خانم رضوی
آشنایی من و خانم دباغ از زمانی آغاز شد که من هنوز ازدواج نکرده بودم. پدر و مادرم با حاج حسن آقا دباغ ارتباط داشتند. در عین حال یکی از داییهای من با حاج آقا دباغ صیغه برادری خوانده بودند و قبل از انقلاب و پیش از مخفی شدن خانم دباغ، ما وصلتی هم با خانواده ایشان داشتیم؛ به این صورت که دختر خانم ایشان عروس حاج آقا موسوی شدند و این ازدواج، باعث ارتباط بیشتر ما شد؛ بویژه از زمانی که من به تهران رفتم. در آن زمان، گاهی در کلاس درس عربی آیت الله امامی کاشانی، خانم دباغ را می دیدم و مرحوم خانم خاموشی هم بودند. این کلاس روزهای سه شنبه تشکیل می شد و ساعت بسیار خوبی بود.
امکان بیان کردن سوابق مبارزاتی خانم دباغ در مدت زمان کوتاه و محدود وجود ندارد. ایشان در مقاومت و تحمل شدیدترین شرایط خفقان، از همه زنها جلوتر بودند. شاید ما در آن زمان زنی را نداشتیم که به این صورت مبارزات علنی داشته باشد؛ یعنی فریاد بزند و همه را به مبارزه دعوت کند. ایشان می گفتند: اگر بخواهیم به جایی برسیم، باید همه با هم باشیم. با وحدت و یکپارچگی و یک صدایی است که می توانیم پیروز شویم.
به خاطر دارم قبل از انقلاب، زمانی که دستگیریها و بازداشتها زیاد شده بود، مراسم عقد یکی از اقوام خانم دباغ بود و ما را هم به آن مجلس دعوت کرده بودند که من با مرحوم حاج آقا سماوات در این مراسم شرکت کردم. گویا بعد از صرف شام که ما
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 201 مجلس را ترک کردیم، مأموران ساواک به منزل خانم دباغ ریخته و تعداد زیادی از مهمانان خانم دباغ را دستگیر کرده بودند. ساواکیها، رضوانه خانم ـ دختر خانم دباغ ـ را هم آن شب دستگیر کرده بودند. در ادامه این بازداشتها، خود خانم دباغ هم بازداشت شدند. این بزرگوار بعدها به علت دچار شدن به بیماریهای شدید در اثر شکنجه های فراوان آزاد شدند؛ چرا که پزشکان زندان تشخیص داده بودند که ایشان چند روزی بیشتر زنده نخواهند ماند. البته تقدیر الهی و لطف پروردگار بود که باعث شد خواهر دباغ علی رغم وجود جراحات شدیدی که در بدن داشتند، زنده بمانند. رژیم پهلوی به خوبی می دانست که تنها زنی که واقعاً از سر بی باکی و ایثارگرانه نسبت به ظلم و ظالم مبارزه می کند، خانم دباغ است. آنها می دانستند که ایشان با قدرت ایستاده اند و آرام نمی نشینند. اگر هم از زندان آزاد شوند، هرگز فردی نیستند که بخواهند سکوت کرده، در خانه بمانند. خود من شخصاً فکر می کردم که این شدت جراحات و بیماری جسمی خانم دباغ، تقدیر خداوندی است تا خانم دباغ با این بهانه، از زندان آزاد شوند و به فعالیت بپردازند. خوشبختانه ایشان معالجه شده، بعدها زندگی مخفیانه ای را آغاز کردند که هجرت طولانی ایشان سبب شد سرپرستی فرزندان کوچکتر را، فرزندان بزرگتر بر عهده بگیرند. اینجاست که مشخص می شود حاج آقا دباغ چه سختیهایی را تحمل کرده بودند. واقعاً تصور اینکه در یک منزل، زن آن خانه حضور نداشته باشد، برای اهل آن خانه بسیار مشکل است. حال اگر مادر مرده باشد، حرجی نیست، ولی اگر مادر زنده باشد و امکان حضور در خانه را نداشته باشد، درد غریبی است. این مسأله، حتی برای ما هم قابل تحمل نبود، ولی باید عرض کنم خدای تبارک و تعالی روح بزرگی را به حاج آقا دباغ عنایت کرده که آنهمه سختیها و مشکلات را تحمل کرده است.
