سایه ای را می بینم. آرام روی دیوار اتاق حرکت می کند. نور کم رمق مهتاب، قامت سایه را نامشخص کرده است. دلهره به جانم رخنه می کند؛ دلم را چنگ می زند؛ گویی به قلبم فرمان تپش پرشتاب می دهد. نمی توانم از جایم بلند شوم. سکوت عجیبی است. نیمه های شب است و هنوز بیدارم. انگار خواب با من قهر کرده است. هر زمان خواستم بخوابم، به نظر می رسید کسی می گفت نخواب، چشم از دیوار برنمی دارم، شاید خیالات بی خوابی است؛ توهم است. شاید سایه هیچ کس نیست. شاید سایه شاخه های درخت گوشۀ حیاط است که نور مهتاب را سد کرده و حضور تاریک خودش را روی دیوار به نمایش گذاشته است. آرزو می کنم توهّم باشد؛ فقط یک خیال باشد همه جور فکر و خیال بر فکر و ذهنم هجوم می آورد. این سایه کیست؟ سایه چیست؟ اگر...، اگر ساواکیها باشند چی؟ اگر توی خانه ریخته باشند چی؟ درست مثل دفعه قبل، آن شب تاریک و دم کرده از دیوار خانه بالا آمدند و به داخل حیاط خزیدند. اما، آن شب صدای قدمهایشان بلندتر بود؛ آنقدر که از توی اتاق هم می شنیدم. امّا امشب این سایه چقدر بی صدا حرکت می کند درست مثل یک سایه، نرم و
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 3 آرام و بی صدا، بدون اینکه سکوت را بشکند.
سرم را از روی متکّا بلند می کنم، نه زیاد. نباید معلوم شود که هنوز بیدارم همین قدر که بتوانم با هر دو گوشم بشنوم، کافی است. با دقّت گوش می دهم...؛ هیچ صدایی نیست. گردنم خسته می شود. آرام سرم را روی متکّا رها می کنم. صدای ضربان قلبم را می شنوم، چقدر دستهایم سرد شده اند! انگار پاهایم می لرزند.
باز زیرچشمی نگاه می کنم. سایه ای نیست؛ شاید خیال بود، خیال. باید سعی کنم بخوابم. چشمانم را می بندم. هنوز بر خیال بودن سایه اطمینان ندارم؛ قلبم این را می گوید. از صدایش می فهمم! باید خبرهایی باشد، حتماً هست. کسی در راهرو دارد راه می رود. دقّت می کنم. صدای در می آید. این دیگر خیال نیست. صدای در آهنی دستشویی است. چقدر آرام و کم صدا باز می شود؛ کیست که اینقدر آرام و بی صدا حرکت می کند؟ مادر است؟ آقا داداشها؟ شاید آقا جان؟ شاید، شاید امّا، چرا لامپ را روشن نمی کنند؟ چرا اینقدر بی صدا؟ چرا اینقدر ملایم؟ ملایم مثل نور مهتاب که از پنجره به کف اتاق و دیوار می ریزد.
دلم آرام نمی شود. آیةالکرسی می خوانم کمی آرام می شوم. دوباره می خوانم. آرامتر می شوم ادامه می دهم چقدر به آرامش نیاز دارم.
نمی توانم صبر کنم. تا کی باید دعا بخوانم و هیچ کاری نکنم؟ چقدر باید انتظار بکشم؟ تا کی؟ تا صبح؟ صبح! الان ساعت چند است؟ حتماً نیمه شب است. از سکوت خانه می فهمم؛ از مدّتی که مدام توی رختخواب از این پهلو به آن پهلو چرخیده ام.
باید بلند شوم. باید بفهمم این سایه و این صدا از چیست؟ امّا، امّا اگر باز ساواکیها باشند چی؟ آنها تفنگ دارند و خیلی بی رحمند. آن شب
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 4 که آقاجان را بردند، دیدمشان، چشمانشان سرخ بود. مثل آتش. چقدر هیکلهایشان بزرگ بود. تعدادشان هم زیاد بود. خیلی بیشتر از ما که توی اتاقها خوابیده بودیم، ساواکیها ترسیده بودند، آرام نبودند. گویی بر خود می لرزیدند؛ آقا جان همراهشان رفت. امّا چقدر آرام بود. آرامِ آرام، مثل همیشه.
صدای در! این دیگر صدای در اتاقمان بود. اتاق رو به قبله، با پنجره های چوبی و شیشه های شفاف. این صدا را هم می شناسم، همیشه موقع باز شدن در، صدای لرزش شیشه هایش بلند می شود. شیشه هایی که گوشۀ یکی از آنها شکسته است. ساواکیها، همان شب این شیشه را شکستند، تکۀ شکسته شده، آنقدر است که می شود از توی راهرو، داخل اتاق را دید، امّا این بار، چرا صدای لرزش شیشه ها اینقدر آرام بود؟ نه! نه! اشتباه نمی کنم، در بسته شد! خدایا! در آن اتاق که چیزی نیست، خالی خالی است. فقط یک تکه زیلو کف آن افتاده است. چه کسی داخل رفت و در را بست؟ آنجا چکار دارد؟ خدایا!...
