پرواز از قفس
خواهر دباغ دوران پیش از انقلاب را تا قبل از رفتن به نوفل لوشاتو به مرور نشست، یعنی از فاصلۀ آزادی اش از زندان تا اقامت در فرانسه. این تنها بخشی بود که او خاطراتش را در ذهنش مرور نکرده بود.
مرضیه یادش آمد که پس از آزادی از زندان، که می شد از آن به نوعی با عنوان مرخصی استعلاجی یاد کرد تا رهایی کامل، به خانه آمده بود. چند ساعت پس از آزادی اش، پدرش با زبانی سراسر نیش و کنایه و با حالتی عصبانی، به ملاقاتش آمده بود و از فعالیتهایش، اعلام نارضایتی کرده بود. گفته بود که از همسرش ـ حاج محمدحسن دباغ ـ تعجب می کند که چرا زنش را اینگونه آزاد و سرخود رها کرده بود و اگر او ـ یعنی پدر ـ بود، حتماً وی را طلاق می داد.
مرضیه فقط می شنید و دم بر نمی آورد. نه می خواست و نه می توانست با ساعتی بحث کردن، پدر را وادار به سنت شکنی کند. پدر می گفت که با یک گل بهار نمی شود و حتی خدا و پیامبر (ص) و ائمه (ع) هم راضی نیستند و او به این می اندیشید و مطمئن بود که خود پدر هم به گفته هایش اعتقاد ندارد. اصلاً اگر او پای در راهی چنین مقدس گذاشته بوده، تأثیر همان لقمه های حلالی است که این پدر ـ علی پاشا حدیدچی ـ بر سر سفره شان می آورد که با عرق جبین و کدّ یمین حاصل کرده بوده است. او کاملاً ایمان داشت که اذان گوییهای سحرگاهی و شامگاهی پدر بر سر بام خانه در شهرشان، خود پشتوانۀ معنویتی است که امروزه او را در بر گرفته و به راهی می کشاند که تقدیرش پیشتر
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 43 رقم خورده است. باری پدر می خروشید و او می اندیشید که پدر با آنکه بر سر مهر نیست، خودش هم خوب می داند که فرزندانش را جز اینگونه نمی خواسته است.
مرضیه برای مداوا در بیمارستان آریا بستری می شود. شکنجه های پیاپی چنانش فرسوده بود که به این زودیها شفا حاصل نمی شد. به یاد می آورد که چندین و چند جراحی بر روی او انجام دادند. زخمش را به علت عفونی شدن، خارج کردند. پای او از ناحیۀ ران، گوشت اضافه آورده بود. آن را برداشتند و از کمرش پوست گرفته، پیوند زدند.
با خود می اندیشید که در آن روزهای بستری بودنش در بیمارستان و بعدها هم که مرخص شد، یک درد، درد جسمانی بود و یک درد، برخورد نزدیکان و آشنایان که این درد دومین یکی نبود که هزار تا بود.
انگار او لکه ننگی بود بر دامان ایل و تبارش! هیچ کس سراغی از او نمی گرفت، به هیچ میهمانی دعوت نمی شد، به فرزندانش بی اعتنایی می کردند و چها و چها. با این همه چون راهش را انتخاب کرده بود و به تمامی آنچه انجام می داد، ایمان داشت، لب از لب نمی گشود. او یا گله نداشت و یا برای گله کردن، حوصله ای چنانکه باید و شاید، و پیوسته می خواند:
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
او یک بار دیگر توسط مأموران دستگیر می شود و باز هم روز از نو روزی از نو. زخمهایش که رفته رفته، روی به بهبودی داشتند، در اثر تکرار شکنجه ها، مجدداً دهان گشودند و به عفونت نشستند. این بار گویا، با اعترافات خواهرزاده های همسرش به بند کشیده شده بود. او پس از شکنجه شدن فراوان به زندان قصر منتقل شد و رضوانه را دید؛ البته او بعدها همیشه به شوخی به دخترش می گفت که بار دوم زندانی شدنش، قدمش سبک بوده؛ چرا که چند روز پس از آمدنش دخترش را آزاد کرده بودند.
