باب اول
من ذره ای بی مقدار هستم در درگاه خدای متعال که بسیار کمتر از آن می باشم که مورد تمجید قرار گیرم؛ چرا که هرکاری که در جهت پیروزی و کمک به انقلاب انجام داده ام وظیفه ام بوده وگامی در جهت رضای خداوند تبارک و تعالی. من در حال حاضر حضور ذهن کافی برای بیان بسیاری از خاطراتم ندارم؛ چرا که سالیان زیادی گذشته است و گذر عمر، انسان را به فراموشی مبتلا می کند... .
من آمادگی چندانی برای ازدواج نداشتم، اما به قول معروف دل به دریا زده، خود را در جریان امور زندگی ام به خدا سپرده و جاهای زیادی برای خواستگاری رفتم. اما قسمت بود که با کسی ازدواج کنم که خودساخته و مورد نظر خدا باشد. هر کجا که خانواده من برای خواستگاری می رفتند، من شرط می کردم که خود من هم باید دختر را ببینم. البته خدا را گواه می گیرم که منظورم از دیدن دختر مورد نظر، صرف دیدن ظاهر نبود. فقط قصد داشتم دختری را به همسری انتخاب کنم که چهره ای معصومانه داشته باشد...
از دوران کودکی به علت بیسوادی پدرم جهت خرید نوشت افزار و دفتر و کتاب، مجبور بودیم خودمان اقدام کنیم.
در همدان یک کتابفروشی به نام «ایرانشهر» بود که بعدها معلوم شد صاحب این کتابفروشی یادشده آقای علی حدیدچی هستند. یک روز همشیره تلگراف زد و از بابت اینکه خانواده آقای حدیدچی یا آقای ایرانشهر به خواستگاری ما جواب مثبت داده بودند، تبریک گفت. لحظه ای که تلگراف را دیدم باورم نمی شد. از خوشحالی پر درآورده بودم. انگار بهشت را به من بخشیده اند. حس کردم که این خانواده به من اصالت و ریشه می بخشند و نه مقام و ثروت و پول و... بعد احساس کردم حتی بدون ملاقات
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 96 حضوری با این دختر خانم، حاضر به ازدواج هستم و تا به حال هم الحمدلله پشیمان نیستم؛ در حالی که من خودم را در حد و اندازۀ حاج خانم نمی بینم، اما خود را یکی از مسبّبان و پایه گذاران آماده بودن زمینۀ فعالیتشان حس می کنم. ایشان زندگی و خانواده و هشت بچه خود را رها کرد. صدمات و لطمات بسیاری را به جان خرید و طی سالهای متمادی، سختیها و ناملایمات بسیاری را تحمل کرد. حاج خانم در خارج از کشور، در سوریه و لبنان زندگی سختی داشته و رنجهای بسیاری را متحمل شده است. شاید بزرگترین ثواب زندگی اش، توانایی ایشان در همین رها کردن فرزندانم و مهاجرت او به خاطر خدا و انقلاب و رهبر (س) باشد که هر خانمی قادر به این امر نیست. آن روزها زندگی من و بچه ها خیلی سخت بود. بچه ها به مادر خود نیاز داشتند و عدم حضور حاج خانم بسیار احساس می شد. البته همین الآن هم با توجه به تمام ناراحتیها و مریضیهای متعدد ایشان، سایه شان به خانه امنیت می بخشد. من هیچ گاه تلخی گذشته را فراموش نخواهم کرد. وجود متبرک خانم، در زندگی خیلی باارزش است. و الله خودم را کوچکتر از ایشان می دانم که بخواهم خود را شریک و همدم ایشان محسوب کنم.
حضرت امام (س) می خواستند به دنیا نشان دهند که زن در ایران اسلامی ارزش بالایی دارد و از این رو حاج خانم را انتخاب فرمودند و جهت تسلیم نامه به گورباچف، به مسکو اعزام نمودند. این در حالی بود که حضرت امام (س) خود همسر داشتند، دختر داشتند، عروس داشتند و... اما در بین تمامی این خواهران محترم، حاج خانم را به عنوان نمایندۀ خود انتخاب کردند. این مسأله، رخداد عظیمی است که هیچ گاه فراموش نخواهم کرد.
