سرکار خانم لاری
تلخ ترین خاطرات من، مربوط به همان دورانی است که خواهرم مرضیه را دستگیر کردند. آن روز را فراموش نمی کنم. در منزل آنها بودم که مأموران دیومنش ساواک، مثل مور و ملخ به خانۀ خواهرم سرازیر شدند و مرضیه را با خود بردند. با اینکه در زندان به سختی مورد شکنجه و آزار و اذیت قرار گرفته بود، ولی هرگاه ما به ملاقات ایشان می رفتیم ـ که البته خود این کار هم با سختی و تحت نظارت و با حضور یک پاسبان انجام می شد ـ با لبخند و تبسم آرامش بخشی با ما برخورد می کرد؛ به نحوی که انگار در زندان هیچ گونه مشکلی ندارد و اصلاً برخورد بدی با ایشان نمی شود. برای عروسی راضیه هم کلّی اشک ریختیم. همه بودند بجز مرضیه که در زندان ستم شاهی اسیر بود. از این سو، رضوانه را هم دستگیر کردند و او هم مدتی در زندان بود. بعدها هم که رضوانه آزاد شد، وضعیت چندان تغییری نکرد. مادرشان که در زندان بود. پدرشان هم که به ضرورت شغلی و مصلحت، خارج از تهران بود و در یک خانه، شش فرزند که بزرگترینشان راضیه چهارده ساله و کوچکترینشان محمد سه ساله بود، چه وضعیت اسفباری می توانسته حاکم باشد. آنها همه کارهایشان را خودشان می کردند. شست وشو، پخت و پز و خواباندن بچه های کوچکتر، کاری بود که رضوانه و راضیه با هم انجام می دادند؛ حال آنکه دلشان دردمند بود، چشمانشان خون می گریست و مدام، آه از نهادشان برمی آمد که
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 365 سایۀ چنان مادری افسوس در آن وضعیت، بر سرشان نبود!
با این وجود هیچ یک، خدا و ایمان و اعتقادشان را برای دقیقه ای فراموش نکردند. خواهر مرضیه که در زندان بود، بر اثر شکنجه هایی که بر جسم و جان او وارد آورده بودند، توانایی راه رفتن نداشت و نمی توانست قدم از قدم بردارد؛ به گونه ای که وقتی می خواست به دیدار ما که به ملاقاتش رفته بودیم بیاید، مدام یک نفر زیر بغلش را می گرفت و او در حالی که درد می کشید و این درد کشیدن، از ظاهر او کاملاً مشخص بود، لبخند را از لبانش دور نمی کرد.
مادری اینچنین و دخترانی آنچنان ـ که پیشتر شرح شهامت و صبوری شان را گفتم ـ هم مایۀ افتخار من که خاله شان بودم، بودند و هم به شکلی عملی، به همۀ ما درس اخلاق و تربیت می دادند. من هم که در آن ایام، می رفتم و سری به آنها می زدم، احساس می کردم به گونه ای برخورد می کنند که انگار کم و کسری ندارند. امروز که به آن روزها نگاه می کنم، می فهمم تمامی این کارها برای این بود که من را به زحمت نیندازند؛ حال آنکه در غیاب مادرشان، واقعاً به چه چیزی می توانسته دلشان خوش باشد. خلاصه کلام این است که این مادر و خانواده اش، مظهر ایمان، مقاومت و صبوری هستند که من درسهای فراوانی از کوچک تا بزرگشان فرا گرفتم.
یک خاطره هم از دوران آزاد شدن رضوانه دارم که یادآوری اش، همیشه دلم را به درد می آورد. پس از شش ماه که رضوانه را از زندان آزاد کردند، آنقدر اذیت شده و قوای جسمی و روحی اش تحلیل رفته بود، که اصلاً نه می توانست بنشیند و نه قادر بود دراز بکشد و بخوابد. از شدت نجابت هم، به هیچ وجه لب از لب نمی گشود و هر چه از او می پرسیدیم که در این مدت چه کشیده و چه بلاهایی بر سرش آورده اند، هیچ چیز نمی گفت. تعادل روحی و جسمی اش را از دست داده بود و حالت عادی نداشت. از حیا و معصومیت این دختران همین بس که هنوز هم که هنوز است، حتی اگر قرار باشد از پشت تلفن هم با شخص نامحرمی به ضرورت هم کلام شوند و حرف بزنند، چادر سر می کنند.
کتابپرواز با نور(دو روایت از زندگی خانم مرضیه حدیدچی«دباغ»)صفحه 366