در زندان قصر، افراد خلافکار هم بند او بودند، یعنی بند همۀ آنها مشترک بود و او به یاد می آورد که گاهی برای آزار دادن زندانیان سیاسی آنها را هم به بند این افراد که غالباً دزد، قاچاقچی، معتاد، کلاهبردار، قاتل و... بودند، می آوردند.
زن در این دوره از زندانی شدنش با بسیاری از فعالان سیاسی ـ که عموماً یا
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 44 دانش آموخته و معلم و یا دانش آموز مدرسه رفاه بودند ـ رو به رو می شود. مثل منظر خیر، سوسن حداد عادل، زری موسوی گرمارودی، مرحوم عصمت السادات نبوی، و... نیز بسیاری از زنان توده ای را نظیر همسر خسرو گلسرخی، شهین توکلی، صدیقه صیرفی و... می بیند که بسیار در جذب نیروهای جدید کوشا بودند و با طرح مسائل مختلف و دهان پرکن مارکسیستی ـ کمونیستی، قصد ایجاد جذابیت داشتند. رهبر ایدئولوژیک و تئوریک این جناح در زندان، ویدا حاجبی بود که به اعتقاد هم بندان مرضیه، وزنۀ غیرمذهبیهای توده ای و نقطۀ مقابل او بود.
مرضیه در اینجا هم وانمود کرده بود که زنی عامی و بیسواد است و مأموران زندان، وادارش کرده بودند دست کم، خواندن و نوشتن بیاموزد. او با یادآوری خاطرات الفبا آموختن و هجی کردنش در زندان، خنده بر لبانش نقش می بندد. زنی که جامع المقدمات خوانده، صرف و نحو خوانده، باید در زندان مشق الفبا کند. از این سو، عفونت ناشی از زخمهای بدنش، هم سلولیهای غیرمذهبی اش را به اعتراض وامی دارد، تا جایی که از مسئولان می خواهند یا جای او را تغییر بدهند یا مکان آنها را.
او هم پس از اینکه از شدت عفونی شدن زخمها، به حالت اغما می افتد، توسط پزشکانی که از خارج بیمارستان می آیند، معاینه می شود. بیماری وی، سرطان تشخیص داده می شود و کمیسیون پزشکی هم چیرگی سرطان بر تمام سلولهای پوستی اش را تأیید می کند و برای او که در دو دادگاه قبلی به پانزده سال زندان محکوم شده بود و به لایحۀ فرجام خواهی او نیز ترتیب اثری نداده بودند، به علت بیماری، دادگاه سومی به ریاست خواجه نوری تشکیل می دهند و با تقلیل دوران محکومیت او به یک سال و چهار ماه، او با حالی نزار از زندان آزاد و در بیمارستان آریا بستری می شود. معجزه ای رخ می دهد و او درمی یابد که اثری از سرطان با او نیست؛ اگر چه حساسیتهای پوستی تا همیشه با او می ماند.
پس از اینکه بهبودی نسبی حاصل می شود، وی درمی یابد که یکی از انقلابیون به نام
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 45 مرتضی که با اتومبیلی پر از اسلحه و مهمات قصد ورود به کشور را داشته، دستگیر شده و با پندار اینکه مرضیه هنوز در زندان است، برای خالی نبودن عریضه، ادعا می کند اسلحه را برای او می آورده و سفارش خرید آن را از او گرفته بوده است و مرضیه درمی یابد که این بار اگر دستگیر شود، امیدی به رهایی اش نیست. بنابراین ضمن جلب رضایت و توافق همسرش همراه با مردی نابینا به مقصد انگلستان از کشور خارج می شود.
