مشارکت در حل مشکلات تحصیلی
به خاطر دارم کلاس چهارم متوسطه بودم. فصل امتحانات بود. اول فروردین که شد برنامه ریزی کردم که درسهایم را بخوانم.
روز دوم یا سوم عید که شد، مادربزرگ و خالۀ او به خانه ما آمدند و یک هفته میهمان ما بودند و من بایستی میهمانداری کنم و در نتیجه نمی توانستم درسهایم را برای امتحان بخوانم. احمد نشست و پس از اینکه ناهارش را خورد به من گفت: فاطی جان، تو می خواهی چه کار کنی؟ گفتم: هیچی، یک هفته دیرتر درس خواندن را شروع می کنم. گفت: نه، اینطوری نمی شود. حجم کتابهای چهارم متوسطه زیاد است و اگر یک هفته عقب بمانی به ضررت تمام می شود. در این یک هفته می توانی
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 499 چندین صفحه کتاب بخوانی. تو هم که خجالت می کشی به میهمانها بگویی که درس داری؛ اما باید پررویی کنی و ماجرا را برایشان بگویی. من گفتم الآن خجالت می کشم این حرفها را بزنم. حالا بگذار دو ـ سه روزی بگذرد.
بعدازظهر همان روز احمد به خانه خواهرش رفت و نمی دانم چه حرفی به او زد که او همان روز به منزل ما آمد و مادربزرگشان را با اصرار به خانه خودشان برد. از فردای آن روز گفت: خوب، حالا درسهایت را شروع کن. حسن ـ پسرمان کوچک بود. کارگری هم داشتیم که پایش شکسته بود و به خانه اش رفته بود. در نتیجه من باید به حسن می رسیدم، کارهای خانه را هم انجام می دادم، درس هم می خواندم. احمد که متوجه مشکل من شد، گفت: تو اینجا نمی توانی درس بخوانی. من یک جایی را برایت درست می کنم که برای خواندن درسهایت به آنجا بروی. همان روز به خانۀ امام در محلۀ «یخچال قاضی» رفت. آن وقت هوای قم خیلی گرم بود. یک اتاق در گوشه حیاط در یک زیرزمین بود. از مشهدی رضا ـ کارگرشان خواست آن اتاق را برای من مرتب کند. این کار صورت گرفت. یک میز در گوشه اتاق گذاشته شد. یک تشک کوچک هم ـ که شاید به اندازۀ همان اتاقک بود برای من گذاشت. بالاخره جایی درست کرد که سر و صدا نداشته باشد و آمد و رفت کمتری باشد.
کتابیک ساغر از هزار: سیری در عرفان امام خمینی (س)صفحه 500