فصل پانزدهم: گذشت و اغماض
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 321
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 322
هر چه بود بخشیدم
در نجف یک روحانی پیرمرد مازندرانی بود که بی سبب به امام خوش بین نبود. چند سالی خوش بین نبود، حتی به بعضی ها می گفت به درس امام نروید. طبق معمول امام ساعت ده و ربع می رفتند برای درس، من به سرعت می آمدم بیرون که مبادا امام تنها به درس بروند، چون بعضی از اوقات امام تنها می رفتند و من از عقب می دویدم تا به امام برسم، چون ما را خبر نمی کردند. روزی من تند آمدم بیرون دیدم دم در بیرونی این پیرمرد شیخ در را می بوسد و بعد هم خم شد عتبه را بوسید. من از روی ناراحتی که از ایشان داشتم گفتم: «عجب.» برگشت و رو کرد به من و گفت: «الحمدلله الذی هدانا لهذا و ما کنا لنهتدی لو لا ان هدانا الله» گفتم: «چه شده مگر؟ گفت: «درس می روید؟ آقا مسجد می آیند؟» گفتم: «بله» گفت: «منهم می آیم مسجد.» ایشان مسجد نمی آمد و نمی گذاشت بچه اش دست امام را ببوسد در همین حین در باز شد و آقا آمدند و او از خجالت از کوچه دیگر رفت من همراه آقا به مسجد رفتم. آن روز اتفاقاً کتاب همراه نیاورده بودم که مجبور شوم پای منبر بروم. همان دم در نشستم و این شانس او بود که آمد و کنار من نشست. گفت: «تو که می دانی از همنشینی بد به ما اثر کرده بود، از بس زیاد از مغرضین شنیده بودم که آقا (امام) روزنامه می خواند، آقای فلان این مجاهدت را کرد و جلو افتاد و چه شد ...» پیرمرد اظهار کرد: «یک شب من خواب دیدم در حرم حضرت امیر(ع) هستم. عده ای صف کشیده اند و دور هم نشسته اند، یکی یکی حساب کردم دیدم هر کدام مطابق سنشان قیافه شان می خورد. دوازدهمی را گفتند
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 323 حضرت مهدی(عج) است، از قیافه اش نور می بارید، خیلی زیبا بودند، ملکوتی بودند و در آخر صف نشسته بودند. بعد علمای گذشته یکی یکی آمدند. همه از مقبرۀ مقدس اردبیلی بیرون می آمدند. نگاه کردم دیدم آیا کسی از ایشان را می شناسم. یک شخصی از آنها را گفتند شیخ شلال است، یک شیخ عرب است خیلی خوشحال شدم، خواستم حرکت کنم، ولی انگار مرا به زمین بسته اند ، نمی توانستم تکان بخورم، وقتی علما هر کدام که می آمدند، این دوازده نفر تکریم می کردند، بعضی وقتها حضرت امیر(ع) و یکی دو نفر از دو طرف و بقیه مشغول صحبت بودند.
بعضی وقتها هم هفت هشت نفرشان تکریم می کردند. یک وقت دیدم آقای خمینی از گوشۀ ایوان وارد شد و شما هم دنبالش هستی. در کفشداری کفشهایش را کند و شما کفشها را کنار گذاشتی و به سرعت به دنبالش رفتی. یک وقت دیدم آن دوازدهمی تا چشمش افتاد، بلند شد، یازدهمی بلند شد، دهمی بلند شد، یک مرتبه دیدم همه بلند شدند، بعد همه نشستند. یازده نفرشان نشستند، دوازدهمی ایستاده گفت: «روح الله!» آقای خمینی عبایش را جمع کرد و گفت: «بله آقا!» گفت: «بیا جلو.» و آقا تند تند رفت جلو، وقتی خدمت امام زمان(عج) رسید دیدم قد آنها مثل هم مساوی است. جوری نبود که حضرت مهدی(عج) بلند و یا آقای خمینی کوتاهتر باشد. طوری ایستاد که گوش آقای خمینی دم دهان امام زمان(عج) بود. حضرت چیزی گفتند: ایشان گفت: «چشم، فلان چیز را انجام دادم، انجام می دهم ان شاءالله. درست ربع ساعت، تند تند حضرت در گوش ایشان می گفت. وقتی مطلب تمام شد. دو متر و یا یک متری فاصله گرفت و حضرت رفتند بنشینند، آقای خمینی دستی تکان داد و آن یازده نفر تکریمی کردند و آقای خمینی برگشت عقب عقب، نه اینکه پشتش را بکند و به حرم نرفت».