از فعالیتهای حاج خانم در آن موقع، (پیش از انقلاب) چیز زیادی در ذهنم نیست. درست در خاطرم نیست که در ایام پیش از زندانی شدنشان بود یا پس از آن دوران، به اتفاق، زیاد به منزل آقای اکرمی می رفتیم و چون من این خاطرات را یادداشت نکرده ام، جزئیات آن دقیق در خاطرم نمانده است. در تمام این سالها آنچه با وجود همه مشکلات مرا سرپا نگاه داشته است و عامل قوت قلب من محسوب می شود، همین معامله ای بود که با خدایمان کردیم. به اعتقاد من کسی که با خدا معامله کند، ضرر نمی کند. البته حاج خانم هم در حقیقت، با خدا معامله کرده بودند. باور کنید درست است که زجرها،
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 97 دغدغه ها و آسیبهای بسیاری متوجه حاج خانم شد، اما در این بین من هم دچار شکنجه روحی فراوانی شدم. دخترم رضوانه هم مدتی با مادر زندانی بود. حالا شما تصور کنید زن و دختر کسی را مأموران ساواک دستگیر و زندانی کنند و آنها را تحت شرایط سخت روحی و جسمی، مورد بازجویی و آزار و اذیت قرار دهند، چقدر سخت است. حتی من وقتی که برای ملاقات حاج خانم و دخترم مراجعه کردم، انتظار داشتم که صدای خرد شدن استخوانهایشان را هم بشنوم با این همه من، حتی یک بار هم به ایشان نگفتم که فرضاً شما چرا این کارها را می کنید؟ چرا به زندگی شخصی تان مشغول نیستید؟ و...؛ چرا که علاوه بر اطمینانی که به همسر داشتم، به حقانیت راه او نیز به طور کامل معتقد بودم. حال اگر ایشان از فعالیتهای خود، افراد مرتبط و غیره، در برخی از جمعها و مصاحبه ها تعریفهایی کرده باشند، بنده هم چیزهایی شنیده ام ولی اینکه خودم از ایشان بپرسم، تا به حال سابقه نداشته است.
یادم هست در دزفول که بودیم، افرادی در آنجا برای خانم، اسلحۀ هفت تیر فرستاده بودند. بخش ضد اطلاعات ساواک تحقیق گسترده ای را شروع کردند و تمام کارمندان ما را آوردند و بردند. حتی سؤالاتی هم از خود من می کردند و من گفتم نمی دانم. حال نمی دانم در آن شرایط خداوند چه قدرت روحی ای به من داده بود که به افراد آنها گفتم: «هر کس با من کار دارد، خودش به دفترم بیاید.» و دیگر نرفتم که به آنها پاسخ دهم و در طی دو سالی هم که در دزفول بودیم، دیگر به آنها مراجعه نکردم. ما در دزفول دستگاه فتوکپی داشتیم و هر اعلامیه ای را که از حضرت امام (س) به دست ما رسید، تکثیر می کردیم. در امیدیه هم، در شرکتی که کار می کردم صبحها از ساعت شش و نیم تا هفت در رادیوی نفت ملی آبادان، آقای کیاوش برنامه داشت و تفسیر قرآن می کرد که من آنها را ضبط می کردم و الآن حدود صد نوار از نوارهای آن تفاسیر را دارم که واقعاً گنج بزرگی است. در آن زمان، درد دلها را می فهمیدیم. درک می کردیم که آقای کیاوش چه می گویند و می دانستیم که دغدغۀ اصلی ایشان معضلات مذهبی و فرهنگی جامعه است. بعد از انقلاب هم اولین کاری که حاج خانم و همفکرانش کردند کارهای فرهنگی بود. یک منزلی در چهارراه آبسردار تهران وجود داشت که متعلق به دکتر سمیعی بود. آنها این محل را تصرف کرده بودند و یک مقدار از کتابهای من که از دستبرد ساواک مصون مانده
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 98 بود و همین صد تا نوار آقای کیاوش و بعضی از نوارهای دیگر، سرمایه اولیه ای شد برای این کانون فرهنگی که بعدها در همین چهارراه آبسردار تشکیل شد و الآن خیلیها از آن نوارها باقی است.
