حضرت امام در دورانی که ملاقات داشتند، هر ده پانزده روز یک بار به مدت یکی دو روز استراحت داشتند و اکثرابه منزل آقای اشراقی می رفتند. در یکی از روز ها من آقا را به منزل آقای اشراقی بردم و خودم به سمت بیت باز گشتم. در بین راه در جلوی منزل آیت الله محمد یزدی حدود ساعت یازده بود که روی زمین حدود ده پانزده سانتی متر برف نشسته بود. از آنجابه جلوی در منزل علامه طباطبایی آمدم که با منزل امام فاصله ای نداشت. یعنی اول منزل آقای یزدی بود، بعد منزل آقای
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 118 گلسرخی که منبری بود و بعد منزل علامه طباطبایی قرار داشت. من جلوی خانه علامه طباطبایی روی پله نشسته بودم. نرده هم گذاشته بودیم که کسی نیاید ولی خوب دسته دسته مردم می آمدند و پاسدار ها می گفتند: آقا ملاقات ندارند. پاسدار ها نمی دانستند آقا نیستند و ما تعداد معدودی می دانستیم که آقا در منزل نیستند. من بودم و حاج مصطفی رنجبر که مسوول ما بود و آقای صانعی. من دیدم یک خانم اینجا ایستاده و یک خانم دیگری که بچه ای به همراه داشت و می گفت که از راه دور از مشهد آمده ام و اصرار می کرد که آقا را ببیند. به او گفتند: خانم امروز ملاقات نیست بروید بعدا بیایید. او نرفت و همانجا ایستاد. در همین لحظات حاج احمد آقا از منزل خارج شدند تا به دفتر بروند. آن زن دوید و جلوی حاج احمد آقا را گرفت و گفت: من از آن طرف مشهد آمده ام و می خواهم آقا را ببینم. حاج احمد آقا گفت: آقا ملاقات ندارند. بروید و دو روز دیگر بیایید. ایشان سپس به دفتر رفتند؛ اما آن زن همچنان در کوچه ایستاد. او مدام التماس می کرد. من هم جلوی پله نشسته بودم و صحنه را می دیدم. یک ربع ـ بیست دقیقه ای گذشت تا اینکه سید حسین نوه امام آمد از آنجا رد شود. این زن دوباره جلوی ایشان را گرفت و او در جواب گفت: خواهر آقا قم نیستند، بیرون قم تشریف دارند شما بروید بعدا بیاید. حدود یک ربع دیگر حاج احمد آقا از دفتر خارج شد که به خانه برود. آن زن دوباره دوید و جلوی حاج احمد آقا را گرفت و التماس کرد. حاج احمد آقا گفت: رضا بلند شو برو ماشین را روشن کن این خانم را ببر باغچه، آقا را ببیند و دوباره او را برگردان. گفتم: چشم.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 119 لندروری داشتیم که حاج محسن رفیق دوست داده بود که هنوز هم هست. من لندرور را روشن کردم و این خانم را سوار کردم و به اتفاق آن یکی خانم و بچه اش حرکت کردم. در بین راه یکدفعه به ذهنم آمد که من نمی دانم این خانم کیست. دوست است، دشمن است، ممکن است مسلح باشد و ما همین طور بدون احتیاط داریم خدمت امام می رویم. طرحی به ذهنم آمد. به دور شهر که رسیدم به در خانه یکی از دوستان رفتم. در زدم. دختر بزرگ دوستم که آفاق خانم نام داشت و متاهل هم بود جلوی در آمد. به او گفتم که قضیه این است، بیا هم آقا را ببین و هم چون زن هستی این خانم را بگرد و اگر آن زن خواست عکس العملی نشان دهد، تو محافظ و مواظب او باش و به او بچسب. گفت، باشد می آیم. به سرعت چادرش را سر کرد و آمد و به اصطلاح داخل ماشین سه زن سوار کردم. آنها را به باغچه ـ که سه چهار کیلومتر بیرون از قم حدود مسیر جمکران بود بردم. زمانی که رسیدیم آقا اخبار ساعت دو را گوش کرده و روزنامه را هم خوانده بودند. ایشان آن روز صبح حمام رفته بودند و اتاق هم سرد بود و سرمنشا مریضی امام تقریبا از اینجا بود. البته این خواست خدابود که آقا مریض شوند و به تهران بیایند. خلاصه آقا شمد روی خودش می کشید که بخوابد. علی اشراقی نوه حضرت امام که پسر بچه ای 14ـ13 ساله بود هم آنجا بود. گفتم: علی جان کسی پیش آقا نیست؟ گفت: نه. گفتم که قضیه این است برو به آقا بگو چه کار کنم؟ علی رفت و زود برگشت و گفت: آقا فرمودند همین الان بیایند ولی آنهارا از آن در بیاورید تا آقا لباس مناسب بپوشند. من از آن طرف رفتم و آنها را به داخل آوردم و به آن خانم گفتم که آنها را تفتیش بدنی
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 120 کند. حضرت امام از اتاق به در بالکن آمدند و زن ها از پله ها به بالا آمدند. آن زن گفت: آقا من از آن طرف مشهد ـ نمی دانم بیرجند یا بجنورد ـ آمدم و همسر شهید هستم. شوهرم در زمان شاه به شهادت رسیده است. این بچه هم فرزند شهید است و از من خواسته بود که او راپیش امام بیاورم تا امام را ببیند. من هم آمده ام شما را ببینم و آرزویم همین بود. آقا به آن بچه شهید بسیار محبت کردند، دست به سرشان کشیدند، نوازش کردند و فرمودند: بابا چرا به خودت زحمت دادی و توی این سرما این همه راه آمدی برای دیدن من، برای چه این کار را کردی؟ مگر من کی هستم؟ آن زن گفت: من آرزویم این بود شما را زیارت کنم. سپس آقا شمد را روی دستشان انداختند و آن زن از روی شمد دست امام را بوسید. دو زن دیگر هم دست آقا را بوسیدند. آقا گفتند: اگر خواسته ای دارید بفرمایید برآورده کنم. آن زن گفت: هیچ خواسته ای ندارم و فقط آرزوی من این بود که شما را از نزدیک زیارت کنم و آرزو و خواسته ام سلامتی شماست. او این حرف ها را با حالت گریه ای از شوق می گفت. سپس آقا به من فرمودند: شما برو ماشین را روشن کن و بخاری آن را روشن کن که گرم شود و این خانم و بچه را به هر کجاکه در شهر می خواهند برسان. عرض کردم: چشم آقاجان. آقا بخشی از مسیر خانه را با اینها آمدند و در طول مسیر به آن زن فرمودند: این بچه امانت است مواظب باشید سرما نخورد. آقا نسبت به بچه یتیم با تواضع و مهربانی رفتار می کردند و در برابر طاغوتی ها محکم و استوار و با غرور برخورد می نمودند. این رفتارها انسان را به یاد حضرت علی علیه السلام می اندازد که نسبت به طاغوتیان با غرور و ابهت برخورد می کردند
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 121 و در برابر ضعف او یتیمان متواضع بودند. من این حالت ها را مکرر از امام دیده بودم. خلاصه ماشین را روشن کردم و آنها را به مقصد رساندم.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 122