فصل اول: خاطرات
خاطرات تاریخی
مدرّس
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : خمینی، روح الله، رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، 1279-1368

محل نشر : تهران

ناشر: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

زمان (شمسی) : 1395

زبان اثر : فارسی

مدرّس

مدرّس[1] 

‏در جمع روحانیون، طلاب، و ایرانیان مقیم عراق ‏

تاریخ: 10 / 8 / 56

‏مرحوم مدرس ـ رحمة‌الله ـ خوب، من ایشان را هم دیده بودم. این هم یکی از ‏‎ ‎‏اشخاصی بود که در مقابل ظلم ایستاد؛ در مقابل ظلم آن مرد سیاهکوهی، آن رضا خان ‏‎ ‎‏قلدر ایستاد و در مجلس بود ... ایشان را به عنوان طراز اول، علما فرستادند به تهران و ‏‎ ‎‏ایشان با گاری آمد تهران. از قراری که آدم موثقی نقل می کرد، ایشان یک گاری آنجا ‏‎ ‎‏خریده بود و اسبش را گاهی خودش می راند، تا آمد به تهران. آنجا هم یک خانه ‏‎ ‎‏مختصری اجاره کرد. و من منزل ایشان مکرر رفتم؛ خدمت ایشان ـ رضوان‌الله علیه ـ ‏‎ ‎‏مکرر رسیدم.‏

صحیفه امام؛ ج3، ص244

*  *  *

‏در جمع پزشکان، استادان و دانشجویان دانشگاه شیراز‏

تاریخ: 16 / 3 / 58

‏آنها از مدرس می ترسیدند. مدرس یک انسان بود. یک نفری نگذاشت پیش برود ‏‎ ‎‏کارهای او را تا وقتی کشتندش. یک نفری غلبه می کرد بر همه مجلس! بر اهالی که در ‏‎ ‎‏مجلس بودند غلبه می کرد یک نفری، یک نفری تا توی مجلس نبود ـ من آن وقت ‏‎ ‎‏مجلس رفتم دیدم برای تماشا. بچه بودم، جوان بودم رفتم ـ مجلس آن وقت تا مدرس ‏‎ ‎

کتابعکس رخ یار: نکته هایی از امام درباره خویشتن خویشصفحه 23

‏نبود، مثل اینکه چیزی در آن نیست؛ مثل اینکه محتوا ندارد.‏

صحیفه امام؛ ج8، ص67

*  *  *

‏در جمع گروهی از دانشجویان دانشگاه تهران ‏

تاریخ: 23 / 3 / 58

‏مرحوم مدرس، خدا رحمتش کند ـ مردی بود که ملک الشعرا گفته بود از زمان ‏‎ ‎‏مغول تا حالا مثل مدرس کسی نیامده ـ می گفت که بزنید که بروند از شما شکایت ‏‎ ‎‏کنند؛ نه بخورید و بروید شکایت کنید! من رفتم پیشش ـ خدا رحمتش کند ـ ‏‎ ‎‏اخوی ما نوشته بود به من که یک نفری است اینجا رئیس غله است. آن وقت یک ‏‎ ‎‏رئیس غله زمان رضا شاه بود. به من نوشت که بروید به آقای مدرس بگویید که این ‏‎ ‎‏مرد آدم فاسدی است. دو تا سگ دارد یکی اش را اسمش را «سید» گذاشته، یکی اش ‏‎ ‎‏را «شیخ»! شما بروید [بگویید] که این را از اینجا بیرونش کنند. من رفتم به ایشان ‏‎ ‎‏گفتم. گفت بکُشیدش! گفتم آخر چطور بکشیم؟ گفت من می نویسم بکشیدش. ‏‎ ‎‏گفتم آخر شما اینجا مأمور هستید، شما اینجا هستید، آنها آنجا نمی توانند. گفت ‏‎ ‎‏چطور شد که وقتی قافله ها از گلپایگان می آیند عبور کنند و بروند به کمره‏‎[2]‎‏ ‏‎ ‎‏می خواهند عبور کنند می فرستید لختشان می کنند، حالا نمی توانید بکشید یک کسی ‏‎ ‎‏را؟!‏