یکی از کارهای من در امیدیه این بود که در همان زمان گذشته، در ساعت شش و نیم تا هفت صبح، صحبتهای آقای کیاوش را گوش می کردم. پس از پیروزی انقلاب ایشان مدتی فرماندار آبادان و سپس نماینده مجلس شد و در روز هفتم تیر هم ظاهراً دستش تیر خورده بود. یک بار در شیراز بودم و در آنجا جزو هیأت نماز جمعه شیراز بودیم سرپرست ما در آنجا، حاج آقا شیخ بودند که ما بعد از فتح بستان، خدمت آیت الله حائری رسیدیم و از ایشان نامه ای گرفتیم و به سمت جبهه ها روانه شدیم. البته ما که مسلسل و اسلحه نداشتیم که بخواهیم بجنگیم، اما به هیأتها برای سرکشی می رفتیم و باعث دلگرمی بچه های رزمنده می شدیم. هر چند از منطقۀ سوسنگرد به بعد اجازه عبور به ما نمی دادند، ولی به واسطه نامه حضرت آیت الله طاهری، ما اجازه عبور می گرفتیم. بارها به آقای علی بابایی جهت اینکه ایشان به منزل ما رفت و آمد داشتند مراجعه می کردیم. آقای حسن متقی (متقیان) که پسر آقای حاج شیخ محمد متقیان می باشد و ساواکیها دو برادر ایشان را قبل از انقلاب در کوههای شمیران شهید کرده بودند و یک برادرش هم در جبهه شهید شد وقتی دید پدرش در خوی تنها مانده، به آنجا رفت و اکنون در کسوت مقدس روحانیت به تبلیغ مشغول است و در قم زندگی می کند.
مؤسسه ای به نام صادقیه در خیابان ری، نرسیده به مسجد الزهرا (س) بود که تولیت آن را حضرات آیات امامی کاشانی و مهدوی کنی بر عهده داشتند. این مؤسسه مدرسه ای دخترانه بود که حاج خانم در آنجا فعالیت، سخنرانی و رفت وآمد داشتند و یا معمولاً با آقای الویری به دماوند یا خیلی جاهای دیگر می رفتند که حضور حاج خانم حیاتی و بایسته بود. من می خواهم عرض کنم چون ایمان و اطمینان به هدف ایشان داشتم، هیچ ممانعت و پرس و جویی نمی کردم. در کل باید عرض کنم درست است که ما باهم همسفر بودیم، ولی حاج خانم به مقصد و هدف خود رسید و من هنوز آواره ام و به سعادتی که ایشان رسید، نرسیدم. یک روز در دزفول که بودم، وقتی به خانه برمی گشتم، اتفاق جالبی افتاد. در آنجا منز ل ما، در یک پایگاه نظامی بود. باید همیشه کارت تردد را
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 99 همراه خودمان می داشتیم. هنگام ورود به پایگاه، یک افسر همین که از روی کارت تردد من متوجه شد شهرت من دباغ است، از من سؤال کرد: «این خانمی که سخنرانی و صحبت می کند، خانم شماست؟» وقتی پاسخ مثبت من را شنید اجازه ورود به پایگاه را به من نداد. به ایشان گفتم: «من هم مثل شما هستم.» در ادامه وقتی که از خودش تعریف کرد متوجه شدم خود این شخص، مدیر مدرسه ای به نام محمدرضا شاه بوده است وقتی که تقاضا می کند نام مدرسه را به نام یکی از مشاهیر، شعرا و... تغییر دهند، نه تنها این کار را انجام نداده، بلکه این شخص را به دزفول تبعید کرده بودند. خلاصه من و ایشان با هم دوست شدیم. این افسر همیشه می گفت: «خانم شما غوغا به پا می کند و مدام در پی ارشاد زنهای پایگاه می باشد که همسران امرای ارتش می باشند...».