و به اعتقاد من اگر انسان هدف را در زندگی بشناسد و مقصد برای او معین باشد، تحمل همه مشکلات برایش آسان خواهد بود. حال اگر انسانهایی وجود دارند که قادر به تحمل مشکلات و سختیهای خود نیستند، این معضل و نقیصه به عدم شناخت آنها از هدف و مقصد زندگی شان برمی گردد. شاید در بیان کردن آسان به نظر بیاید، ولی رها کردن هشت کودک، کار آسانی نیست، بخصوص برای دخترانی که می خواهند پا به خانۀ بخت بگذارند و بشدت نیازمند مهر و محبت مادر هستند. البته خدا را شکر که با تمام
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 202 این تفاسیر، این بچه ها به خوبی راه خود را طی کردند. هر وقت که ما از آنها احوال خانم دباغ را پرس و جو می کردیم، یا واقعاً اطلاعی نداشتند و یا از ترس مسائل دیگر، اظهار بی اطلاعی می کردند. ما هم شدت مشکلات را درک می کردیم که این خانواده و بچه ها در چه تنگنایی به سر می برند و چه روزهای سختی را می گذرانند. این روند همچنان ادامه داشت تا اینکه متوجه شدیم خانم دباغ برای دیدار رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی (س) به نجف اشرف، مشرف شده اند که ما این اطلاعات را در آن موقع از طریق چند نفر از دوستان مرحوم حاج احمد آقا به دست آوردیم؛ چرا که مرحوم حاج احمد آقا ایشان را در محضر امام در نجف دیده و به اطلاع دوستانشان رسانده بودند. تازه آن موقع بود که متوجه شدیم خانم دباغ زنده و صحیح و سالم هستند و به مبارزه مشغول می باشند. بعدها که دوباره از ایشان کسب خبر کردیم پی بردیم در جولان بلندیهای لبنان حضور دارند. ما وقتی این اطلاعات به دستمان می رسید به خانواده دباغ هم خبر سلامتی شان را می دادیم. خواهر دباغ مدتی هم در سوریه و هم در لبنان بودند تا اینکه به پاریس رفتند. در آستانه پیروزی انقلاب که حضرت امام (س) به ایران تشریف آوردند، ما خیلی دلخوش بودیم که خانم دباغ را هم در معیت امام خمینی (س) ببینیم، ولی متوجه شدیم که ایشان به علت کسالت، در فرانسه بستری اند و نتوانسته اند بیایند. بعدها هم که به ایران آمدند، به کارهای بزرگی پرداختند.
نمایندگی مردم تهران و همدان، تشکیل بسیج خواهران و... از فعالیتهای مهمشان بود. کار برجسته دیگر ایشان، تشکیل سپاه همدان بود که مسئولیت فرماندهی آن را هم بر عهده داشتند. به خاطر دارم اواخر اسفند ماه سال 1357 بود که هسته مرکزی سپاه کم کم داشت شکل می گرفت و قوام می یافت. در آن زمان مرحوم حاج آقا، از جمله کسانی بودند که اعتقاد داشتند که یک سپاه مستقل هم باید در منطقه غرب و همدان تشکیل شود. حاج آقا یک شب از شهید آیت الله مدنی دعوت به عمل آوردند که آن شب بزرگواران دیگری نظیر حاج آقا اکرمی و حاج آقا صالح هم بودند که همگی به اتفاق به منزل ما آمده، طی جلسه ای نشستند و صحبت کردند. مرحوم حاج آقا، پیوسته خدمت شهید مدنی می گفتند: «شما به من یک مجوز و مأموریت بدهید تا من به تهران بروم و مجوز تشکیل سپاه را بگیرم.» به هر حال آن شب قضیه تمام شد و شهید مدنی این اجازه
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 203 را دادند و حاج آقا به تهران رفتند و با پیگیری برادران، جهت تشکیل سپاه مجوز گرفتند. پس از آن، طی جلسات متعددی که برگزار شد و مذاکره و گفتگوهایی که به عمل آمد، قرار بر این شد که از خانم دباغ برای فرماندهی استفاده شود. سپس نزدیکیهای انتهای خیابان شهناز سابق در همدان، خانه ای برای خانم دباغ اجاره کردند که ایشان پس از نقل مکان به همدان در آن خانۀ استیجاری اسکان یافتند. از آن به بعد این بزرگوار، دیگر به صورت تمام وقت در سپاه بودند و با همراهی مرحوم حاج آقا فعالیت می کردند، تا اینکه غائلۀ کردستان پیش آمد. خانم دباغ به علت آشنایی ای که با کردستان و مسائل مبتلا به آنجا داشتند، نهایت تلاش و زحمت را در حل و فصل قضایای پیش آمده به کار بستند؛ به این صورت که در آن نقطه حضور پیدا می کردند و حتی بارها و بارها درگیر هم شده بودند. یادم هست مرحوم حاج آقا همیشه می گفتند که خانم دباغ خیلی از مردها جلوتر هستند.
