حضرت امام مثلا در طول یک ماه یا پانزده روزی که ملاقات در قم داشتند در طول این مدت گاهی وقت ها یک استراحتی بین آن برایشان به وجود می آمد. آقای اشراقی بیرون از شهر قم باغچه ای داشت که حدود دو هزار متر بود. آنجا چند درخت و مقداری یونجه کاشته بود مدرسه و دو اتاق هم در گوشه ای از آن زمین ساخته بود. آقای اشراقی
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 113 در ایام استراحت حضرت امام، ایشان را به آن باغچه می بردند تا تنوعی برای امام باشد. این توفیق نصیب بنده هم می شد که آنجا نیز در خدمت امام باشم. باغ زیرزمینی داشت که حضرت امام نماز را به جماعت در آنجا اقامه می کردند. رعیت های اطراف و برادر های پاسدار هم می آمدند و همه پشت سرحضرت امام نماز می خواندند. در یکی از روزهایی که در باغ بودیم حضرت امام در اتاقشان بودند و من و حسن آقا هم قدم زنان به ته باغچه می رفتیم. من دیدم که آقا ما را نظاره می کند. ما به ته باغ رسیدیم. در این هنگام هوا ابری شد و رگبار گرفت و باران شروع به باریدن کرد و تندتر شد. من دیدم اگر بخواهیم خودمان را به ساختمان آقا برسانیم حسابی خیس می شویم. هیچ چیز هم همراه نداشتیم. یک لحظه چشمم به جوی آب سیمانی افتاد که بی آب بود. یک تکه حلبی هم آن اطراف افتاده بود. به سرعت آن تکه حلبی را برداشتم و پریدم داخل جوی. حسن را نیز مثل مرغی که جوجه خود را زیر بالش پنهان کند به زیر کتم گرفتم که خیس نشود و سرما نخورد خودم هم همین طور. حلبی را روی سرمان گرفتیم که خیس نشویم ولی هدفم بیشتر آن بود که حسن خیس نشود. حدود بیست دقیقه طول کشید که رگبار و رعد و برق تمام شد. بلند شدم و دیدم آقا ایستاده و با حالت نگران باغچه را نگاه می کند. پس از قطع شدن کامل باران به طرف ساختمان آقا به راه افتادیم. آقا ما را دیدند و فرمودند: شما خیس شدید؟ گفتم: نه آقا جان، باران که شروع به باریدن کرد به جوی آب رفتم و حسن را زیر کتم پنهان کردم، خودم هم یک تکه حلبی روی سرم گرفتم که خیس نشوم.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 114 آقا فرمودند: من نگران شما بودم. ایشان واقعا هم در ایوان ایستاده بودند و تمام آن بیست دقیقه ای که باران می آمد منتظر و نگران ما بودند. تا ما را دیدند خوشحال شدند.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 115