من چون در عملیات به سختی مجروح شده بودم، از جبهه مرا به بیمارستان بردند. تا مدتی که در بیمارستان بودم، چیزی درباره توهین به حضرت امام ندیدم، ولی زمانی که مرا از بیمارستان به اردوگاه منتقل کردند، شاهد ماجراهایی در این باره بودم. از جمله، در کنار آسایشگاه ما اتاقی بود که چند تخت داشت و به بیمارستان معروف بود. شب اول که از بیمارستان مرخص شدم به آنجا رفتم و دیدم یکی از بچه های آزاده کرجی به نام مرتضی را از بیمارستان آورده اند که ترکش خورده و از بغل گوش تا لبش شکافته بود.
در اردوگاه ما سرگردی بود به نام سرگرد محمود که فارسی بلد بود و آدم خیلی واردی بود. او به مرتضی گفت: بلند شو به امام توهین کن. این بنده خدا مکثی کرد، بعد سرش را تکان داد و گفت: چه می گویی؟ سرگرد گفت: بیا جلو و به خمینی فحش بده. چون سرگرد محمود فارسی بلد بود، می گفت فحش فارسی بدهید. این دوست ما (مرتضی) جلوی همه گفت: مرگ بر صدام. این حرف برای سرگرد غیر قابل تحمل بود که یک اسیر جلوی اینهمه افسر عراقی و در داخل کشور عراق بگوید مرگ بر صدام. او رفت و ده دقیقه بعد با هفت ـ هشت سرباز دیگر برگشت و پرسید: مرتضی کجاست؟ دکتر ما جلو رفت و گفت: این بنده خدا زخمی است... . ولی او قبول نکرد. خلاصه،
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 147 مرتضی را به آسایشگاه بغلی ما بردند و بنده خدا را خیلی زدند. بعد هم او را آوردند و انداختند در همین اتاقی که ما بودیم. عراقی ها پنج ـ شش نفری با کابل به جان مرتضی افتاده بودند و بدن او را سیاه کرده بودند و در آن چند روزی که من در آنجا بودم، چندین مرتبه به سراغ مرتضی آمدند و او را به جرم عدم توهین به امام مفصل کتک زدند.
کتابرنج غربت؛ داغ حسرتصفحه 148