باید بلند شوم و می شوم. اگر سایه...، دزد باشد، اگر ساواکیها باشند، خوب باشند! نمی توانند کاری بکنند. چراغها را که روشن کنم، فرار می کنند. باید آقا جان و آقا داداشها را خبر کنم امّا، اول باید مطمئن شوم، شاید باد درها را تکان می دهد. امّا، امّا امشب که هیچ بادی نمی وزد، همه چیز آرام است.
آرام، پاورچین پاورچین به طرف در اتاق می روم. مواظبم به چیزی برخورد نکنم. تا هیچ صدایی ایجاد نشود. مبادا کسی بفهمد که من بیدارم. پا به راهرو می گذارم و به دیوار تکیه می دهم. صدای «خش» کشیده شدن لباسم به دیوار، دلهره ام را بیشتر می کند. چند قدم دیگر برمی دارم، به
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 5 در دستشویی رسیده ام، لامپش خاموش است. شاید هنوز کسی در آنجاست. باید مطمئن شوم. دستگیرۀ در را می گیرم. چقدر خنک است! به نظر می رسد دستان نمداری آن را لمس کرده است. دستگیره را آرام به طرف پایین فشار می دهم. خیلی آرام...؛ حالا در را آهسته فشار می دهم. صدای ساییده شدن آهن به گوشم می رسد. انگار کسی نیست...، باید لامپش را روشن کنم. اما اگر نور...، نه دستشویی با اتاق رو به قبله فاصله دارد، نورش معلوم نمی شود. یک لحظه روشن می کنم و دوباره کلیدش را می زنم تا باز همه جا تاریک شود. لامپ را روشن می کنم. هیچ خبری نیست! این چیست؟ یک تکه اسفنج زیر شیر آب دستشویی. اسفنج چرا؟ شیر که چکه نمی کند. نکند نقشه ای باشد؟ شیر آب را آرام باز می کنم. آب روی اسفنج می ریزد. چقدر بی صدا! چه کسی می خواسته صدای ریختن آب هم بلند نشود؟ شیر آب را می بندم. نور، نور لامپ؛ باید زودتر خاموشش کنم. کلید برق را می زنم، در را دوباره می بندم و به دیوار تکیه می دهم. باید به طرف اتاق بروم. به طرف اتاق رو به قبله.
از پیچ راهرو می پیچم. دیگر تا اتاق، چند قدم بیشتر نمانده، نزدیک می شوم، نزدیکتر. چه بوی خوبی می آید! بوی یاس. بوی عطر جانماز آقاجان. یعنی آقا جان توی اتاق است؟ نصف شب!
قلبم هنوز تندتند می زند. مثل سایه، آرام و بی صدا قدم برمی دارم به اطرافم نگاه می کنم. هیچ خبری نیست. همه جا در آغوش سکوت فرو رفته است. نور مهتاب از پشت شیشه، کف راهرو و دیوارش را روشن کرده است. به سایه ام نگاه می کنم، چقدر سایه ام ترسناک شده است! سایه ای کمرنگ و کوتاه. آرام، آرام نزدیکتر می شوم.
صدا می آید، صدای حرف! گویی کسی دارد حرف می زند. گوش
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 6 می دهم. صدای کیست؟ با چه کسی حرف می زند؟ چه می گوید؟
به در اتاق نزدیک می شوم. نکند سایه ام روی شیشه قدی در بیفتد. روی پنجه پا می نشینم. آرام آرام به در نزدیک می شوم. بوی یاس را بیشتر احساس می کنم. یک چشمم را می بندم. از روزنۀ شکستۀ شیشه، به داخل اتاق نگاه می کنم. مهتاب، انگار هر چه نور داشته، همه را داخل این اتاق ریخته است! چقدر روشن است. چشمم را به روزنه نزدیکتر می کنم. دقت می کنم صدای گریه می آید. قامتی بلند رو به قبله ایستاده است. چند بار پلک می زنم. مثل اینکه آقاجان است قنوت گرفته این صدای گریه اوست. آقا جان دارد گریه می کند. شانه هایش می لرزند، ناله می کند. انگار دعا می کند! دارد نماز می خواند، نماز شب! در سکوت و در زیر نور مهربان مهتاب داخل اتاق.
کنار در می نشینم. آرام گرفته ام؛ چه آرامش خوبی! دلم می خواهد داخل اتاق بروم و کنار آقاجان بایستم. خوب تماشایش کنم. حتماً زیر نور مهتاب، صورتش خیلی مهربانتر شده است. امّا نه، نباید بروم. آقاجان باید تنها باشد.
دلم می خواهد تا اذان صبح همانجا بنشینم، باید بنشینم و انتظار بکشم تا صدای اذان صبح از گلدسته های مسجد سر خیابان بلند شود. باید صبر کنم تا نماز صبح را با آقاجان بخوانم صبر می کنم و انتظار می کشم، چیزی در گلویم گره می خورد. انگار شوق انتظار است. انتظار لحظه قشنگی که پشت سر آقاجان بایستم و در دلم بگویم: دو رکعت نماز صبح اقتدا می کنم به پیشنماز حاضر، حاج آقا روح الله خمینی... الله اکبر!
گره گلویم باز می شود. دو قطره اشک، از گوشۀ چشمم؛ گرم و آرام و بی صدا... مثل اشکهای آقاجان سُر می خورند و روی گونه هایم می لغزند.
امشب، مهتاب چقدر مهربان است.
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 7