زمانی که حاج خانم در دمشق بود، با امام خمینی (س) تماس گرفت تا نظر ایشان را درمورد بازگشت به ایران بداند. حضرت امام استخاره نمودند و فرمودند که صلاح نیست حاج خانم به ایران بازگردد، ایشان هم به من تلفن کرد و گفت که اگر به ایران برگردم، باید در خیابان زندگی کنم، پس اجازه بده همین جا بمانم. من هم گفتم که شما نمی خواهد بیایی ولی هر وقت شرایط مهیا شد برگرد. بعدها که انقلاب به پیروزی نزدیک شد، شاپور بختیار راههای هوایی را بسته بود. حتی امام فرمودند که ممکن است هواپیما را بزنند؛ بنابراین بعضی از افرادی که همراه امام (س) بودند، جرأت نکردند با هواپیما بیایند، ولی حاج خانم تنها زنی است که در آن شرایط اعلام می کند همراه با حضرت امام (س) سوار هواپیما خواهد شد البته در همان روزها حاج خانم سکته می کند. چند روزی را در بیمارستان به علت اینکه توانایی حرکت کردن را نداشت و بخشی از بدنش لمس شده بود، به سر می برد تا حالش کمی بهبود می یابد و ششم اسفند ماه همان سال به ایران می آید. پزشک معالج حاج خانم در فرانسه همین قدر که شست پای ایشان به تحریک سوزن پاسخ می دهد، اعلام می کند: «که شما می توانید با عصای زیر بغل راه بروید بیفتید و بعد هم پای دیگرتان فعال می شود.» من آن روزها در شیراز بودم و هر روز به تهران زنگ می زدم. پنج شنبه روزی بود که حاج خانم به ایران آمد و با من تماس گرفت، گفت که سه ـ چهار روزی بیشتر در تهران نمی ماند و بعد از آن برای ملحق شدن به من به شیراز خواهد آمد و به شیراز آمد. وقتی در فرودگاه شیراز ایشان را
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 100 دیدم، به کمک دو عصا در زیر بغلش حرکت کرد. کسی از شاگردان ایشان هم به نام مریم شیرازی ماشین خودش را آورده بود و با ایشان به منزل آمدیم که بعدها متوجه شدیم این خانم، از نوه های مرحوم آیت الله حائری هستند.
به خاطر دارم در ایام قبل از انقلاب، حاج خانم شاگردانی داشت که شبهای پنج شنبه به منز ل ما می آمدند و همه به ساده پوشی و ساده زیستی عادت کرده بودند. شامی را هم که در منزل ما می خوردند عبارت از نان و سبزی و ماست و در کل چیزهای ساده بود. این جلسات محفلی ایشان بود. مطلب دیگری که قابل ذکر است نگهداری و تر و خشک کردن بچه ها توسط من بود. البته در آن موقع راضیه و رضوانه ازدواج نکرده بودند و تا حدودی سرپرستی بچه ها را بر عهده داشتند.
من ابتدا در اهواز بودم، بعدها به شیراز، دزفول و... رفتم. یادم هست بعد از ظهر بیست ویکم بهمن ماه سال 1357 تماسی با منزلمان گرفتم و از اوضاع حکومت نظامی پرسیدم. دخترم راضیه گفت که همه از منازل بیرون رفته اند و کسی اعتنا به حکومت نظامی نمی کند و آن را جدی نمی گیرد. به فرمان امام (س) همه بیرون ریخته حکومت نظامی را شکسته اند! یکی از افرادی که کارمند من بود و در همسایگی یکی از کلانتریهای شیراز زندگی می کرد، ساواکی از آب درآمد. بعدها که معلوم شد این شخص ساواکی است، با این بهانه که سری به منزلش بزند تا مبادا به خاطر همسایگی اش با کلانتری، آسیبی به منزل و همسرش رسیده باشد، شبانه رفت و تا به امروز هنوز برنگشته است. فقط بعدها به صورت غیر حضوری استعفایش را نوشت و برایمان فرستاد. بعد هم ادعای خسارت کرده بود که راه به جایی نبرد. خاطره ای هم از دیدار امام (س) دارم. پس از قیام خونین 15 خرداد که جمع کثیری از هموطنان به شهادت رسیدند، حضرت امام (س) دستگیر و بعدها آزاد شدند. من به اتفاق حاج یحیی عراقچیان (از علمای قم که صاحب تألیفات متعددی هستند) به منزل امام (س) رفتیم. داخل بیت رهبر کبیر انقلاب (س) شدیم و آقای عراقچیان، بنده را خدمت امام (س) معرفی کردند و نشستیم. یک نفر آمد و دست امام را بوسید و رو به روی ما نشست. وی مشاور عالی دکتر امینی بود و این مطلب را خودش بیان کرد. حضرت امام (س) در آن دیدار، خطاب به آن شخص با کنایه چیزی نزدیک به این مضمون را فرمودند که بسیار
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 101 ظرافت داشت ایشان فرمودند: آقا شما ماشاءالله نفت را می خورید ما شلاق نفت را! شاید در کشور اگر نفت نداشتیم، این گرفتاریها اینقدر دامان ما را نمی گرفت. البته من در نجف اشرف هم خدمتشان شرفیاب شدم. کیفیت کار بدین گونه بود که یک سال وقتی از مکه برمی گشتیم (فروردین 47) راه کربلا هم باز شد و از مکه به کربلا آمدیم و در مدرسه ای که گویا به نام مرحوم آیت الله بروجردی بود، خدمت امام خمینی (س) رسیدیم که ایشان در آنجا نماز می خواندند. در آن زمان علی رغم اینکه از ازدواج من با خواهر مرضیه دباغ دو سالی می گذشت، ولی چون حاج خانم همراه من نبود، حضرت امام (س) بنده را نمی شناختند. در آن اوضاع و احوال وقتی آقای رضا صرافها بنده را علاقه مند به حوزه و روحانیت دید، من را برای تحصیل علم خدمت آقای آخوند برد و من پس از اینکه قول دادم در فراگیری علم کوشا باشم، قرار شد جهت فراگیری دروس حوزوی به تحصیل بپردازم، ولی بعدها کارمند شدم و قسمت نشد که به کسوت مقدس روحانیت دربیایم و روحانی شوم.
