ جالب اینجاست که حتی شوهر و فرزندان فاطمه خانم هم
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 471 از ماجرا مطلع نمی شدند؛ به این معنا که احمد و آقای واحدی به آهستگی وارد زیرزمین خانه می شدند و ساعتها در آنجا می ماندند و اعلامیه ها را تکثیر می کردند و یا به کارهای دیگری در همین زمینه ها مشغول می شدند و در فرصتی مناسب هم، خانه را ترک می کردند.
احمد بعدها ماجرای جالبی از رفتن به خانۀ فاطمه خانم برایم تعریف کرد و گفت: یک روز که به خانۀ او رفته بودیم و در زیرزمین مشغول کار بودیم، دیدیم که او به طور مرتب چیزی را دارد می کوبد، و این کوبیدن در هاون، طی سه ساعتی که ما در زیرزمین بودیم مرتب ادامه داشت؛ بعد از اینکه کار ما تمام شد و از زیرزمین بیرون آمدیم، من از فاطمه خانم پرسیدم: ننه، چی می کوبیدی که اینقدر طول کشید؟ او گفت: چیزی نمی کوبیدم؛ شما که زیرزمین مشغول کار بودید، صدای ماشین تایپ به بالا می رسید؛ خواهرم ـ هاجر به دیدن من آمده بود، برای اینکه متوجه صدای تایپ نشود، من این سر و صدا را راه انداختم؛ حقیقت این است که داخل هاون، چیزی غیر از یک تکه آجر نبود. خواهرم به من گفت: خواهر! این چند دقیقه ای که من اینجا نشسته ام، این را نکوب، بگذار بعد که من رفتم؛ آخر، این آجر چیه که می کوبی؟ گفتم: استاد حیدر ـ شوهرم گفته است این آجر باید کوبیده شود؛ من نمی دانم برای چه کاری است؛ اما دیدم خواهرم با وجود این هم مثل اینکه حاضر نیست از خانه مان برود. آجر را هم آنقدر کوبیده بودم که به پودر تبدیل شده بود؛ و چون هنوز صدای تایپ می آمد و من نمی خواستم خواهرم متوجه اوضاع شود، بلند شدم و شروع کردم به میخ طویله دور حیاط کوبیدن! در مقابل سؤال خواهرم هم گفتم: استاد حیدر می خواهد اطراف خانه را طناب بکشد! خلاصه اینکه دو ـ سه ساعتی که خواهرم در خانۀ ما بود، وضعی به وجود
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 472 آوردم و سر و صداهایی به راه انداختم که متوجه صدای ماشین تایپ در زیرزمین نشد.
از این داستانها زیاد است. فاطمه خانم به احمد گفته بود: تو نمی دانی این چند ساعتی که در زیرزمین هستید، من چه می کشم؛ مرتب به کوچه سر می زنم و اگر همسایه ای بخواهد وارد خانه شود، به او می گویم: استاد حیدر خواب است؛ همسایه ها که می دانند در خانۀ من به روی همه باز است، گاهی از این حرف من تعجب می کنند؛ اما من مجبورم طوری نقش بازی کنم که کسی متوجه حضور شما در زیرزمین نشود.
آیا خاطرۀ جالب دیگری از روزهای مبارزه دارید؟
ـ خاطره، فراوان است. نمونه اش را می گویم. یک روز بعداز ظهر که منزل آقاجون (پدرم) بودیم، ساعت چهار بعدازظهر احمد به من گفت: فاطی، می آیی به خانه برویم؟ من می خواهم بروم، تو هم با من بیا و بعد با هم برمی گردیم. من قبول کردم. از خیابان بهار که می گذشتیم، احمد راه را کج کرد. جلوی قبرستان نو رسیدیم. بین راه که می آمدیم او مطالبی به من گفت و از جمله پرسید که مثلاً دوست داری در کار مبارزه باشی و با ما همکاری کنی؟ گفتم: بد نیست. گفت: مثلاً اگر قرار باشد کاری برای انقلاب انجام دهی، آمادگی داری؟ گفتم: بله. گفت: ولی می دانی اینگونه کارها خطر دارد. گفتم: باشد، عیبی ندارد. این رضایت ضمنی را از من گرفت. او می خواست کاری به من محول کند، ضمناً نمی خواست کاری را چشم و گوش بسته انجام دهم، که وجدانش ناراحت باشد.
