خانم منظر خیر
من با خانم دباغ برای اولین بار در زندان قصر آشنا شدم و قبل از این دیدار ایشان را نمی شناختم. در بازجوییها دائم از ما سؤال می کردند: «این خانمی که پوشیه دارد و اعلامیه پخش می کند کیست؟» البته آنها فکر می کردند ما چون از معلمان مدرسۀ رفاه هستیم باید خواهر دباغ را بشناسیم و به قول معروف یک دستی می زدند. من در آنجا به خوبی ایشان را نمی شناختم و بعداً که سرگذشت خانم دباغ را شنیدم، حدس زدم شخصی که ساواک به دنبالش می گردد، باید ایشان باشد. من و تعدادی دیگر از اعضای مدرسۀ رفاه، در تابستان 1352 بازداشت شدیم و آشنایی من با خانم دباغ، از سال 1353 شروع شد. ایشان قبل از ما بازداشت شده بودند و من با دخترشان ـ رضوانه خانم که در مدرسه رفاه محصل بودند، آشنایی داشتم. ما با رضوانه در یک مدرسه بودیم و ایشان از شاگردان فعال مدرسه به حساب می آمدند؛ از آن دانش آموزانی که اهل فهم و فکر بودند. وقتی رضوانه گرفتار شد ما می دانستیم که سراغ تک تک ما در مدرسۀ رفاه خواهند آمد. یک شب حدود ده ـ دوازده نفر از معلمان و شاگردان را به طور دسته جمعی دستگیر کردند و وقتی من را هم بازداشت کردند و آنجا با هم ملاقات کردیم، متوجه شدیم از مشهد هم یک نفر را دستگیر کرده بودند و به صورت گروهی شناسایی و بازداشت شدیم.
رضوانه خانم و مادرشان خانم دباغ سه ـ چهار ماهی قبل از ما بازداشت شده بودند. زمانی که ما رفتیم، می دانستیم که رضوانه در یکی از همان سلولها ـ احتمالاً اولین ـ بوده
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 289 است. ما تقریباً بچه های کمیته شهربانی را می شناختیم. این را در بازجوییها و رفت و آمدهای راهروها متوجه شده بودیم و من حدس می زدم که رضوانه خانم و خانم دباغ در اوین بودند. بعدها که محاکمه شدیم همۀ ما را به زندان قصر منتقل کردند و دورۀ عمومی زندان را طی کردیم. خانم دباغ در دادگاه اولیه محکوم شدند ولی در دادگاه دوم به علت اینکه حال نامساعدی داشتند محکومیتشان به دو سال تقلیل یافت. من هنگامی خانم دباغ را در زندان قصر دیدم که هرکس حالت جسمی ایشان را می دید، متأثر می شد. ایشان برای بیرون آمدن از زندان، باید عمل جراحی می کردند. درست یادم نیست مشکلشان چه بود ایشان را که معالجه نکردند هیچ، حتی محاکمه هم شدند!
آن دوران رسم بر این بود که دورۀ اول بازداشت در سلولی بود که این دوره، دورۀ بازجویی و تکمیل پرونده در آن است. بعد از دوره اول به دادگاه اول می بردند و برای بعضیها اول به بخش عمومی می بردند و بعد به دادگاه اول. در دادگاه اول مثلاً شخصی به ده سال حبس محکوم می شد که در دادگاه دوم با توجه به یک سری تخفیفها یا تبصره های دیگر، مدت حبس کمتر می شد. معمولاً سعی می کردند دادگاه اول را دست بالا بگیرند تا بعد منت بگذارند که در حق متهم، رأفت به خرج داده اند. در واقع دادگاه دوم، دادگاه نهایی بود که در مورد خانم دباغ، رأی این دادگاه دو سال حبس شد. ما را در دادگاه اول اینگونه تهدید کردند که شما گروه هستید و کمترین میزان حبس برای فعالیت گروهی ده سال حبس است و البته در دادگاه دوم محکومیت ما را به یک سال کاهش دادند که من دقیقاً یک سال در حبس بودم.