صحیفه امام؛ ج8، ص138 ـ 139

*  *  *


کتابعکس رخ یار: نکته هایی از امام درباره خویشتن خویشصفحه 24

‏دیدار با میر حسین موسوی، نخست وزیر و اعضای هیأت دولت ‏

تاریخ: 7 / 6 / 61

‏شما ملاحظه کرده اید، تاریخ مرحوم مدرس را دیده اید: یک سید خشکیده لاغرِ ‏‎ ‎‏ـ عرض می کنم ـ لباس کرباسی ـ که یکی از فحش‌هایی که آن شاعر به او داده بود، ‏‎ ‎‏همین بود که تنبان کرباسی پوشیده ـ یک همچو آدمی در مقابل آن قلدری که هر کس ‏‎ ‎‏آن وقت را ادراک کرده می داند که زمان رضا شاه غیر زمان محمد رضا شاه بود. آن ‏‎ ‎‏وقت یک قلدری بود که شاید تاریخ ما کم مطلع بود، در مقابل او همچو ایستاد، در ‏‎ ‎‏مجلس، در خارج که یک وقت گفته بود: سید چه از جان من می خواهی؟ گفته بود که ‏‎ ‎‏می خواهم که تو نباشی، می خواهم تو نباشی! این آدم که ـ من درس ایشان یک روز ‏‎ ‎‏رفتم ـ می آمد در مدرسه سپهسالار ـ که مدرسه شهید مطهری است حالا ـ درس ‏‎ ‎‏می گفت ـ من یک روز رفتم درس ایشان ـ مثل اینکه هیچ کاری ندارد، فقط طلبه ای ‏‎ ‎‏است دارد درس می دهد؛ این طور قدرت روحی داشت. در صورتی که آن وقت در ‏‎ ‎‏کوران آن مسائل سیاسی بود که باید حالا بروند مجلس و آن بساط را درست کند. از ‏‎ ‎‏آنجا ـ پیش ما ـ رفت مجلس. آن وقت هم که می رفت مجلس، یک نفری بود که همه ‏‎ ‎‏از او حساب می بردند. من مجلس آن وقت را هم دیده ام. کانَّهُ مجلس منتظر بود که ‏‎ ‎‏مدرس بیاید؛ با اینکه با او بد بودند، ولی مجلس کانَّهُ احساس نقص می کرد وقتی ‏‎ ‎‏مدرس نبود. وقتی مدرس می آمد، مثل اینکه یک چیز تازه ای واقع شده. این برای چه ‏‎ ‎‏بود؟ برای اینکه یک آدمی بود که نه به مقام اعتنا می کرد و نه به دارایی و امثال ذلک؛ ‏‎ ‎‏هیچ اعتنا نمی کرد؛ نه مقامی او را جذبش می کرد، [نه دارایی ] ایشان وضعش این طور ‏‎ ‎‏بود که ـ برای من نقل کردند این را که ـ داشت قلیان خودش را چاق می کرد. خودش ‏‎ ‎‏این طور بود. فرمانفرمای آن روز ـ حالا که من می گویم «فرمانفرما»، شما به ذهنتان ‏‎ ‎‏نمی آید که یعنی چه ـ فرمانفرمای آن روز وارد شده بود منزلش. گفته بود که به او، ‏‎ ‎

کتابعکس رخ یار: نکته هایی از امام درباره خویشتن خویشصفحه 25

‏حضرت والا، من قلیان را آبش را می ریزم، تو این را، آتش سرخ کن را درست کن یا ‏‎ ‎‏بعکس. از اینجا، همچو او را کوچک می کرد که دیگر نه، طمع دیگر نمی توانست بکند. ‏‎ ‎‏وقتی این طور با او رفتار کرد که بیا این آتش سرخ کن را گردش بده، آن آدمی که همه ‏‎ ‎‏برایش تعظیم می کردند، همه برایش چه می کردند، این وقتی این طوری می رسیده، این ‏‎ ‎‏شخصیت‌ها را این طوری از بین می برد که مبادا طمع کند که از ایشان چیزی بخواهد.‏

‏من بودم آنجا که یک کسی یک چیزی نوشته بود. زمان قدرت رضا شاه، زمانی که ‏‎ ‎‏آن وقت باز شاه نبود ـ آن وقت یک قلدر نفهمی بود که هیچ چیز را ابقا نمی کرد ـ یک ‏‎ ‎‏کسی آمد گفت: من یک چیزی نوشتم برای عدلیه، شما بدهید ببرند پیش حضرت ‏‎ ‎‏اشرف که ـ یک همچو تعبیرهایی ـ که ببینند. گفت: رضا خان، که باز نمی داند اصلش ‏‎ ‎‏عدلیه را با «الف» می نویسند یا با «ع» می نویسند؛ من بدهم این را او ببیند؟ نه اینکه این ‏‎ ‎‏را در غیاب می گفت، در حضورشان هم می گفت. این جوری بود وضعش. این چه ‏‎ ‎‏بود؟ برای اینکه وارسته بود، وابسته به هواهای نفس نبود‏‎.‎

صحیفه امام؛ ج16، ص451 ـ 452

*  *  *

‎ ‎

کتابعکس رخ یار: نکته هایی از امام درباره خویشتن خویشصفحه 26

  • . آیت‌الله سید حسن مدرّس سیاستمدار مخالف رضا شاه، نماینده دوره دوم تا چهارم و از مجتهدان طراز اول مجلس شورای ملی. که به دستور رضاشاه به خواف تبعید شد. مدرس پس از هفت سال تبعید در کاشمر به قتل رسید.
  • . نام قبلی شهرستان خمین.