این حرفها را می زدیم که به قبرستان نو (در قم) رسیدیم. احمد گفت: باید وارد قبرستان بشوی، (یک مقبره را از دور به من نشان داد) وارد آن مقبره که شدی، روی طاقچۀ روبه رویت یک عکس ـ مربوط به متوفی
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 473 روی طاقچه است؛ بغل آن عکس، یک آجر گذاشته شده است؛ زیر آن آجر دوتا کاغذ است، آجر را بردار و کاغذها را بیاور. تا اینجا قضیه عادی بود؛ اما ایشان گفت: مواظب باش که خیلی عادی راه بروی و طوری وارد قبرستان و مقبره بشوی که مثلاً می خواهی فاتحه ای بخوانی، و خلاصه رفتارت طوری نباشد که جلب توجه کند؛ من متوجه شدم که ماجرا مربوط به یک مسألۀ مبارزاتی است؛ خواستم حرکت کنم، احمد بار دیگر خطاب به من گفت: فاطی! متوجه شدی چی گفتم؟ باید خیلی ساده و عادی وارد مقبره بشوی، مثل اینکه فقط برای فاتحه خواندن به آنجا می روی و کاغذها را طوری بردار که هیچ کس متوجه نشود.
من وارد قبرستان شدم، بار اولی بود که چنین کارهایی می کردم، احساس ترس داشتم، فکر می کردم که مثلاً عدۀ زیادی مأمور پشت سر من در حرکت هستند، مرتب این طرف و آن طرف را نگاه می کردم، ناگهان متوجه شدم که رفتارم غیر عادی است و نباید به جایی نگاه کنم، سرم را پایین انداختم و وارد مقبره شدم، قبری در آنجا بود، بالای قبر نشستم و شروع به خواندن فاتحه کردم، مقبره تاریک و نمور بود، ترس مرا گرفته بود و خیال می کردم که ممکن است همین الآن مار یا عقربی مرا بگزد، در یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم، کسی را ندیدم، سراغ طاقچه و آجر رفتم و آجر را بلند کردم؛ اما کاغذی زیر آجر نبود. آجر را سرجایش گذاشتم و به سرعت نزد احمد برگشتم و گفتم: کاغذ نیست؛ تا این حرف را گفتم، حال احمد به قدری بد شد که من بلافاصله متوجه شدم. مع هذا به روی خود نیاورد و گفت: بسیار خوب، تو به منزل آقاجونت برو، من هم دنبال درس می روم؛ حالا به خانه نمی روم. از او پرسیدم: جریان چیست؟ چرا ناراحت شدی؟ گفت: باشد برای بعد.
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 474 قضیه گذشت. بعد از چند روز از احمد پرسیدم: ماجرا چه بود؟ چرا آن روز ناراحت شدی؟ گفت: قرار بود یکی از دوستان، یک چیزی آنجا بگذارد، لابد برای او گرفتاری پیش آمده که نتوانسته است بیاید.
بعدها من متوجه شدم که اینها گروهی هستند که اعلامیه های امام یا دیگران را در جای مشخصی می گذارند و این مسأله لو رفته است. این مسأله خطرهای زیادی داشت؛ یکی اینکه ممکن بود با لو رفتن آن فرد، این محل تحت کنترل و محاصرۀ ساواک باشد و فهمیده باشند که من آنجا رفته ام و مرا دستگیر کنند؛ یا فردی که لو رفته است مجبور شود اطلاعاتی به مأمورین بدهد و منجر به دستگیری احمد یا من بشود.
