آقای مجید اصفهانی
یکی از شبهای ماه رمضان در سال 1371 یا 1372 بود. موقع افطار، برخی از دوستان میهمان ما بودند. احباب، با مسائل روز سیاست و اجتماع نیز چندان بیگانه نبودند و در این زمینه، گفتگو می کردیم.
در این شب مذکور، خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) هم حضور داشتند ولی میهمانان نمی دانستند. پس از صرف افطار و وقوف از حضور ایشان، دوستان مصرانه خواستار حضور ایشان در مجلس شدند. وقتی به سراغشان رفتم مشاهده کردم که نجیبانه در گوشه ای از آشپزخانه به همسرم کمک می کنند و ظرف می شویند. مراتب علاقه و اصرار میهمانان را برای حضور یافتن ایشان در جمع بیان کردم و خانم دباغ هم بی هیچ گونه تکلفی به میان جمع آمد و در گوشه ای نشست. به ایشان نگاه کردم. بخشی از تاریخ زنده مبارزاتی ـ اعتقادی بود، که آرام گرفته بود. انگار کوهی که سینه اش مملو از هزاران یاد و فریاد و خاطره است و پای در دامان سکوت کشیده است. می اندیشیدم که این تاریخ پویا اگر زبان بگشاید، کتابی به حجم چند دهۀ تاریخ، آگاهانه ورق خواهد خورد. انتظار من دیری نپایید. دوستان در مقام اصرار بر آمدند و خانم حدیدچی، در ادامه بحثی که یاران پیش آوردند، لب به سخن گشودند؛ با همان صورت و وقار کوهوارش و موضوع مورد بحث را از جنبه های گوناگون و متنوع سیاسی، اجتماعی و فرهنگی چنان موشکافانه و با
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 165 دقت نظر، تجزیه و تحلیل می کردند که حاضران غرق در جنبه جادویی کلام ایشان، سراپا گوش بودند. پس از پایان جلسه بحث و گفتگوی فوق، حاضران متفق القول بودند که تاکنون، در هیچ نشستی اینقدر شفاف و روشن به آگاهی شان افزوده نشده است. هنوز هم که هنوز است و سالها از آن شب می گذرد، وقتی برخی از دوستان آن مجموعه را ملاقات می کنم، معترفند که ما در هیچ مجلسی به آن میزان که آن شب در منزل شما از صحبتهای خانم دباغ بهره برده ایم، سود نبرده ایم.
یکی از روزهای سال 1352 بود. من با خانم راضیه دباغ عقد کرده بودم و آقای مجید کمالی به فاصله یک روز از من رضوانه را به عقد خود در آورده بود. دوران نامزدی بود و ما هر از چندی برای دیدار همسرانمان به منزل خانم مرضیه حدیدچی می رفتیم. یکی از این روزها پدرم من را صدا کرد و از من خواست که چند روزی به علت اینکه خانه در محاصره مأموران ساواک می باشد به آنجا نروم، زیرا مأموران هر که را که در آن حوالی می دیدند، دستگیر می کردند.
این مسأله از لحاظ روحی بشدت من را تحت تأثیر قرار داده بود. حضور مردانی نامحرم و غریبه در منزلی که همسر شرعی من تردد داشت، من را برمی آشفت. عرق مذهبی و تعصب من، این موضوع را بر نمی تابید ولی چاره ای هم نبود. مجبور بودم دم بر نیاورم تا دست کم بین بد و بدتر، گزینشی عاقلانه تر کرده باشم. در ضمن در این مدت خانم مرضیه حدیدچی را هم دستگیر کرده و به زندان قصر منتقل کرده بودند.
نزدیک عید نوروز سال 1353 بود. با همسرم به قصد ملاقات، که تا آن لحظه اصلاً دست نداده بود، به زندان قصر آمدیم. فضای ملاقات با وجود مأموران و پاسبانان حاضر، فضای راحتی نبود. حس می کردیم تمام حرکاتمان مرئی و نامرئی کنترل می شود. با این همه وقتی خانم حدیدچی آمد، تمامی مراعاتها را به یک سو نهادیم و بی اراده، اشک از چشمانمان جاری شد. دیدار شیرین و تلخی بود. شیرین به خاطر اینکه پس از مدتی طولانی موفق به این ملاقات شده بودیم و تلخ از این بابت که تاب دیدن درد و رنج ایشان را که از چهره شان هویدا بود، نداشتیم.
باری! ما می گریستیم ولی خانم حدیدچی بسیار استوار و باصلابت برابر ما ایستاده بود و چنان طبیعی با ما احوال پرسی می کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است؛ این در
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 166 حالی بود که در نزدیکی ما، زنی زندانی با دیدن اقوامش که به ملاقاتش آمده بودند چنان از ته دل می گریست که دل همه را به درد می آورد و تقابل این دو صحنه واقعاً دیدنی بود.
ناگفته نماند که در همان اوایل دستگیری خانم حدیدچی من موضوع را از آقای بهزاد کمالی پنهان کردم و گفتم صلاح نیست چند روزی به منزل همسرانمان برویم ولی او نپذیرفت و به آنجا رفت. مأموران ساواک هم او را دستگیر کرده و یک شبانه روز او را بازداشت کردند. در این ایام همسر ایشان خانم رضوانه دباغ هم دستگیر و چهل روزی زندانی شده بود که پس از آزادی از زندان با ظرافتی مثال زدنی، خود را وقف خانواده ای کرده بود که در نبود مادر بشدت احساس دلتنگی می کردند.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 167
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 168