درست به خاطر دارم ایشان چادر بر سر نمی کردند؛ چرا که به علت مسلح بودن و حمل اسلحه، بر سر کردن چادر برایشان دست و پا گیر بود و محدودیت ایجاد می کرد و دست و پا را می بست. از این رو مدام لباس بلند پوشیده ای به تن می کردند. لباس ایشان یک مانتوی خیلی بلند بود که همراه آن یک چفیه عربی خیلی بزرگ هم دور سرشان می بستند و همیشه هم مسلح بودند. حاج آقا همواره به من می گفتند: «اگر می خواهید رسالت واقعی زن را ببینید و زن بودن زن را در دنیا پیاده کنید، بیایید و خانم دباغ را تماشا کنید که چگونه مبارزه می کنند و چه مبارز و چریک لایقی هستند. ایشان هم زن هستند، هم مرد، هم یک مبارز و هم یک مادر خوب و نمونه برای فرزندانشان، در عین حال هم همسر خوبی برای شوهرشان هستند و هم رهبر شایسته ای برای افراد تحت امر خود می باشند. اگر کسی به زندگی خصوصی خانم دباغ وارد شود، با نهایت سادگی و بی آلایشی رو به رو خواهد شد. هنوز هم که هنوز است زندگی شان اینگونه است. تنها چیزی که در زندگی خواهر دباغ، معنا و جایگاهی ندارد، مال و منال دنیایی است. تا به امروز، بارها و بارها پیش آمده که ایشان تعدادی از افراد نیازمند و بی بضاعت را به علت مشکلاتی که آن اشخاص داشته اند، زیر چتر حمایتی خود گرفته اند. حتی مدت زمانی طولانی، دو دختر جوان به علت نیازشان در منزل ایشان ساکن بودند و با این بزرگوار و
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 204 خانواده شان به اتفاق غذا می خوردند و می خوابیدند و رفت و آمد می کردند. این دو نفر، بعدها بحمدالله در خانۀ خانم دباغ ازدواج کردند و به منزل بخت رفتند.
این بانوی فداکار و ایثارگر، نسبت به تمام انسانها احساس مسئولیت می کردند و نمی توانستند به سادگی از کنار افراد دردمند بگذرند و با نگاهی حاکی از بی دردی و بی تفاوتی به آنها نگاه کنند.
یکی از خاطراتی که من از ایشان دارم و هیچ گاه فراموشم نمی شود مربوط به شبی است که من خیلی حالم بد شد و ناراحتی آن درد، چنان شدت یافت که در بیمارستان بستری شدم. چند روز بعد که از بیمارستان مرخص شده، به خانه آمدم، ایشان را دیدم که علی رغم همه سختیها و مشکلاتی که داشتند، برای عیادت من به خانۀ ما آمده بودند. آن روز، ساعتی در کنار بنده نشستند و به اصرار من مبنی بر اینکه به خاطر من خود را به زحمت نیندازند، توجهی نکرده، مدام مصرّانه اظهار احترام می کردند: «شما استراحت کنید و داروهایتان را بخورید و فلان کار را بکنید تا زودتر بهبود یابید.» یک شب هم که حال من به هم خورد، خود خانم دباغ به سرعت ماشین شخصی شان را روشن کرده، من را به درمانگاه قائم بردند و ساعتی آنجا بودیم. در این فاصله در درمانگاه، هم مسأله ای پیش آمد. ایشان با مسئول آن درمانگاه درباره آن مسأله ای که پیش آمد صحبت کردند. این نشان از توجه بیش از حد این خانم به مسائل و مشکلات اشخاص دارد. خواهر دباغ تا جایی که در حد توانشان بود، در رفع گرفتاریها تلاش و خدمت کرده و می کنند.
