خانم راضیه دباغ
سالهای 51 و 52 بود که خواهرم رضوانه در مدرسه رفاه درس می خواند. آنجا مدرسه فرزندان زندانیها بود و افرادی که در آنجا درس می خواندند به نوعی سیاسی بودند. حالا یکی از خانواده های زندانیان سیاسی بود و یکی فکر سیاسی داشت و مدرسه خود به خود در مسیر سیاسی حرکت می کرد.
او در مدرسه با افرادی چون سوسن حداد عادل، بتول مهدوی کرمانی، نیره آلادپوش و... دوست و همکلاس بود. آنها دست به فعالیتهای سیاسی می زدند و خواهر رضوانه، شبها مطالبی را که رادیوی عراق از امام (س) پخش می کرد، می نوشت و تکثیر می کرد، و صبحها پنهانی آنهارا داخل جامیزی بچه ها قرار می داد.
من هم در آن زمان در جلسه هایی که توسط آقای محمدباقر نامی که در واقع برادرخوانده پدرم بود شرکت می کردم. در آن جلسات، احکام، خداشناسی و... یاد می گرفتیم. معمولاً این جلسات هفته ای یک بار تشکیل می شد و حدود 150 نفر در این کلاسها شرکت می کردند. مادرم نیز در این سالها به مبارزات خود ادامه می داد و با شخصی به نام آقای بهاری که مغازه دار بود، ارتباط داشت و اعلامیه حضرت امام (س) را می گرفت و تکثیر می کرد. علاوه بر آن جوانان مبارز را با هم آشنا می کرد و به این طریق مابین جوانان دختر و پسر ازدواجهایی صورت می گرفت. یک شب، مراسم ازدواج یکی
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 151 از زوجها در منزل ما بود و در آن زمان من هم به عقد در آمده بودم؛ ولی هنوز در خانه پدرم زندگی می کردم که فردای آن شب تعدادی از مأموران ساواک به منزل ما ریختند. منزل چند روزی در محاصره بود و افرادی که به منزل مراجعه می کردند دستگیر می شدند و حدود پانزده نفر از کسانی که در خانه بودند و یا به آنجا مراجعه کرده بودند دستگیر شدند و مأموران پس از شش روز محاصره خانه، آنجا را ترک کردند.
حدود دو ماه از این ماجرا گذشته بود که شبی دوباره ساواکیها به خانه ما ریختند و مادرم را دستگیر کرده و با خود بردند، آنها تمامی منزل ما را زیر و رو کردند ولی باز همه ما را رها نکردند، در واقع ما آسایش نداشتیم، همه اش تحت کنترل بودیم و اگر چیزی می خواستیم بخریم، باید محمد را می فرستادیم و خودمان اجازه نداشتیم از منزل خارج شویم. آنها کمدها را یکی یکی جستجو می کردند و هر چیزی که فکر می کردند ربطی به سیاست داشته باشد، برداشته و بازرسی می کردند. از یکی از کمدها، دفتری به دست آوردند که حاوی مطالبی بود که وقتی خواهرم رضوانه به رادیوی عراق گوش می کرد، از سخنان حضرت امام (س) یادداشت می کرد. آنها بعد از اینکه دفتر را به دست آوردند، یکی یکی افراد خانواده را مورد بازجویی قرار داده و از هر کسی دستخطی گرفتند تا بفهمند دفتر مال چه کسی است، که البته او دستخط را با دست چپ نوشته بود و آمدند و رضوانه را بردند. من مانده بودم با یک تعداد بچۀ قد و نیم قد، محمد و انسیه و آمنه، سه تا بچه های کوچک خانه مان بودند. انسیه سه سالش بود و هنوز داشت پستانک می خورد و محمد هم دو سال از او بزرگتر بود یعنی پنج سال داشت و آمنه هم هفت ساله و کلاس اول بود.
من نمی دانستم با این همه مشکلات چه کار کنم. باید از بچه ها مراقبت می کردم و از طرفی بی خبری از مادر و خواهرم، نگرانم کرده بود و مثل مار زخم خورده به خود می پیچیدم. بچه ها هم سراغ مادرم را می گرفتند، حدود چهل روز با این وضعیت سپری شد. گاهی بچه ها را برداشته و به منزل خاله ام می رفتیم تا دوری مادرم و خواهرم را کمتر حس کنند. در یکی از همین روزها در حالی که ما در خانه مان بودیم، ناگهان زنگ در به صدا در آمد. وقتی که در باز شد، مادرم را با قدی خمیده و صورتی رنگ پریده پشت در دیدیم. با دیدن او همگی یکه خوردیم. معلوم بود که شکنجه های مرگ آور او را به این
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 152 روز انداخته است.
او اولین حرفی که به زبان آورد این بود، رضوانه کجاست؟!
چون رضوانه را در زندان دیده بود بشدت نگران حالش بود، ناگهان با شنیدن جواب ما مبنی بر اینکه «رضوانه هنوز در زندان است» دیگر طاقت نیاورد و نقش زمین شد. خاله ام سریع یک لیوان آب قند درست کرد و به مادرم داد تا او به هوش آمد.
البته در این مدت ما یکی ـ دو بار به ملاقات رضوانه رفته بودیم ولی اجازۀ ملاقات مادرم را نداشتیم. پس از آزادی مادرم پدربزرگم آمد و مادرم را به باد انتقاد گرفت و او را مورد سرزنش قرار داد که دست از مبارزه بردارد.
حال مادرم بسیار وخیم بود و ما به تیمار زخمهایش پرداختیم، ولی فایده ای نداشت، باید در بیمارستان بستری می شد؛ به همین دلیل او را در بیمارستان بستری کردیم. او بیش از یک ماه در آنجا بود تا اینکه حالش بهتر شد و بهبود یافت. او در این مدت همه اش از رضوانه صحبت می کرد. معلوم بود که در زندان بشدت تحت تأثیر شکنجه های رضوانه قرار گرفته است. خلاصه چهار ماه طول کشید و از آزادی رضوانه خبری نشد، تا اینکه دوباره مأموران ساواک مادرم را دستگیر کرده و به زندان بردند ویک روز بعد رضوانه را آزاد کردند.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 153
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 154