روزی می خواستم وارد اندرون خانه امام شوم. دیدم حاج احمد آقا جایی از کف زمین را سفت می کند. گفتم: حاج آقاچه کار می کنید؟ گفت: رضا، زنبوری از اینجادم پنجره آمده مرا نیش زده. گفتم: شمابلند شوید من ترتیب این کار را می دهم. ایشان گفتند: مبادا به آن اسیب برسانی. گفتم: من اینها را آتش می زنم. ایشان فرمودند: گناه دارد آتش شان نزن. اگر می خواهی این کار رابکنی نمی گذارم و من خودم درست می کنم. گفتم: خیلی خوب، آتش نمی زنم، شما بروید. گفت: رضا می خواهم کاری بکنم
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 144 که مسیر پروازشان از این طرف باشد. لذا ما جهت را عوض کردیم و از سمت دیگر برایشان راه باز کردیم که از مسیر جدید پرواز کنند. فردای آن روز باز دیدم که همان مسیر قبلی را سوراخ کرده اند و از همان جا پرواز می کنند. دوباره آنجا را سفت کردم. فردایش همان موضوع تکرار شد. روز سوم تصمیم گرفتم بلایی به سرشان بیاورم لذا زمین را خوب سفت کردم. همین طور مشغول انجام کار بودم. آقا آهسته در حال حرکت بودند من متوجه نبودم یک دفعه متوجه شدم یک جفت کفش بغل ماست. دیدم آقا هستند. سریع بلند شدم و گفتم: آقا سلامٌ علیکم. ایشان نمی دانستند من مشغول چه کاری هستم. گفتند: رضا چه کار می کنی؟ عرض کردم: آقا جان اینجا خانه زنبور است دارم مسیر پروازشان را عوض می کنم که شما که از اینجا عبور می کنید احیانا شما را نیش نزنند. گفتند: بلند شو، اگر شما کاری به آنها نداشته باشید آنها کاری به شما ندارند. ایستادند و مرا بلند کردند تا به آنها آسیب نزنم.
روزی داشتم از حیاط رد می شدم دیدم آقا ایستاده و هی سرک می کشند یک قدم جلو می روند و دوباره سرک می کشند. گفتم شاید آقا مواظب هستند که کسی نباشد و در خلوتشان به قرآن خواندن بپردازند یا با امام زمان (عج) ارتباط برقرار کنند. پیش از آن درباره ارتباط امام با امام زمان (عج) مطالبی شنیده بودم و پیش خودم گفتم به خواسته ام رسیدم و الان می توانم ارتباط آن دو را با هم ببینم. در همین گیرودار رفتم مخفی شدم تا ببینم که آقا برای چه سرک می کشد و نمی رود. کمی جلوتر رفتم دیدم یک ظرف پر از آب حاوی چند ماهی کوچک در گوشه حیاط قرار دارد. گویا آن فردی که می خواست حوض را بشوید آن ماهی ها را داخل
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 145 ظرف قرار داده بود و فراموش کرده بود که آنجا خطرناک است و احتمال دارد گربه ای فرا برسد و آن ماهی ها را بخورد لذا متوجه شدم که حضرت امام مواظب آن ماهی ها هستند. از قضا گربه ای هم آن حوالی پیدا شده بود و آقا در حال قدم زدن بود که متوجه گربه شده بود و دیگر نرفته بود تا مواظب آن ماهی ها باشد. آقا تا مرا دیدند فرمودند: خوب شد آمدی، بیاجلو. جلو رفتم و عرض کردم: چه شده است آقا؟ فرمودند: اولا ظرف این ماهی ها کوچک است سریع آن را عوض کنید. دوم اینکه مواظب باشید گربه آسیبی به اینها نزند. سریع جای ماهی ها را عوض کردم و مواظبشان شدم تا آن آقا آمد و حوض را تمیز کرد و آنها را داخل حوض انداختیم.
اسم گربه که آمد خاطرات علی یادم افتاد. یک گربه سیاهی در حوالی خانه امام بود. عکسی از آن را هم دارم. آن گربه وقتی از کنار حضرت امام رد می شد با حالت غرور راه می رفت مثل راه رفتن ببر و پلنگ، و زمانی که کسی می آمد در می رفت. اما بدون آنکه آقا کاری با آن داشته باشد در کنارش راه می رفت. من این بچه گربه ها را نوازش می کردم و گاهی اوقات هم که ما نبودیم علی بچه گربه ها را می گرفت و آنها کاری به علی نداشتند. علی دست گربه ها را می گرفت و از پشت آویزان می کرد و کنار آقاراه می رفت. بچه گربه هااز حاج عیسی می ترسیدند و از قضادر یکی از روز هاکه علی دست بچه گربه راگرفته و از پشت آویزان کرده بود و راه می رفت حاج عیسی از راه می رسد و بچه گربه در آن لحظه سعی می کند از دست علی رها شود و فرار کند اما علی رهایش نمی کند و آن بچه گربه یک پنجول به پشت علی می کشد و علی دردش
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 146 می آید و بچه گربه را رها می کند. آن وقت آقا می فرماید که بابا رهایش کن دیدی که پشت تو را زخمی کرد.