خانم دباغ که برای معالجه مدتی آزاد شدند، در مدت استعلاجی موفق به درمان و مداوا نشده، در عوض دادگاهی شدند. وضعیت این بزرگوار خیلی وخیم بود. بعضی روزها که هشت فرزند ایشان، برای ملاقات مادر خود پشت میله های زندان می آمدند، به آنها می گفتیم: «حال مادر شما اصلاً برای ملاقات مساعد نیست!» خانم دباغ گاهی وقتها به ما تکیه می کردند و با یک وضعیت دشواری به پشت میله ها می آمدند و با بچه ها صحبت و شوخی می کردند. سپس به همسرشان می گفتند: «شما برو یک فکری به حال خودت بکن، من که حالا حالاها اینجا هستم!» و این از روحیۀ بالای ایشان حکایت می کرد؛ حال آنکه اصلاً نمی توانستند روی پای خود بایستند و تمام بدنشان را عفونت
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 290 فرا گرفته بود.
خانم دباغ در زندان خیلی از مسائل را با زیرکی خاص خودشان انجام می دادند. مثلاً در بازجوییها یک سری موضوعاتی را که عنوان کرده بودند. به طور کامل در خاطر داشتند؛ چون می دانستند که یقیناً زیر ذره بین هستند و ممکن است صحت و سقم گفته هایشان معلوم شود. در واقع بازجویی عملی در زندان عمومی انجام می شود و خانم دباغ از اول در بازجوییهای خود بیان کرده بودند سواد خواندن و نوشتن ندارند و این مسأله را در همه موارد به یاد داشتند. افرادی امثال من که از قبل ایشان را نمی شناختند، واقعاً فکر می کردند این زن، یک خانم بیسواد است! در ضمن از آنجایی که خانم دباغ می خواستند از وقت خود کاملاً استفاده بکنند، از یکی از کمونیستها خواسته بودند به ایشان خواندن و نوشتن یاد بدهد. برای من همیشه این سؤال مطرح بود که حالا چرا ایشان از یک کمونیست خواسته است تا به او سواد بیاموزد؟ البته آن شخص کمونیست هم شور و شعف خاصی داشت چون بنا بر تصور خودش فکر می کرد که قرار است یک مسلمان را باسواد کند! خیلی بعدتر بود که من متوجه این زیرکی شدم. در حقیقت خواهر دباغ می خواستند به مأموران ساواک بفهمانند بیسواد هستند؛ حال آنکه هیچ یک از ما نمی دانستیم خانم دباغ به واقع از سطح سواد بسیار بالایی برخوردار هستند. شخصی که معلم خانم دباغ شده بود، از روی بی خبری، همیشه می گفت که پیشرفت ایشان شگفت انگیز است و از خانم دباغ امتحان می گرفت که نمره های ایشان در حد عالی بود. خواهر دباغ تا حد پنجم ابتدایی را نزد ایشان شاگردی کرد که این قضیه حکایت جالبی بود.
مسأله دیگری که در مورد خانم دباغ برای من جالب بود، شب بیداری شان بود. ایشان خیلی از شبها بیدار مانده، نماز شب می خواندند و دائم در حال مطالعه بودند. در زندان هم چون معمولاً چراغها را خاموش نمی کنند، ایشان از همان نور اندک استفاده می کردند و تمام کتابهایی را که به سختی و زحمت به زندان آورده بودند، مطالعه می کردند.