سال 64 هم با حاج خانم به مکه مشرف شدیم که مقدمات آن را حاج آقا انواری فراهم کرد. ایشان به نمایندگی از دولت جمهوری اسلامی ایران، هر سال به مکه مشرف می شدند که من در آن سفر، بعد از دو شب آن بزرگوار را دیدم. یادم می آید موقعی که ایشان از زندان ساواک بیرون آمدند به همراه آقای مجدالدین انوری به منزلشان رفتیم. منزل ایشان در شمیران بود و در سر کوچه شان اداره آتش نشانی قرار داشت. پس از احوال پرسی و خوش و بش کردن ایشان رو به سایر حضار کرده، به مزاح گفتند: ارواح شکمتان! شما هیچ کدامتان به غیر از آقای دباغ توی زندان به سراغ من نیامده اید! پس از انقلاب به خدمت امام (س) رسیدم، البته به صورت ناشناس؛ چون واقعاً من احساس شرمندگی می کردم که همسر حاج خانم باشم؛ چرا که واقعاً کوچکتر از ایشان بودم.
ما پشت در منزل شعار می دادیم: «ما منتظر خمینی هستیم هیچ جا نمی ریم همین جا هستیم» بعد هم حضرت امام (س) روی پشت بام تشریف آوردند و ما ایشان را دوباره زیارت کردیم. البته یک بار هم در شیراز بودیم و در هیأتی به نام «دوستان حسین» که شبهای جمعه حاج آقا «شیخ» برای ما سخنرانی می کرد و قرآن را تفسیر می کرد شرکت می نمودیم. حاج آقا شیخ از مردان وارسته و عالم شیراز است ولی در کسوت روحانیت
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 102 نیست. یک بار تعدادی از کارمندهای شیرازی همکار ما از جبهه زنگ زدند و گفتند ما جبهه بودیم و حالا که می خواهیم به خانه برگردیم دوست داریم سری هم به شما بزنیم. تعدادشان هم دو اتوبوس و دو سواری بود. آدرس حسینیه را دادم. کمی بعد متوجه شدم که بعد از جلسۀ شبانۀ ما می خواستند آنجا را نقاشی بکنند و وسایل آنجا را جمع کرده اند. دوباره با آنها تماس گرفتیم و آدرس عباسیه را دادیم و آقای سید محمود طباطبایی برادر آقا سید مهدی (که مزارشان در قطعه عاشورای همدان می باشد) عباسیه را برایشان فراهم کرد. ما تا صبح منتظر بودیم که تلفن بزنند تا متوجه شویم به تهران رسیده اند و بعد آدرس عباسیه را به آنها بدهیم که تا ساعت هفت زنگ نزدند. بنابراین من به کارگاه محل کارم رفتم و آنها حدود 5 / 7 یا 8 زنگ زده و گفته بودند در عباسیه هستند! قضیه از این قرار بود که یک برادر پاسدار در تهران این ماشینها را به سمت حسینیۀ همدانیها هدایت می کند و... به هر حال ما با آنها خدمت حضرت امام (س) رسیدیم. البته آن روز به جمکران رفتیم که نوبت ما نشد. به عوض روز پنج شنبه همان هفته رفتیم اول خیابان بیت و نوبت ما شد و به ما گفتند به علت کمی جا، تنها کسانی که تا به حال موفق به زیارت نشده اند و اولین بارشان است، جهت ملاقات داخل شوند. من هم چون قبلاً ایشان را زیارت کرده بودم، خودم را کنار کشیدم، ولی دوستان اصرار کردند که تو هم باید بیایی. خلاصه سعادتی نصیبم شد و به خدمت ایشان رسیدیم. حضرت امام (س) هم آن روز صحبت فرمودند و برگشتیم.