پیرمرد می گفت: «من گفتم چرا آقای خمینی به حرم نرفت؟» گفتند: «حضرت امیر(ع) اینجا نشسته، کجا برود؟» سپس رفت دم کفشداری، شما کفش را گذاشتی جلو، ایشان به سرعت حرکت کرد و از در صحن آمد بیرون. بعد از آن من از خواب بیدار شدم و شروع کردم به گریه کردن. خانمم بیدار شد دید گریه می کنم. ساعت را نگاه کردم دیدم یک ساعت به اذان است، گفتم جفا کردم، خدایا از سر تقصیرم درگذر، من از حالا به ایشان ایمان آورده ام. ولی هنوز هم ناراحتم و اول کاری که کردم همان بود
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 324 که دیدی، در مقابل نظر هیچکس نبود. فقط تو می دانی و من، من باید این عتبه را ببوسم، نمی دانم تو از کجا پیدا شدی. من گفتم: «باید فضایل را منتشر کرد و باید انتشارش بدهم.» خلاصه گفت: «این قصۀ من بود. یک خواهش هم از تو دارم، بینی و بین الله اگر می توانی به امام بگویی که حاج آقا از من بگذرد.» گفتم: «می توانم، همین الآن انجام می دهم.» از مسجد که آمدیم بیرون در راه به آقا گفتم: «قصه از این قرار است، و ایشان از شما خواهش دارند که از ایشان بگذرید.» آقا گفت: «من از ایشان گذشتم، من بخشیدم، هر چه بود بخشیدم.» بعد از اینکه امام رفتند داخل، پیرمرد دوان دوان آمد، گریه می کرد. گفت: «چی شده؟» گفتم: «آقا گفتند که من هر چه بود بخشیدم.» افتاد به سجده، دیگر شب و روز همیشه می آمد و امام هم یک نظر خاصی به ایشان پیدا کرد و دنیا و آخرتش خوب شد.
از آنچه راجع به من است می گذرم
زمانی که من در مدرسۀ دارالشفاء بودم حجره من در کنار حجرۀ امام بود.اهل علمی بود که از مدرسۀ فیضیه به مدرسۀ دارالشفاء می آمد؛ ولی تا حجرۀ من که پیش می آمد دیگر جلوتر نمی رفت. او حتی حاضر نبود چشمش به امام و حجره او بیفتد. چون به شدت با عرفان و فلسفه مخالف بود و اندیشه های امام را انکار می کرد. وقتی در جلسه ای خدمت امام گفتند که فلان کس نسبت به شما چنین نظری دارد و گاهی علیه شما صحبت می کند، فرمودند: «آنچه راجع به من است از او می گذرم امیدوارم که غیبتها و تهمتهای او سبب شده باشد که خداوند از خطاهای من هم بگذرد و او را هم هدایت کند.»
ایشان را بخشیدم
در موارد متعدد افرادی که نسبت به شخص امام توهین و بدگویی کرده و سپس مستبصر و پشیمان می شد بوسیلۀ نامه از محضر ایشان درخواست عفو و بخشش
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 325 می کردند که همه این موارد به عرض امام می رسید و حضرت امام بدون استثنا در تمام موارد می فرمودند: «ایشان را بخشیدم.» از جمله یک مسلمان عرب تبار از آمریکا در نامه ای برای امام نوشته بود من با توهین به شما مرتکب گناهی بزرگ شده ام و این گناه
به صورت کابوسی وحشتناک مرا آزار می دهد و ملتمسانه درخواست عفو کرده بود. وقتی به عرض امام رسید، با آهنگی آکنده از محبت و عاطفه فرمودند: «ایشان را بخشیدم».