حاج احمد آقا می فرمود که حضرت امام به آن بچه گربه ها غذا می دادند. از قول حاج احمد آقا شنیدم که حضرت امام وقتی مریض شدند گربه ها غذا نخورده بودند و پشت اتاق حضرت امام آنقدر سر و صدا کرده بودند تا مرده بودند.
مقابل خانه حاج احمد آقا درخت آلوچه بود. ما گاهی وقت ها با یاسر به باغ درخت فندق, آلوچه و گردو می رفتیم و میوه ها را می چیدیم. در یکی از روزها وقتی با یاسر وارد باغ شدیم دیدم آقا با خانم در حال قدم زدن هستند. آقا چون به چادر نماز حساس بودند در گوشه ای قایم شدیم تا ما را نبینند. همین که رفتیم قایم شویم نمی دانم علی چگونه متوجه ما شد. به او اشاره کردم که چیزی نگوید. آقا که از محل دور شدند ما دنبال کار خودمان رفتیم. من بالای درخت، آلوچه می چیدم و یاسر پایین درخت بود. در همین لحظات متوجه شدم آقا، فاطی خانم و علی ایستاده اند و علی می خواهد از پله ها پایین بیاید اما نمی تواند و آقا نگران است در این حال چشمش به ماافتاده بود و دیده بود که ما اینجا هستیم. اواخر بود حضرت امام نزدیک مریضی شان بود. خانم علی آقا را از پله ها رد کردند و گفتند مواظب علی باشید. گفتم: خیالتان راحت باشد. خلاصه آلوچه هاراچیدیم و آوردیم. من یادم آمد که درشت ترین آلوچه ها را جداکردم و به علی دادم و گفتم ببرید بالا بدهید بشویند و بخورید. قصدم این بود که آقا هم بخورند بعدا از فاطی خانم پرسیدم
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 147 گفتند که یکی از آن آلوچه ها را دادم آقا میل کردند. مدتی گذشت. درخت از نظر مکانی مقابل پنجره بیمارستان و اتاقی بود که امام در آن بستری بودند. بعدها که امام رحلت کردند من روزی از آن محل رد می شدم دیدم که آن درخت حالت پژمردگی به خودش گرفته و برگ آن زرد شده و خزان کرده است. درخت حالت افسردگی گرفته بود ولی خشک نشده بود.
آن ایام من به منزل آقای خسروشاهی که در کنار منزل امام واقع بود زیاد می رفتم چون ایشان تنها بود و زن و بچه اش آنجا نبودند او بود و دو سه باغبانش. من علاقه زیاد به گل و گیاه داشتم و همین رفت و آمدهایم زمینه ای شد بر اینکه تکثیر کردن و شیوه های کاشتن گل را یاد بگیرم چون بعضی از گل ها را باید قلمه زد و پیوند داد؛ لذا من برای چیدن گل از ایشان اجازه می گرفتم و ایشان می گفت از نظر من مانعی ندارد. شما هر چقدر که می خواهید از باغچه من گل بچینید، می خواهید پیوند بزنید یا تکثیر کنید در همه حال من راضی هستم و اشکالی ندارد. ایشان حتی می گفت که چند شاخه گل هم بچینید و برای امام ببرید. لذا گاهی اوقات من چند شاخه گل می چیدم و یا به منزل حاج احمد آقا می آوردم یابه حضرت امام می دادم. آن را داخل لیوان می گذاشتم و در بیت امام آن را روی تلویزیون کوچک (14اینچ) خانه شان می گذاشتند. یادم هست که من مدتی گل آوردم و در یکی از روزها آقا فرمودند: فلانی دیگر زحمت نکشید برای من گل بیاورید. چون گل با این سبزه ها و علف ها برایم فرقی نمی کند. ایشان ماورای گل را می دیدند. حضرت
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 148 امام خودشان بهترین گل شناس بودند. قبل از اینکه آفتاب بزند صبح زود می آمدند و چگونگی باز شدن گل ها را نظاره می کردند و مقایسه می کردند حالت های آنها را در قبل از طلوع خورشید و پس از طلوع آن. می توانم بگویم بهترین متخصص بودند. به حالت گل دقت می کردند که چه مقدار ساقه بالا می آید و گل چگونه می شکفد. این قدر دقیق بودند.
کتابخاطرات خادمان و پاسداران امام خمینی (س)صفحه 149