زمانی که ایشان نمایندۀ مردم همدان شدند، از یک طرف خیلی خوشحال شدم که ما هم از بین خودمان کسی را به عنوان نماینده انتخاب کردیم که از هر جهت لیاقت، صلاحیت و شایستگی نمایندگی را دارد. از طرف دیگر هم به خاطر اینکه متأسفانه محیط همدان، محیط بسته ای است و شاید قدرشناسی از چنین شخصیتهای بزرگی به طور کامل ادا نشود، نگرانی سراپای وجود من را فرا گرفت. حتی هنوز هم در خلال صحبتهایی که با خانم دباغ دارم، ایشان گاهی مسائلی را مطرح می کنند که انسان خیلی متأثر و متأسف می شود. خانم دباغ با وجود اینکه چند بار از ناحیه کمر، تحت عمل جراحی قرار گرفته اند و وضعیت جسمی مناسبی ندارند، خستگی ناپذیر بود و با تمام وجود به دنبال رفع مشکلات اشخاص و جامعه هستند. ایشان در طول آن دو دوره ای که
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 205 نمایندۀ مجلس بودند، اقدامات شایسته ای انجام دادند که ما از آن روز تا امروز، شاهد نتایج آن اقدامات و زحمات بی وقفۀ ایشان هستیم. این بزرگوار هیچ گاه نماینده بی تفاوتی نبودند. حتی همین الآن هم که گاهی به همدان می روند، ملاقاتهای مختلفی با افراد دارند و پیوسته نامه هایی برای ایشان نوشته می شود که مردم استان در ضمن اینکه نامه ها، مشکلات و معضلات خود را قید می کنند، خواهر دباغ هم وقت می گذارند و همه نامه ها را پاسخ می دهند. به عبارت دیگر ایشان از ساعات استراحت و تفریح خود چشم پوشی می کنند تا به مشکلات مردم رسیدگی کنند. ان شاءالله خداوند مهربان عمر طولانی و پربرکت توأم با موفقیت به خواهر بزرگوار و معلم و مربی ما، خانم دباغ عنایت فرماید.
به یاد دارم که در سومین سالگرد فوت مرحوم حاج آقا بود که خدمت خانم دباغ رسیدم و از ایشان دعوت کردم که برای صحبت در این مراسم تشریف بیاورند. یک هفته مانده به مراسم ختم، ایشان تلفنی تماس گرفتند و تاریخ دقیق مراسم را از من پرسیدند و بالاخره، علی رغم تعدد و تراکم فعالیتهایشان در آن تاریخ و نداشتن فرصت، وقت خود را در اختیار ما گذاشتند و تشریف آوردند. خانم دباغ در طول پنج روزی که در منزل روضه داشتیم بارها و بارها در این مراسم صحبت کردند. در یکی از این سخنرانیها علت شرکت کردن مرتبشان را در این مراسم ختم اینگونه بیان کردند: یک شب حاج آقا را در خواب دیده ام. آن مرحوم زنده یاد به من گفتند که چرا شما در این مراسم شرکت نمی کنید؟ خواهر دباغ در ادامه گفتند که از آن تاریخ به بعد، هر سال بر خودشان لازم می دانند در مراسم سالگرد حاج آقا شرکت کنند. سالگرد حاج آقا سوم بهمن است و طبیعتاً در این وقت سال، هوا بسیار سرد می شود. از آنجا که هر ساله جمعیت زیادی برای این مراسم شرکت می کردند و استقبال زیادی به عمل می آمد، ما برنامه سالگرد را به تابستان موکول کردیم که بتوانیم از حیاط منزل هم استفاده کنیم. همه ساله ایشان با سخنرانی شیوا و زیبایشان مراسم و مجلس روضه خوانی ما را نورباران می کنند که این امر برای خانواده ما افتخار بزرگی است.