به خاطر دارم کتاب تفسیر پرتوی از قرآن از مرحوم آیت الله طالقانی و فاطمه زهرا (س) زهی در نیام و بعضی از کتابهای دکتر حداد عادل مثل سفرنامۀ ابن بطوطه را با خود به زندان آورده و همه را خوانده بودند. خانم دباغ معمولاً تند و تند تقاضای کتاب جدید می کردند و این
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 291 در حالی بود که ما هنوز به خیلی از کتابها دست نزده بودیم. برای من عجیب بود که یکی از بچه کمونیستها تقاضا کرد که به اتاق ما بیاید و با ما زندگی کند! سلول ما هم اتاقی 3×4 بود که در آن، سه ـ چهار تخت سه طبقه وجود داشت. خود ما حدود سی نفر بودیم. فضای بسیار کوچکی نیز در وسط اتاق بود که ما معمولاً از این فضای تختها به صورت کلاسهای مختلفی استفاده می کردیم و هر کلاس، مربوط به مطلب خاصی بود. در آن فضا، خانم دباغ مادرانه ما را دور خودش جمع می کرد و ما هم که چند نفری از دانش آموزان مذهبی مدرسۀ رفاه بودیم، گرد او جمع می شدیم. تعداد ما زیاد نبود.آن ایام، اولین دوره ای بود که خانمهای مذهبی را گرفته بودند و دوره مطالعاتی ساواک روی این طبقه از زنها بود. این را هم می دانستیم که خیلی تحت نظر هستیم. بنابراین همیشه سعی می کردیم تا با کمونیستها، کلاسهای مختلف گذاشته، متفرق شویم. در طول روز، در کلاسهای مختلف شرکت می جستیم. سپس شبها دور خانم دباغ جمع می شدیم و کتابهای مختلفی را مطالعه می کردیم. ایشان حکم یک مشوق را برای ما داشتند و با نگاه مهربان و تشویقهای خاص خودشان، با هر کدام از ما عالمی داشتند؛ مثلاً می گفتند: «من بوی بچه هایم را از شماها می شنوم!» محبت بی حد این بزرگوار برای ما تکیه گاهی مستحکم بود. تهجد «شب زنده داری» و نمازهای یومیه و شب ایشان، با آن حال و هوای خاص روی تک تک بچه ها اثر می گذاشت و ما را در حال و هوای خاصی سیر می داد. خانم دباغ یک لطف خاصی نسبت به من داشتند و گاهی اوقات می گفتند: «بیا بنشین برای من قرآن بخوان!» شما تصور کنید شخصی خودش استاد قرآن باشد و بعد به شما بگوید که «بیا و برایم قرآن بخوان»، چه چیزی تصور می کنید. البته من چون رشته ام اقتصاد بود و با دیدگاههای خاص به آیات قرآن نگاه می کردم، ایشان من را تشویق می کردند! خواهر دباغ همیشه به من می گفتند: تو از آیات قرآن، خیلی خوب برداشت می کنی! البته بعدها هم هیچ گاه دوباره، برای من کیفیت عجیب آن قرآن خواندنها تکرار نشد. آیت الله طالقانی یک زمانی در جایی بیان کرده بودند: نگاه جوانها من را چنان تشویق کرده و تحت تأثیر قرار داده است که موفق به نوشتن کتاب پرتوی از قرآن شده ام! و من هم برداشتهایی را که متأثر از دیدگاه اقتصادی از قرآن داشتم، به خواهر دباغ منتقل می کردم که خوششان می آمد و من را تشویق می کردند.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 292 به خاطر دارم یک دختر کمونیست به اتاق ما آمد و بیان کرد که نمی تواند با دیگر مسلمانها زندگی کند. ما هم به او گفتیم: پس شما هم بیایید و مسلمان شوید! و سپس از خانم دباغ پرسید: شما چرا اینقدر نماز می خوانید؟ از اینجا می شود فهمید که خانم دباغ چقدر به نماز اهمیت می دادند. نام این خانم، عاطفه جعفری بود که خیلی از بچه های زندان تحت تأثیر این موضوع قرار گرفتند که ایشان به طور مستقیم وارد جمع ما شد. بعدها دوستانش آمدند و او را به جمع خود بردند، ولی خیلی از آنها هم به جانب ما مایل شدند. با این وجود، الحمدلله یک نفر هم از بچه های ما به سمت آنها جذب نشد. آنها روی خانم سوسن حداد عادل که چهارده سال بیشتر نداشتند و کوچکترین عضو ما بودند، خیلی کار کردند؛ مثلاً مدام به خانم حداد عادل محبت می کردند ولی با این کارها هم به جایی نرسیدند. رضوانه خانم هم اگر چه چهارده ساله بود ولی هیچ گاه به بند عمومی نیامد و در همان انفرادی بود. بعدها هم به