اجازۀ دفاع نمی دادند
از جمله ارزشهای والای امام اغماض و گذشت عجیب ایشان از کسانی بود که نسبت به شخص ایشان بدی یا اهانت می کردند که نمونۀ بارز آن را در بعضی از جریانات از بعضی معروفین در تلگرامها و نامه ها مشاهده می کردیم. اما امام علاوه بر اینکه اسائه ادب و فحشهای آنان را نادیده می گرفتند اجازه نمی دادند حتی علاقه مندانشان در مقام دفاع از ایشان برآیند.
سکوت من برای او مغتنم است
یک آقایی بود که با امام میانه خوبی نداشت و پشت سر امام خیلی بد می گفت. از قضا خواهر او فوت کرد. او دو برادر هم داشت که به امام ارادت داشتند. من و مرحوم آقای سعید اشراقی (عمومی مرحوم آقای شهاب الدین اشراقی داماد امام) خدمت امام رفتیم و عرض کردیم خواهر این آقا فوت کرده است برای خاطر برادرهایش هم که شده شما در مجلس فاتحه خواهرشان شرکت کنید. امام ناراحت شده و گفتند: «امیرالمؤمنین علی(ع) در یک شب هفتصد نفر یهودی را سر برید، من از آنها هستم (که مثل حضرت عمل می کنم) فلانی از من منفور باشد من درباره اش ساکت هستم اینکه به فاتحه نرفته ام سکوت من برای او مغتنم است چون اگر بخواهد از حد خود تجاوز کند من حکم صادر می کنم».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 326 ظاهراً غرض جدّی نداشته اید
سال 18 - 1317 شمسی که برای تحصیل به قم رفتم، از طلبه ها امتحان می گرفتند. در آن زمان ادارۀ حوزه به عهدۀ سه نفر از علمای بزرگ بود که به علمای ثلاث معروف بودند.این سه نفر آقایان حجت، خوانساری و صدر بودند که به جهت پرداخت شهریه از طلاب امتحان می گرفتند. از جمله کسانی که مورد اعتماد علمای ثلاث بودند و در نتیجه جزو ممتحنین قرار داشتند، امام و مرحوم حاج محمد تقی زنجانی بودند.
در یکی از جلسه های امتحانی در حجره ای متعلق به طلبه ای به نام صاحب الداری (اهل بروجرد) که در کنار کتابخانۀ مدرسۀ فیضیه قرار داشت امام و آقای زنجانی حضور داشتند. یکی از طلبه های تبریزی (یا احتمالاً اهل آستارا) گویا در موردی از امام نگران شده نامه ای توهین آمیز به ایشان نوشته بود امام هم جواب برای آن طلبه نوشتند و به آقای صاحب الداری دادند تا برای آقای زنجانی بخوانند. چرا که آقای زنجانی بین طلبه های ترک به حق از احترام بسیاری برخوردار بودند. در آن زمان من هم برای شرکت در امتحان در آن جمع حضور داشتم. در هنگام خواندن جواب شنیدم که امام چنین نوشته اند:
«جناب آقای حاج ... ظاهراً چیزهایی که نوشته اید، مصلحت در انشا بوده و غرض جدی نداشته اید و نعم حکم الله».
منظورشان از انشا حرف است که گاهی ما می گوییم و می خواهیم که آن را انجام بدهند. اما به طور جدی پیگیر عمل آن نیستیم. معلوم بود آن طلبه حرف ناروایی به امام نوشته بوده است که ایشان فرموده بودند: مصلحت در انشا بوده و قصد جدی نداشته اید. و «نعم حکم الله» را هم می توان به این ترتیب تفسیر کرد که به خدا واگذار می کنم یا قضاوت اینطور امور با خداست.