او در مدتی که در انگلستان بود، پس از اقامتی کوتاه در هتلی هندی ـ که محل اقامت ایرانی ها و در مجموع آسیایی ها بود ـ در جلساتی که دکتر سروش در آن، دربارۀ حوزه های مختلف دینی و معرفتی سخنرانی می کرد، شرکت نمود و به طور موقت در ساختمانی که تحت اجارۀ سروش بود، سکنا گزید.
لندن در آن روزها، گروههای اپوزیسیون حکومتی ایران را که ممکن بود از لحاظ مشربی، مرامی و اعتقادی با هم بسیار فاصله داشته باشند و تنها اشتراکشان در نخواستن شاه باشد، به وحدتی راهبردی «استراتژیک» نزدیک کرده بود.
مرضیه پس از نه ماه اقامت در انگلستان همراه شهید محمد منتظری که سه ماه پس از او به جماعت ایرانیان مبارز لندن پیوسته بود، به سمت سوریه رفت.
در گروهی که شهید منتظری در سوریه و لبنان تشکیل داده بود، افرادی چون محمد غرضی، ناصر آلادپوش، سراج الدین موسوی، علی جنتی و دیگر مبارزان غیوری حضور داشتند که خط فکری و مبارزاتی آنها به بزرگوارانی چون شهید دکتر بهشتی و استاد مطهری و آیت الله جنتی و آیت الله مهدوی کنی می رسید.
او در ادامۀ این فعالیتهای مبارزاتی، یک بار هم با گذرنامه ای جعلی و هویتی لیبیایی به عربستان رفت که پیشتر بدانها اندیشیده بود.
بعدها هم که در نجف به ملاقات حضرت امام (س) رسید، از او برای طی دوره های آموزش نظامی چریکی در لبنان، کسب اجازه کرده بود و چون پاسخ مثبت بود، به سمت لبنان رفت و در یکی از پایگاههای ساف به آموزش نظامی پرداخت.
مرضیه همچنان به روزها و شبهایی که در جنوب لبنان گذرانده بود، اندیشید. تپه های نبطیه، شرکت در چند عملیات نامنظم علیه اسرائیلیها، تدریس و آموزش قرآن و...
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 46 احساس کرد در دلش شوری برخاسته است. چیزی شبیه بیدار شدن یک یاد گمشده! گمشده هم که نه،... نمی دانست چه نامی باید بر این حسش بگذارد. سعی کرد افکارش را متمرکز کند و یک بار دیگر به مرور دقایق و لحظات لبنان و آن دورۀ شش ماهۀ آموزشی بپردازد. باز هم با خود تکرار کرد: لبنان، تپه های نبطیه... . و ناخودآگاه افزود امام موسی صدر، شهید چمران... و دلتنگی اش اوج گرفت. پس همین بود که به این دو مرد آسمانی اندیشید. امام موسی صدر، رئیس مجلس اعلای شیعیان که سالهاست مفقود شده است و شهید دکتر مصطفی چمران و وقتی نام چمران را آورد بی اختیار زمزمه کرد:
چقدر این آسمانی خاک زیباست
به دنیا گر بهشتی هست اینجاست
فدای همت عرفانی تو
به قربان می چمرانی تو
مگو چمران، بگو غیرت، بگو درد
بگو تنهاترین، عاشق ترین مرد
و چشمهایش پر اشک شد. چمران شیر در عرصۀ علم و رزم! مرد حماسه ساز شهر پاوۀ کردستان، مردی که نامش لرزه بر اندام ضد انقلاب و اجنبیهای صهیونیستی می انداخت، مردی که سالهاست در دهلاویه آرام گرفته است.