دلیل ناراحتی ای که پیدا کرد آزادش کردند و خود خانم دباغ تنها به زندان آمد. شاید علت اینکه این مادر و دختر را با هم زندانی نکرده بودند، این جدا کردن آنها از هم و ایجاد شرایط سخت تر بود و این خود برای مادر و دختر یک شکنجه روانی است. خانم دباغ در بخش عمومی بودند و یکی از مسائلی که باعث نگرانی ایشان بود همین جدایی از دختر خانمشان رضوانه بود. البته در عین حال خیلی هم درددل نمی کردند؛ چون به علت عدم اعتماد به همدیگر خیلی از احوال هم پرس و جو نمی کردیم. خانم دباغ، اطلاعی از وضعیت جسمی رضوانه نداشتند و نمی دانستند که دخترشان در بیمارستان است یا جای دیگر؟ رضوانه خانم رنج روحی بسیاری متحمل شد. در زندان وقتی داخل محوطه کسی را کتک می زدند، صدا به تمام سلولها می رسید و در کل ساختمان می پیچید و این مسأله باعث رعب و وحشت عمومی می شد. کسی اگر ساختمان شهرداری را ببیند، اعتراف خواهد کرد که مثل یک چاه است. چاهی که از یک حلقۀ شش ـ هفت طبقه توخالی درست شده باشد. همه طبقات هم ایوانی داشتند که جلوی هر ایوان را با نرده پوشانده بودند تا کسی خود را پرت نکند. گاهی اشخاص را به آن نرده ها آویزان می کردند و جای جای نرده ها، قلابهایی برای آویختن افراد به چشم می خورد. اگر در حال شلاق زدن کسی در طبقات پایین بودند، صدای شلاق زدن و فریادها به حالت اکو در تمام سلولها می پیچید؛ مثلاً
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 293 می شنیدیم که به یک نفر که در حال شلاق خوردن بود، می گفتند: «تو نوشتی و سیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون» و ما می فهمیدیم که مثلاً شخص بیهوش شده است و دارند آب لای تن و بدنش می ریزند. آن وقت احساس می کردیم که بدن خود ماست که آماس کرده است.
در محیط زندان شاید باورش کمی مشکل باشد ولی نوجوانانی هفده ـ هجده ساله و یا حتی کم سن و سال تر، ناراحتی معده داشتند و دردهای شدید معده، آنها را عذاب می داد. با این وجود خانم دباغ علی رغم تمام این شرایط، روزه هایش را می گرفت و به اندازۀ سرسوزنی هم ناراحتی معده نداشت. مواد غذایی و خوراکیهایی هم که برای دوستان و نزدیکان برای ما می آوردند توسط شهرداری آنجا یک جا جمع می شد و آنها را بین همه بچه های زندان تقسیم می کردند بجز مذهبیها. آنها رژیم غذایی را روی دیوار نصب کرده بودند و خیلی جالب بود که ما را در این رژیم غذایی شریک نمی کردند! با این همه الحمدلله ما بدن نسبتاً سالمی داشتیم. بیمارترین شخص جمع ما خانم دباغ بودند که ایشان هم خیلی رژیم غذایی می گرفتند. یک عدد ظرف ماست و یک شیشه شیر در روز سهمیه داشتند. خواهر دباغ در زندان برای ما هم به اجبار رژیم غذایی معین کرده بودند؛ مثلاً برای تک تک ما جیرۀ ماست نوشتند. آرامش خانم دباغ خیلی مثال زدنی بود. ایشان بسیار سبکبال و آرام بودند و ما نمی دانستیم در درون ایشان چه غوغایی برپاست. این بزرگوار هیچ گاه بهانۀ بچه هاشان را نمی گرفتند، تا مبادا ما متوجه شویم و روحیه مان تضعیف شود. این مسأله برای خیلیها قابل هضم نبود که ایشان چرا برای بچه هایش گریه نمی کند؟ من بعدها که مادر شدم تازه پی بردم جدا بودن از فرزندان چقدر غیرقابل تحمل است! خانم دباغ در محیط زندان خود را بسیار شاد و خوشحال نشان می دادند و همیشه مطالعه می کردند. برای ما هم خیلی جالب بود ایشان که با تصور ما نوسواد بودند چقدر مطالعه می کنند! خانم دباغ در جمع بچه ها دارای جایگاه و احترام خاصی بودند و این نه به سبب سن ایشان بود، بلکه حضور پرنورشان و حجاب ایشان برای همۀ بچه ها و حتی کمونیستها حالت خاصی داشت؛ مخصوصاً بچه هایی که سن