در کارهای مبارزاتی جالب این بود که هرکس کاری انجام می داد می کوشید که دیگران از آن سر در نیاورند. در آن روزها، آقای لاهوتی در جریان مبارزه بود، او تازه از زندان آزاد شده، و تعهد داده بود که اصلاً اسم خانوادۀ امام را بر زبان نیاورد؛ اما به محض آزادی از زندان به قم آمد و وارد خانۀ ما شد و با احمد ملاقات کرد. بعدازظهر همان روز، قرار شد من با آقای لاهوتی به تهران بروم. احمد، نامه ای به من داد و گفت: حالا که به تهران می روی، این نامه را هم با خودت ببر و توی صندوق پست بینداز. (ظاهراً نامه یا اعلامیه ای بود که قرار بود به خارج از کشور فرستاده شود) احمد تأکید کرد: باید مواظب باشی که کسی از پست کردن نامه چیزی نفهمد. حتی آقای لاهوتی که در جریان مبارزه بود، نمی بایست متوجه شود. خواستیم حرکت کنیم، احمد گفت: فهمیدی! فقط باید خودت این نامه را در صندوق پست بیندازی. گفتم، بله متوجه شدم. وقتی به تهران رسیدیم، در یکی از خیابانها صندوق پستی به چشمم خورد، گفتم: ماشین را نگه دارید، آقای لاهوتی گفت: چه کار دارید؟ گفتم: نامه ای است که
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 475 باید به صندوق بیندازم. گفت: بده من پست کنم. گفتم: نه. گفت: من پیاده می شوم و نامه را در همین جا به صندوق می اندازم تا شما پیاده نشوید. گفتم: باشد برای بعد.
یکی دو خیابان را رد کردیم، من می دانستم این نامه، چیزی است که باید هرچه زودتر آن را از خودم دور کنم، حرف احمد هم در ذهنم بود که باید شخصاً آن را در صندوق بیندازم، خلاصه یادم نیست با چه ترفندی از اتومبیل پیاده شدم و خودم را به صندوق پست رساندم و نامه را پست کردم و نفس راحتی کشیدم؛ با وجود این، پشت سرم را نگاه می کردم که کسی متوجه نشده باشد و مأموری صندوق را باز نکند و نامه لو نرود.
یک بار دیگر، احمد نامه ای به من داد که به تهران ببرم و آن را به دست آقای موسوی خوئینی ها برسانم. من تا آن موقع آقای موسوی خوئینی ها را ندیده بودم و ایشان را نمی شناختم. نامه را به تهران آوردم و به منزل آقای بروجردی (داماد حضرت امام) رفتم، بعدازظهر به خانم ایشان گفتم: من باید به جایی بروم. از دم مسجد که رد شدیم، من گفتم: اینجا یک کاری دارم و باید پیغامی را برسانم؛ خود احمد با آقای موسوی صحبت کرده بود؛ حالا من نمی دانستم باید بگویم نامه دارم یا آمده ام پیغامی را برسانم. یادم هست که آقای بروجردی، این طرف خیابان ایستاد، من به آن سوی خیابان رفتم، آقای موسوی خوئینی ها هم از مسجد بیرون آمده بود و گویا در انتظار من پشت در مسجد ایستاده بود، من رسیدم و نامه را به ایشان دادم و برگشتم.
زندگی خانوادگی و مبارزات سیاسی، دو مقولۀ جدای از هم است. حاج احمد آقا برای ایجاد هماهنگی بین این دو مسأله چه می کردند؟ آیا خاطرات جالبی از آن روزها دارید؟
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 476 ـ زندگی جالب، پردغدغه و گاهی دلهره آمیزی بود. مثلاً احمد در تمام روزهای هفته به درس می رفت و علی القاعده روزهای پنجشنبه و جمعه که درس تعطیل بود، بایستی در خانه نزد ما باشد؛ اما معمولاً بعدازظهرهای پنجشنبه به من می گفت: باید به تهران بروم. وقتی از او می پرسیدم برای چه به تهران می روی؟ مثلاً می گفت: با دوستان قرار دارم، یا به یک میهمانی دعوتم کرده اند. واقعیت این است که در آن هنگام، خیلی ناراحت می شدم و به ایشان می گفتم: در طول هفته که درس داری، هر شب هم بعد از کلاس تا دیروقت برنامه داری، پنجشنبه و جمعه هم که باید در خانه باشی با دوستانت برنامه می گذاری و به تهران می روی. بعدها متوجه شدم که این رفت و آمدها، جنبۀ مبارزاتی دارد.