برو همین الان نجاتش بده
امام خیلی گذشتش زیاد بود یک شب که با ایشان ساعت نه و نیم شب از حرم
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 327 حضرت امیر(ع) برمی گشتیم هیچکس در خیابان نبود و هوا هم سرد بود. ناگهان مردی به نام عبدالعزیز که فرد پولداری بود و مست کرده بود با سرعت زیاد از کنار امام به گونه ای رد شد که اگر امام را به کنار خیابان هل نمی دادم امام را زیر می گرفت. بعد از آن با دستم محکم زدم به شیشه ماشین او و گفتم ملعون الوالدین. او که یک آدم گردن کلفت پولدار و از شیوخ عرب بود، سرکوچۀ امام پارک کرد و مثل یک لات به سمت من آمد که مثلاً چرا به شیشه او زده ام. خلاصه با هم درگیر شدیم مردم ریختند ما را جدا کنند. آقا فرمودند: «آقای فرقانی ول کن» گفتم: «من به جهنم، شما را داشت زیر می گرفت» امام فرمودند: «حالا ولش کن.» پلیس آمد. گفتم که نگهش دارند. آقا را به منزل رساندم و برگشتم. آقای قرهی هم بود. گفتم: «چه کار کنیم؟ این را بفرستیم زندان بغداد؟» گفت: «نه امام ناراحت می شوند.» آمدیم سر خیابان به پلیس گفتیم: «اگر این از طرف شاه مأمور نبوده که امام را زیر بگیرد و بکشد حداقلش این است که شراب خورده و باید به جزایش برسد.» آنها به اصرار افتادند که امام را از خانه بیرون بیاورند و به دست و پای امام بیفتند. گفتیم: «سید رفته اند به اندرون» پلیس گفت: «تکلیف ما چیست؟» آقا سرو صدا را که فهمیدند فرمودند: «این چه سر و صدائیه؟» چرا مردم را بدبخت می کنید؟» بعد به من فرمودند: «برو همین الان نجاتش بده و بگذار برود به خانه اش»
بگذارید به کارشان برسند
یکبار در حرم امام حسین(ع) امام داشتند زیارتنامه می خواندند. یکی از خدّام بی ادب فرش را از زیرپای امام جمع کرد. امام سجاده و مفاتیح را برداشتند و روی سنگ نشستند. گاهی وقتی امام می خواست وارد حرم بشود عمداً جارو می کردند و خاکها را به طرف ایشان می گرفتند. ما هم نفس نمی توانستیم بکشیم چون امام می فرمودند چکارشان دارید بگذارید به کارشان برسند. تا آن خادم فرش را از زیر پای امام جمع کرد (دلیل رفتار خدام هم این بود که تا علما به حرم می آمدند اینها دور آقایان را می گرفتند و از آنها انعامهای بیخودی می گرفتند و امام کسی نبود که از این پولها به
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 328 آنها بدهد) به او گفتم: «به خدا قسم پدرت را درمی آورم.» امام فهمیدند. فرمودند: «خلاف مروت است چکارش دارید؟ بگذارید مردم به کارشان برسند، خوب فرش حرم را جمع باید بکنند.» گفتم: «نه» بعد ما از طریق استانداری شکایت کردیم که شیخ محمد رئیس فراشها چنین اهانتی کرده است. فوراً او را جلب کردند. زن و بچه های او
ریختند در منزل آقا که این غلط کرده، اشتباه کرده، امام را نشناخته، حالا نان ما را قطع کرده اند. امام که بیرون آمدند تا به حرم مشرف شوند حسین خدمتکار امام خدمتشان عرض کرد که این زن آن فراش است. خود او هم افتاد روی دست و پای امام. امام گفت: «ولش کنید برود دنبال کارش، چرا نان مردم را قطع می کنید».