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 294 کمتری داشتند. خانم دباغ با اینها مثل رضوانه، دختر خودشان رفتار می نمودند و جای خالی مادرهایشان را برایشان پر می کردند. در زندان کسی از کسی در مورد وقایع، شکنجه ها، آزار و اذیتها و... سؤال و پرس و جو نمی کرد و به هر دلیل، کسی دوست نداشت ماوقع را برای کسی تعریف کند. این امر شاید به دلیل همان بی اعتمادی افراد نسبت به هم و جلوگیری از کسب خبر و اطلاعات توسط افراد نفوذی بود. ما هم از خانم دباغ هیچ گاه نپرسیدیم که شما را چطور و برای چه دستگیر کردند. خود ایشان هم چیزی نمی گفتند. بعدها بود که فهمیدیم خانم دباغ یاور و یار آیت الله سعیدی بوده اند که البته یک بار لابه لای حرفهایشان این را به ما گفتند. وقتی جنازۀ این مرد بزرگوار را تحویل خانوادۀ ایشان داده بودند، پوست بدن ایشان وضع خیلی وخیمی داشت؛ اما ایشان هیچ گاه موضوع همکاری خود را با آیت الله سعیدی مطرح نکردند اگر هم می خواستند چیزی بگویند، می گفتند: «من شنیده ام که پوست بدن آیت الله سعیدی را کنده بودند و با چه وضع فجیعی بدن ایشان را تحویل داده بودند.» خلاصه خانم دباغ در طول تمام مدتی که ما با هم بودیم سعی می کردند محاسن و خوبیهای خود را پنهان کنند، حتی سوادشان را هم مخفی نگاه داشته بودند. خود من اگر در آن مقطع می دانستم ایشان در فقه دارای چه سطح علمی ای هستند، قطعاً در محضرشان تلمذ می کردم. با این وجود، در نهایت اخلاص از من می خواستند برایشان قرآن تلاوت کنم و تفسیر نمایم.
یادم می آید زمانی که من به زندان وارد شدم، متوجه شدم خیلی از کمونیستها خانم دباغ را تحویل می گیرند و برایشان احترام عجیبی قائلند. این افراد مدام دور و بر ایشان بودند و از وضع جسمی وخیم ایشان اطلاع داشتند. من می دیدم ایشان لباس خاصی می پوشند که هم مشخصات چادر را داشت، هم حالت لباس بیمارستان را و هم شکل لباس احرام را خلاصه لباس محافظت از بدن به حساب می آمد، که ظاهراً به دست کمونیستها هم دوخته شده بود. این لباس روحانیت خاصی به خانم دباغ می داد. خواهر دباغ از این لباس، دو دست داشتند تا در مواقعی که زخمها عفونی و یکی از لباسها آلوده می شد از لباس دیگر استفاده شود. خیلی از بچه ها داوطلبانه لباس ایشان را می شستند؛ حتی کمونیستها! خانم دباغ با محبتها، مثالها، اشارات غیرمستقیم و... حکم یک معلم و مربی را برای ما داشتند. خانم کمونیستی که به ظاهر معلم ایشان شده و فکر می کنم
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 295 دامپزشک بود، مشتاقانه به سراغ خانم دباغ می آمد و مدام به این بزرگوار می گفت: شما من را سر شوق آورده اید! شبها دور خانم دباغ جمع می شدیم و از کتابهای مختلف که در اختیار داشتند، استفاده می کردیم. جمع ما یک جمع حسادت برانگیز بود؛ چرا که رابطۀ مادر ـ دختری و خواهری بینمان برقرار بود. با هم بحث و گفتگو می کردیم و برای یکدیگر حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم. آنهایی که از دور نگاه می کردند و غرضی در وجودشان بود، سعی در منحرف کردن مذهبیها داشتند. آنها فهمیده بودند روی خانم دباغ نمی توانند تأثیر بگذارند. از ما هم که قشر دانشگاهی بودیم، قطع امید کرده بودند. لذا تمام تبلیغات و دوستی خود را روی جوانترها مثل رضوانه خانم و خانم سوسن حداد عادل متمرکز نموده بودند. خانم دباغ در اصل پناهگاه سوسن خانم بودند؛ چرا که برای سوسن، نقش مادر را داشتند. زمانی که ما با خانم دباغ خداحافظی کردیم و آزاد شدیم، چون خانم دباغ هنوز از مدت محکومیتشان باقی مانده بود، با مهربانی خاص خودشان با ما خداحافظی کردند. من آخرین ملاقاتم با خانم دباغ را در زندان هیچ گاه فراموش نخواهم کرد؛ چون یک حالت خاصی داشت و جالب بود که ایشان هیچ پیغام و سفارش خاصی نداشتند. این نشان می داد که ایشان نیازی به کسی جز خدا ندارند و بی نیاز از غیرخدا هستند. آنجا بود که من متوجه شدم خانم دباغ قبل از آنکه بمیرد، مرده است و خودش و جانش را تسلیم خدا کرده است.