امام امت (س) یک کلام زیبایی به این مضمون دارند که نگو انقلاب برای ما کرده؟ تو برای انقلاب چه کردی؟ الحمدلله من در زمان جنگ همیشه یک دستم قبض کمک به جبهه ها بوده و یک دستم قبض کمک به حسینیه؛ حالا چه در تهران و شیراز، چه در امیدیه و جاهای دیگر. به من از تاریخ 22 / 8 / 61 به پایگاهی که در ستارخان بود رفتم و نه سال آنجا بودم که با وجود پا درد و کهولت سن، فعالیت کردم، ولی به خدا قسم پیش وجدانم شرمنده ام شاید کاری که بایسته بود، نتوانستم بکنم. البته شاید این فعالیت پشت جبهه برای برادر من مهمتر از حضور در خط مقدم بود و حس می کنم خدمت ثمربخش تری در حد من بود. الآن وقتی در تلویزیون پیرمردهای نود ساله و صد ساله را می بینم و با خودم که 73 سال دارم، مقایسه می کنم و می بینم سابقه، خدمت و تعهد آنها
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 103 از من بیشتر بوده است، بیشتر احساس شرمندگی می کنم.
من در زندگی ام وکالت نامه امور زندگی را به دست حاج خانم سپرده ام که شاید هر مردی این کار را نکند. ایشان هر چیزی را می خواست می فروخت و یا می خرید و کلاً در زندگی مشترک ما اختیار تام داشت. خدا خودش شاهد است در زندگی هیچ توقعی از ایشان نداشته و ندارم و فقط از درگاه خدای متعال سلامتی و طول عمر ایشان را خواستار بوده و هستم. خدا ان شاء الله که جمهوری اسلامی ما را حفظ کند. چون آنهایی قدر این انقلاب را می دانند که سختی، مشقت و مصایبی را در به ثمر رسیدن آن تحمل کرده باشند. باور بفرمایید هر وقت چشمم به آیۀ شریفه بأی ذنب قتلت می افتد، به یاد شهید آیت الله سعیدی می افتم. یادم هست یک بار قبل از انقلاب رفته بودم از ایشان خداحافظی کنم. از بیت ایشان به من گفتند که مأموران ساواک آقای سعیدی را گرفته و با خود برده اند... بعد از شهادت ایشان هم که خبرش را در دزفول از روی روزنامه خواندم، آقای غرضی در مسجد ارگ، برایشان مراسم گرفته بود که ساواک اجازه برگزاری مراسم را نداد. بعدها هم که در مأموریتی از دزفول به تهران آمدم، وقتی برای فاتحه خوانی به سر مزار آن شهید سعید رفتم، مشاهده کردم پاسبانی بر سر قبر ایستاده، اجازه توقف به کسی نمی دهد. به ما هم که قصد نشستن و فاتحه خوانی داشتیم، گفت از آنجا دور شویم. من هم در جواب به او گفتم: «شما از مرده می ترسید؟! از این سید اولاد پیغمبر؟» و آن پاسبان رفت! در زمان حیات این عالم بزرگوار من به منزل ایشان تردّد داشتم و شاید جزو معدود کسانی بودند که عکس حضرت امام (س) را در منزل نصب کرده بودند. به خاطر دارم روزی از طرف حاج خانم، نامه ای به توسط آقای حاج حسن حسینی متصدی نمازجمعۀ همدان به دست من رسید که حاج خانم در نامه قید کرده بود که در نجف اشرف مقیم می باشد و از من لباس، گل گاوزبان و... خواسته بودند. من هم اینها را تهیه کردم که آقای موسوی امام جمعه محترم همدان زحمت حمل و نقل آن را کشیده، برای حاج خانم بردند. حاج خانم هم دوباره نامه نوشته بودند و در ضمن آن نامه نظر حضرت امام (س) را مبنی بر اینکه شما (یعنی خواهر دباغ) تا زمانی که رژیم عوض نشده است و
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 104 با توجه به این اوضاع و احوال، صلاح نیست به ایران برگردی قید کرده بودند، حسابی گیج شده بودم با خودم می اندیشیدم که مگر می شود رژیم پهلوی با این اقتدار و قدرت عوض شود؟ مگر کسی باور و جرأت می کرد که این را ممکن بداند. اما کسی که این فرمایش را کرد، شخص امام (س) بود که فرمودند شاه باید برود. بعد هم فرمود اسرائیل باید از بین برود و ان شاء الله که اسرائیل هم از بین خواهد رفت.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 105