شب ها برای شیخ علی دعا می کنم
امام رادیوهای بیگانه را گوش می کردند. آمریکا، انگلیس، اسراییل و ... ولی گوش کردن بعضی از رادیوها را برای مردم حرام می دانستند؛ حتی صحبت های شیخ علی تهرانی را که از رادیو بغداد پخش می شد گوش می کردند. می فرمودند: «من شب ها برای شیخ علی دعا می کنم که خداوند او را از چنگال صدام و منافقین نجات دهد». تا اینکه او یک وقتی به آقای هاشمی رفسنجانی توهین بدی کرده بود لذا از آن به بعد فرمودند: «برای من هم دیگر جایز نیست گوش بدهم».
برای او دعا می کردم
یک روز در معیت شهید حجةالاسلام والمسلمین سلیمی که از بیت محترم حضرت امام برای تقویت روحیه و دیدار رزمندگان اسلام به جبهه های جنوب آمده بودند صحبت از خصوصیات امام به میان آمد. ایشان می گفت: چند روز پیش در محضر امام از جسارتها و اهانتهای شیخ علی تهرانی در رادیو بغداد مطالبی به عرض امام رسید که این خبیث خیلی به شما جسارت می کند. صحبت ما که تمام شد امام رو به ما کردند و فرمودند: «اتفاقاً چند روز قبل من به یاد او بودم و برایش دعا می کردم.»
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 329 امام حتی نسبت به هدایت مخالفان و دشمنانشان اینقدر احساس دلسوزی می کردند.
سراغ آنها را می گرفتند
چه بسا افراد بی هویت و مغرض و جاهلی که در قم و نجف امام را مورد بدترین آزارهای روحی، تهمتها، افتراها و توهینها قرار دادند، که نمونه آن را امام در پیام به حوزه ها و روحانیت در مورد آب کشیدن ظرف آب فرزندشان در مدرسۀ فیضیه به این جرم که فلسفه می گفتند اشاره کردند. ولی امام چه قبل از انقلاب که به مرجعیت اعلا و مطلق در حوزه ها دست یافتند و چه بعد از انقلاب که به اوج عظمت و قدرت همه جانبه نایل شدند گویی حتی در یک مورد به ذهنشان خطور نکرد که درصدد تلافی و انتقام برآیند، بلکه برعکس، افراد متعددی از این طایفه را که علاقه مندان امام به خاطر سوابق سیاه و آزارهایشان به امام حاضر نبودند آنها را زنده ببینند، امام ابتدا به ساکن سراغ آنها را می گرفتند و به آنها کمک می کردند و اگر مریض بودند کسی را از طرف خود به عیادتشان می فرستادند و گرفتاریهای شخصی آنان را در حد توان برطرف می کردند.
دستور اعزام آنها را صادر کردند
امام در حالی که تحجر و شیوۀ تفکر متحجرین را به اشکال گوناگون با منطق و استدلال صحیح می کوبیدند لکن عموماً جنبه شخصی و شخصیّت علمی این نوع افراد را تا آنجا که مغرضانه علیه مصالح اسلام و مسلمانان افساد نمی کردند مورد احترام قرار می دادند گاهی ابتدا به ساکن سراغ آنها را می گرفتند و دستور می دادند به آنها کمک مالی شود. در برخی موارد هنگامی که اطلاع پیدا می کردند که فلان کس بیمار شده گذشته از اعزام یکی از افراد دفتر به منظور عیادت او از طرف ایشان، دستور می دادند که نیاز او بررسی شود و هزینۀ درمانش را پرداخت می کردند. حتی در مواردی که لازم
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 330 بود امر می کردند که ترتیب اعزام آنها به خارج داده شود.
برایش پول می فرستادم
وقتی امام در نجف بودند تبلیغات مغرضین علیه امام زیاد بود؛ گاهی اعتراض می کردند چرا امام لباس مرتب می پوشد یا چرا امام راست راه می روند و لباس تمیز می پوشند، گاهی پیغام می دادند که با این مقام مرجعیت شما خوب نیست اینطور در انظار مردم لباس زیبا بپوشید. خود امام به من نقل می کردند (البته امام مبرا بودند از اینکه بخواهند اسم کسی را ببرند) که یک نفر آمد اینجا و هر چه رسید به من گفت و من تا او اینجا بود و هنوز به ایران نرفته بود، برایش پول می فرستادم.