یادم می آید من قصد داشتم قبل از انقلاب از ایران خارج شوم که استخاره کردم و خوب نیامد و نرفتم. بعدها که به این مسأله فکر می کردم با خودم می گفتم قسمت بوده با چنین بزرگانی آشنا شوم تا پی به معنای اصلی حیات ببرم و انسانهایی را که فرامادی و متعلق به دنیایی دیگر هستند، بشناسم.
رضوانه خانم دختری شاداب، با پوست بسیار خوب و زیبا بود، ولی من شنیدم که او بعدها، به دلیل استنشاق هوای بد و سایر عوامل محیطی، رماتیسم قلبی گرفت و هنوز
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 296 هم گویا مریض است. خانم دباغ زمانی که بدحال می شدند به شانه های ما تکیه می کردند. یک روز که خیلی حالشان بد بود، فرزندانشان برای ملاقات با ایشان آمده بودند و ایشان اصلاً نمی توانستند از جا تکان بخورند. بنابراین به ما گفتند که به بچه هایشان بگوییم بروند. ما هم همین کار را کردیم. آنها خیلی ناراحت شده، شروع به بی تابی کردند؛ مخصوصاً پسر کوچکشان. آن روز دیدن چنین صحنه هایی برای من خیلی ناگوار بود. خانم دباغ در تمام ملاقاتهایی که با خانواده شان داشتند، جلوی آنها صاف می ایستادند و نمی گذاشتند کسی در ایستادن به ایشان کمک کند. در ضمن مدام با بچه ها شوخی می کردند. آنها هم اشک می ریختند و می خندیدند و البته دخترخانمهایشان محکمتر بودند، درست مثل خود خانم دباغ!
روز اول ماه رمضان شد. کمونیستها هم برای روزه گرفتن اعلام آمادگی کردند و گفتند: روزه، عمل خوبی است و خودسازی محسوب می شود. ما هم می خواهیم برای سحر بلند شویم و می توانیم گرسنگی را تحمل کنیم. بنابراین قرار شد همه ما شاممان را نگه داریم و موقع سحر بخوریم. روز اول ماه رمضان همین که به ظهر رسید، مشاهده کردیم یکی یکی شان کم آورده و بریده اند. یکی حالت تهوع داشت و دیگری درد معده و روده گرفته بود و... خلاصه تا ظهر همه شان سر سفره ناهار نشستند و غذایشان را خوردند. سپس سراغ بچه ها آمدند و گفتند: شما متوجه نیستید که معده تان سوراخ می شود و...؛ ولی به خانم دباغ جرأت گفتن این حرفها را نداشتند. پزشکان زندان به خانم دباغ توصیه می کردند روزه نگیرد، ولی خانم دباغ با این توجیه که «در شرع ما اگر توانایی بر گرفتن روزه باشد، باید آن را گرفت» روزه می گرفتند. در آن ماه رمضانی که ما در زندان بودیم، هیچ کدام از کمونیستها نتوانستند حتی یک روز، روزه بگیرند. آنها فکر می کردند ما با روزه گرفتن، دیگر قادر به انجام کارهای دیگر مثل ورزش و مطالعه نیستیم ولی چنین نشد و این ماه رمضان باعث شکست کامل آنها شد. وقتی هم که از زندان آزاد شدیم آنها به ما می گفتند: «شما تمام کارهایتان تبلیغ است!» و از ما کینه به دل گرفته بودند؛ و این در حالی بود که ما زندگی عادی و عبادات واجب خود را انجام می دادیم. در گروه مذهبیها، ما همه جور آدم داشتیم؛ از جمله دختر چهارده ساله، خانمی که هشت تا بچه داشت، جوان، میان سال، پیر و... که رنج زندان را برخود هموار کرده بودیم. با این
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 297 همه، به یقین باید گفت خانم دباغ در تمام زمینه ها، پیشتاز بودند. به اعتقاد من کسی که نماز می خواند، چون آرامش دارد کمتر به بیماریهای نظیر ناراحتی معده، ضعف اعصاب و... دچار می شود و خانم دباغ نمونۀ عملی این تفکر بود. آنها در عید فطر خیال نمی کردند ما آنچنان جشنی برگزار کنیم و از شدت ناراحتی سرخ شده بودند. خانم دباغ در لحظه لحظه دوران زندان هوشیارانه نقش خود را به عنوان یک خانم بیسواد خانه دار به خوبی اجرا کردند و شاید به همین دلیل بود که حساسیت ساواک بر روی ایشان کم شده بود. این خانم بی نظیر توانستند از کشور خارج شوند وگرنه ساواک ایشان را دستگیر می کرد و دیگر هیچ وقت اجازۀ آزادی نمی داد.