او در اندیشه اش، در ادامۀ این سالها به آخرین روزهای بهار سال 1356 رسید؛ در این روزها بود که خبر درگذشت دکتر علی شریعتی به همه جا رسید. او فکر کرد که اگر تنها صداست که می ماند، پس زیر سقف حسینیه ارشاد باید پر از جوش و خروشهای این مرد باشد که دور از یار و دیارش در لندن با مرگی مشکوک زندگی را وداع گفت. او با تنی چند از همکارانش دست به کار شده بودند تا به وصیت دکتر شریعتی عمل کنند؛ یعنی خاکسپاری وی در دمشق و چنین نیز شد. پیکر بی جان وی در مقبره ای پشت حرم حضرت زینب (س)، به خاک سپرده شد تا صاحب آن همه آثار و داد و قالهای انقلابی از آن پس، سائل فاتحه و یاسین باشد و با سردی خاک قرین! و این مزار بعدها، مأمنی برای دیدارهای مبارزاتی و ملاقاتهای پنهانی شده بود.
به دنبال در گذشت مشکوک دکتر شریعتی، در تابستان همان سال دانشجویان مسلمان اروپا به مناسبت بزرگداشت زنده یاد شریعتی راهپیمایی اعتراض آمیزی را در لندن تدارک دیدند.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 47 چند ماه بعد هم، شهید منتظری به بهانۀ تحت فشار و شکنجه بودن آیت الله طالقانی، آیت الله منتظری و آیت الله ربانی شیرازی برای جلب توجه و حمایت افکار عمومی، دست به یک برنامه ریزی برای اعتصاب در کلیسای سن موری ـ که در محلۀ چهارم پاریس قرار دارد ـ زد و یکی از خاطرات جالب مرضیه، ملبس شدن آقای غرضی به لباس و کسوت روحانیت در این اعتصاب بود؛ حال آنکه وی اصلاً روحانی و معمم نبود. گویا غرض این بود که حرکت در چهره ای مذهبی و دینی معرفی شود؛ چرا که اصلاً متولی این جریان، گروه روحانیون مبارز بودند و کم نبودند افرادی که لباس روحانیت به تن داشتند.
مرضیه به یاد آورد که چهار روز پس از اعتصاب، به علت پایبندی خاصش به نخوردن و نیاشامیدن، بیهوش شد و به حالت اغما فرو رفت. امدادگران صلیب سرخ، قصد کردند که او را به بیمارستان برسانند، ولی نیروهای خودی، از بیم لو رفتن هویت واقعی اش، از این کار ممانعت به عمل آوردند و گروه امداد صلیب سرخ را مرخص کردند. او هم سه ـ چهار روزی را میهمان ابوالحسن بنی صدر شد و پس از بهبود، خانۀ وی را ترک کرد.
او در این فاصله یک بار هم به انگلستان رفت و در حین همین سفرها بود که غمی جانکاه بر دلش نشست؛ چرا که خبر شهادت حاج آقا مصطفی خمینی را شنید. به یاد می آورد که هنگام شنیدن خبر در آن روز، بی اختیار به یاد روزی افتاده بود که حضرت امام (س) را برای اولین بار ملاقات کرده بود و این سید بزرگوار هم در کنار آن امام عظیم الشأن راحل بود. مرضیه فاتحه ای نثار روح هر دو کرد و اشک چشمهایش را گرفت. برخاست و به ساعت نگاه کرد. چند ساعتی بود که بی هیچ تحرک خاصی نشسته و خاطرات گذشته اش را مرور می کرد. اندیشید که حالا تنها خاطرات کودکی و پس از انقلابش مانده که اندیشیده نشده اند و به یاد دوران پس از پیروزی انقلاب و به مسئولیت پذیریهایش در قالب فرماندهی سپاه پاسداران همدان و مجلس شورای اسلامی افتاد. به یاد زمانی افتاد که یکی از اعضای هیأتی بود که برای ملاقات با گورباچف، به شوروی رفته بودند، نه! باید بازمی گشت و از ابتدا به خاطرات این بیست و چند سال می اندیشید. بیست و چند سال پرفراز و نشیبی که... در حال اندیشیدن مکثی کرد. چشمهایش را بست و برگشت به فرودگاه مهرآباد، زمانی که از هواپیما پیاده شد در
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 48 محاصره فرزندان، دامادها، نوه ها و دیگر استقبال کنندگان بود. باری! باید از همین جا شروع می کرد.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 49
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 50