آقای بهزاد کمالی
مادرم با خاله ایشان (رضوانه خانم) دوست بودند و ما در آن زمان در نیروی هوایی می نشستیم. خواهر دباغ برای سخنرانی به منزل ما می آمد یک مدتی هم حاج آقا سعیدی تشریف می آوردند. اما بعد از دستگیری حاج آقا سعیدی توسط ساواک، مجالس را خود خواهر دباغ اداره می کردند. در این مجالس بود که مادرم با خانوادۀ خواهر دباغ آشنا شد و این آشنایی به خواستگاری از دختر ایشان منجر شد. بعد از تقاضای خواستگاری، به منزل ایشان رفتیم. در آن زمان حاج آقا دباغ برای کار به اهواز تشریف برده بودند. مدتی از این مسأله گذشت تا اینکه ما به عنوان مهمان به جلسه ای که در خانه حاج خانم (خواهر دباغ) برگزار شده بود، رفتیم. خواهر دباغ فرمودند که بعد از جلسه بمانیم. بعد از اتمام جلسه حاج خانم تشریف آوردند و در مورد خواستگاری صحبت کردیم و بقیه قضایا را به بازگشت حاج آقا دباغ موکول کردیم. بعد از بازگشت حاج آقا دباغ، مراسم عقدکنان انجام شد. در آن زمان من تازه خدمتم تمام شده بود و در مغازه ای به فروشندگی مشغول بودم. رضوانه خانم هم مشغول ادامه تحصیل بود و من فقط روزهای پنج شنبه یا جمعه به منزل ایشان می رفتم. یک جمعه ای به منزل خواهر دباغ رفتم که روز شنبه یا یک شنبه اش هم به منزل ایشان رفته بودم. همین که در زدم، افراد ناشناسی در را باز کرده، دستم را گرفتند و داخل منزل بردند. پرسیدند که شما؟ گفتم:
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 181 دامادشان هستم. گفتند: کدام دامادشان؟ گفتم: شوهر رضوانه خانم! خندیدند و گفتند: آهان شوهر همان شاعره هستی! حقیقت اینکه آن لحظه گنگ و گیج شده بودم. بلافاصله ما را سوار ماشین کردند و به ادارۀ مرکزی ساواک بردند. به محض رسیدن، شخصی که بعداً فهمیدم آقای منوچهری نام دارد و بازپرس کل خانواده دباغ است. گفت: این شوهر شاعره است؟ بعد هر چقدر توان در دستش داشت مشت کرد و به صورت من فرود آورد و سپس من را برداشتند و به سلول انداختند تا اینکه روحیه ام را تضعیف کنند و بعد بازپرسی را آغاز کردند. در آن زمان خیال می کردم که تنها من گرفتار شدم و نمی دانستم که شریکم را هم دستگیر کرده اند. در آن سلول هر چه شکنجه بود بر سر من پیاده کردند. 23 روز اسیر ساواک بودم که در این مدت، سه دفعه از من بازجویی کردند که دو بارش همراه با شکنجه بود و بازجویی آخر، محبت آمیز بود.آنها به من می گفتند که شما اصلاً این خانم را طلاق بده و من می گفتم که او فقط همسر من است.
در آن زمان که در زندان ساواک بازداشت بودم، حاج خانم و همسرم را هم بازداشت کرده بودند. من ایشان را در آن زمان فقط یک بار ملاقات کردم، آن هم بعد از بازجوییهایشان که به زندان قصر منتقلشان کرده بودند؛ آن هم با چه مشکلات و مکافاتی، هزار جور بهانه می گرفتند. من اطلاعات چندانی نتوانستم از نحوه برخورد ساواک با ایشان به دست بیاورم؛ زیرا هر وقت که سؤال می کردم جوابی نمی شنیدم؛ ولی از حالات روحی و روانی ایشان می توانستم قضایا را حدس بزنم. حتی یک سالی بعد از آزادی تحت مراقبت پزشک بودند و از نظر روحی در سطح مطلوبی نبودند. خود حاج خانم از نظر روحی کسل بودند که برای درمان، به دکترهای زیادی مراجعه کردیم. به هر حال مدتی طول کشید تا ایشان آرام آرام به حالت روحی گذشته شان برگشتند. خواهر دباغ پس از شکنجه های فراوانی که متحمل شد، به صورتِ دادن ضمانت نامه آزاد شد؛ زیرا مأموران ساواک فکر می کردند که کار ایشان دیگر تمام است و امکان دارد امروز و فردا فوت کند. در آن زمان خود ارتشبد نصیری ضمانت حاج خانم را کرده بود. با وجود تمام این شکنجه ها ایشان نشان دادند که اسوه مقاومت و شجاعت هستند و در مقابل دشمنان اسلام سخت مقاوم. به این حالت که ایشان در مقابل دشمنان مقاومت می کنند کسی باور نمی کرد که اینچنین روح لطیف و بزرگی داشته باشند و من فکر می کنم در
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 182 عصر و زمان ما نماد مقاومت هستند. بعد از آزادی و بهبودی هم نفهمیدم که چگونه به لبنان رفتند و در تبعید امام چگونه یار و یاور ایشان بودند. اما می دانم که بعد از انقلاب شکوهمند اسلامی رابطه ایشان با خانواده امام بسیار خوب بود. و به خود امام نیز عشق می ورزیدند و کل خانواده در خدمت ایشان و آرمانهای ایشان بودیم و هستیم.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 183
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 184