در زندان، بازجوها معمولاً سعی داشتند مذهبیها را با هم برای بازجویی نبرند تا صحنه بازجویی کاملاً مذهبی نشود. خانم دباغ را معمولاً با دیگران می بردند، که ما یکی ـ دو بار با خانم دباغ در بازجویی با هم بودیم. چپیها و کمونیستها اگر در زندان به سمت مذهبیها می آمدند، قطعاً جذب می شدند و این تحت تأثیر جاذبه و گفتار و کردار بچه ها بود.
به خاطر دارم آن خانم کمونیستی که به اتاق ما پناه آورده بود، می گفت: من نمی خواهم با کمونیستها باشم! و این در پاسخ ما بود که می گفتیم! مگر تو کمونیست نیستی؟ پس چرا با آنها همنشین نمی شوی؟ با این همه او از پیش ما نمی رفت. ما هم می گفتیم: دست کم بیا و با ما باش! او هم می ترسید از اینکه فکرش عوض شود و می گفت: شاید شما هم چیزهای بدی داشته باشید! خیلی از کمونیستها می آمدند پیش ما و حتی خوابهایشان را برای خانم دباغ تعریف می کردند. ایشان هم تعبیر می کردند و خود ما هم از این تعبیرات نکته هایی پیدا می کردیم و به آنها می گفتیم که مثلاً داری برخلاف جهت حرکت می کنی، بیا و به ندای فطرتت گوش بده! آنها هم در کنار خانم دباغ آرامش پیدا می کردند.
در ده ـ یازده ماهی که من همراه خانم دباغ در زندان بودم، ایشان را خیلی محکم دیدم که این نشانگر اخلاص ایشان بود. خانم دباغ در خلوت هم چیزی به ما نمی گفتند که نکند با اطلاع از یک سری مسائل، ما دچار مشکل شویم. من در این مدت ایشان را یک آدم حوزوی عاشق مکتب دیدم که اطلاعاتشان را از ما پنهان می کردند و ما این مسأله
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 298 را بعدها فهمیدیم. در بیرون متوجه شدیم که خانم دباغ با یک سری برادران با اسامی مستعار مثل خواهر طاهره، خواهر زینت احمدی و... ارتباط و همکاری داشته اند. در جریان فوت دخترشان وقتی برادرم گفتند: بیا برای عرض تسلیت به دیدن خواهر طاهره برویم، تازه من آنجا بود که فهمیدم خواهر طاهره، همان خانم دباغ است. بعد از انقلاب من به دیدن دکتر باهنر ـ وزیر آموزش و پرورش وقت ـ رفته بودم که پیشنهادی به ایشان بدهم. در آنجا شخصی را دیدم که لباس سپاهی به تن داشت و مقنعه ای هم به سر داشت که حجابش را کامل حفظ می کرد. این شخص تا وقتی ساکت بود، او را نشناختم ولی وقتی شروع به صحبت کردن کرد، تازه متوجه شدم که این شخص سپاهی، خانم دباغ هستند.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 299
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 300