یک روز به من گفت: من سه ـ چهار روزی به تهران می روم، اگر نیامدم نگران نباش و زنگ هم نزن. من حرفی نزدم؛ اما خیلی اوقاتم تلخ شد. بعد متوجه شدم، او همان موقع به زاهدان رفته، و از آنجا به پاکستان سفر کرده، و با لباس مبدل وارد آن کشور شده، و تعدادی اعلامیه را خودش به مسلمانان پاکستانی رسانده است. سالها گذشت و احمد به من گفت: آن روزها آنچنان تلخ و پرزحمت بود که هیچ وقت نمی توانم آن را فراموش کنم؛ زیرا در شرایطی از خانه بیرون می رفتم و از تو جدا می شدم که اگر گرفتار می شدم اعدامم حتمی بود؛ اگر در آن سوی مرزها هم دستگیر می شدم، آن هم با یک دسته اعلامیه به صورت قاچاق، معلوم نبود چه بر سرم بیاید؛ از آن طرف هم می دانستم که تو تصور می کنی من برای گردش و تفریح نزد دوستان می روم؛ چون خودم می دانستم چه راهی را انتخاب کرده ام زیاد ناراحت نبودم؛ درست است هنگامی که از تو و فرزندمان حسن دور می شدم، برایم دردآور بود؛ اما چون پای انقلاب و مبارزه در
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 477 کار بود، چاره ای جز ادامۀ راه نداشتم.
احمد، گاهی اوقات شوخی می کرد و می گفت: ببین فاطی جان، هر کسی یک عیبی دارد؛ من هم عیبم این است که گاهی از تو و خانواده دور می شوم؛ تو تصور کن همسرت شغلی دارد که باید بیشتر روزها به مسافرت برود و کمتر به خانه بیاید؛ من هم مجبورم به خاطر شغلم به این طرف و آن طرف بروم.
او مرا متوجه این نکته می کرد که به خاطر موقعیتهای انقلابی ناگزیر است به این طرف و آن طرف برود، نه به خاطر تفریح و گردش. با اینکه احمد شخصیتی بسیار عاطفی بود و از ناراحتی من ـ به خاطر دور بودنش از خانه و خانواده رنج می برد، مع هذا همۀ مشکلات را به خاطر انقلاب و امام تحمل می کرد. او بارها به من می گفت: اکثر روزهایی که از خانه بیرون می رفتم و از تو و حسن خداحافظی می کردم، فکر می کردم که این آخرین بار است که شما را می بینم؛ شب یا روز بعد که برمی گشتم و می دیدم اتفاقی نیفتاده است، پنداری خداوند عمر دوباره به من داده است. او هیچ یک از این نگرانیهایش را به من منتقل نمی کرد؛ و این بدان جهت بود که دلش می خواست من زندگی راحتی داشته باشم.
نکتۀ دیگری که بیانگر شخصیت جالب اوست، این است که با وجود تحمل تمام سختیها و مشقتها در سالهای پیش از انقلاب و زحمتهایی که برای پیروزی انقلاب کشید (البته ایشان تنها نبود، دیگران هم به سهم خود زحمت کشیدند) همیشه فکر می کرد که کاری برای انقلاب نکرده است. بعد از پیروزی انقلاب، کارهای زیادی در دفتر امام بر عهده ایشان بود، با وجود این، خود را کوچکترین فرد احساس می کرد و کارهای خود را خیلی کوچک می شمرد.
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 478