خانم دباغ در جریان فوت دختر نازنینشان آمنه خانم حتی اجازه جاری شدن قطره ای اشک را هم به چشمهایشان ندادند و کاملاً صبورانه، این درد و داغ را در سینه نهفته کردند و دم برنیاوردند. با اینکه از دورن می سوختند، همین طور سر خود را بالا گرفته
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 206 بودند. هر چند این داغ، داغ بسیار جانسوز و سینه گدازی بود، اما این بزرگوار لب از شکوه بسته، مدام در حال حمد و شکرگزاری خداوند بودند. این پیشامد را خواست الهی می دانستند و معتقد بودند که هر آنچه که خدا می خواهد، طبیعتاً خیری در آن نهفته است. این پیشامد، امتحان بسیار بزرگی بود که خانم دباغ نظیر آزمونهای دیگر از پس آن روسفید و سربلند بیرون آمده بودند. در این سالها، یکی دیگر از مسائل و مشکلاتی که این اسطوره صبر و مقاومت با آن رو به رو شدند، اسارت آقا جمشید ـ داماد حاج خانم بود که در این مورد هم به اندازۀ کلمه ای به شکوه لب نگشودند؛ اگرچه پای زندگی دخترشان در میان بود، با این همه راضی به رضای خدا بودند. پس از آزادی داماد خواهر دباغ، عروج روحانی حضرت امام (س) پیش آمد که این بار، ضربه بسیار سنگینی به این بزرگوار وارد شد.
من فکر می کنم که غم ارتحال امام (س) برای خانم دباغ خیلی سنگین تر از فوت دخترشان بود.
یادم هست که یک سال، مصادف با سالگرد رحلت ملکوتی حضرت امام در تهران سمیناری برگزار شده بود. در این سمینار، سیرۀ عملی و نظری حضرت امام (س) بررسی می شد. علاوه بر من که در این مراسم شرکت جسته بودم، بزرگواران دیگری نظیر خانمها رحمانی، صنعتی و طالبیان بودند. گویا حدود چهارده نفر از همدان آمده بودند و قرار شد به بیت امام (س) برویم. من در آن روز احساس می کردم سوز و گداز عجیبی در بند بند خانم دباغ نهفته است، چنانکه تمام وجود این زن را شعله پوش کرده و دل و جانش را به آتش فراق و هجران می سوزاند. احساس می کنم علت این همه ناراحتی شاید این بود که خواهر دباغ تنها زنی (غیر از اعضای بیت امام) بود که در کنار حضرت امام (س) بود و می توانست مستقیماً به حضور آن بزرگوار (س) برسد و مطالبی را از امام (س) بگیرد و به دیگران منتقل کند و... پس از رحلت آن مرد الهی هم، مسأله تصادف داماد ایشان پیش آمد. حاج خانم داماد خودشان را خیلی دوست داشتند. خانم دباغ هنگام فوت اخوی بنده، جمله ای عمیق و پرمعنا را خطاب به خانم اخوی من گفتند، که مضمون آن چنین است: خدا افراد را انتخاب می کند و شما باید به این امر که مورد انتخاب خدا قرار گرفته اید و این مصیبت به شما داده شده است افتخار کنید. به سبب این
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 207 مصیبت و غم، در آخرت به شما درجات بلندی اعطا خواهد شد! انسان باید در مواجهه با مصائب و دردمندیهای اینچنینی، تحملش زیاد باشد و به مصیبت لبخند بزند. خانم دباغ همواره به مشکلات واقعاً لبخند زده و دردهایی را متحمل شده اند که هرکس طاقت آن را ندارد، مثلاً همین الآن بعضی شبها آنقدر درد دارند که تا صبح در خواب ناله می کنند، ولی با همه این تفاسیر، ایشان با تمام وجود تسلیم محض رضای الهی هستند.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 208