هیچ عکس العملی نشان ندادند
امام در کارهایی که به خودشان مربوط بود خیلی گذشت داشتند. من شاهد بودم که افرادی می آمدند و توهین می کردند. شدید توهین می کردند اما در ایشان هیچ حالت خشونت یا تندی ظاهر نمی شد. مثلاً یکی از بستگان (حرف مربوط به خیلی سال پیش است، من هنوز منزل ایشان بودم.) سر سفره شام بودیم که روی مسأله ای عصبانی شد. چنان از جا بلند شد که ما فکر کردیم رفت طرف امام که ایشان را مثلاً کتک بزند. ولی امام هیچ عکس العملی نشان ندادند، البته او این کار را نکرد، فقط هجوم برد و خودش نیز متوجه شد و برگشت اما امام آرام همین طور که نشسته بودند سر سفرۀ شام هیچ برخورد یا حالت خشم یا عکس العملی از خود نشان ندادند.
حالا چرا داد می کشید؟
در زمان بنی صدر یکبار یکی از بستگانمان در چند سال پیش آمدند خدمت امام، تابستان بود و ما توی حیاط بودیم. آن شخص به برخی مسایل اعتراض داشت و نظرات
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 331 خاص خودش را خیلی بلند و تند با امام مطرح می کرد به امام می گفت شما باید بگذارید بیایند در منزلتان مرگ بر فلان و بهمان بگویند. اما امام با این که من در قیافه شان ناراحتی را می دیدم با او برخوردی خیلی ملایم داشتند و به او گفتند: «چرا داد می کشید؟ بیایید با هم صحبت کنیم، حالا یک جوری با هم کنار می آییم. من که نگفتم کسی نیاید و جلوی کسی را هم نگرفته ام، همه در صحبتهایشان آزاد هستند». امام خیلی ملایم با او برخورد کردند و این در حالی بود که امام کسالت داشتند و من نگران قلب ایشان بودم.
راجع به این موضوع چیزی نگو
وقتی امام پس از پیروزی انقلاب به قم تشریف آوردند، با کمال بزرگواری به منزل آقایان و رفقای قدیمی خود رفتند و به منزل ما هم آمدند. یک روز آقای اشراقی تماس گرفته وگفت: «امام می خواهند به منزل شما بیایند».
گفتم: «صبر می کردید که ما مقدماتی را فراهم کنیم».
گفت نه، آقا تصمیم گرفته اند که بیایند.
وقتی وارد حیاط شدند و افراد مسلح (محافظین) را دیدند، گفتند:
اینها ما را دستگیر نکنند!!
عرض کردم: «آقا! همۀ اینها از شماست».
فرمودند: نه، خوب کردید که احتیاط را از دست ندادید. همیشه بین افراد مسلح رفت و آمد کن.
ما دو تا نمد گرفته بودیم که اتاق خیلی خالی نباشد. امام گفتند: من از این نمد شما خیلی خوشم می آید.
آقای اشراقی و آقای شیخ حسن صانعی هم بودند. وقتی می خواستند تشریف ببرند، به آن دو نفر فرمودند: «شما بروید».
بعد به من فرمودند: راجع به این موضوعچیزی نگو.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 332 من با اینکه متوجه شده بودم قضیه دربارۀ چیست سؤال کردم: راجع به کدام موضوع؟
امام می دانستند که پروندۀ شریعتمداری دست من است و من قبلاً ایشان را از وجود آن مطلع کرده بودم.
فرمودند: راجع به آقای شریعتمداری.
گفتم: آقا چرا نگویم؟ شما چیزی نگویید چون موقعیت شما جوری است که نباید چیزی بگویید ولی ما چرا نگوییم؟ امام هم هیچ نگفتند. پس از رفتن ایشان خبرنگار روزنامۀ اطلاعات آمد. من هم آن مقاله ای را که نوشته بودم دادم تا چاپ کند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 333
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 3صفحه 334