ادلۀ شیخ اشراق بر بطلان قدم نفوس
دلیل اول
شیخ اشراق برای ابطال قدیم بودن نفس دلیلی آورده است؛ گرچه در حد خود، آن برهان متین است ولی آخوند رحمه الله بر آن اشکالاتی کرده، در صورتی که آن اشکالات بی وجه است.
شیخ اشراق گفته است: اگر نفس در مرتبۀ اول، واحد بوده، بعد هم واحد است، لازمۀ آن این است که اگر کسی به چیزی علم داشته باشد، دیگری هم همان را باید بداند، چون نفس آنها یکی است.
و اگر واحد نیست، می گوییم: اگر اینجا واحد نباشد و افراد، متکثر باشد؛ یعنی نفس صاحب افراد بوده و به هر بدنی یک فردی از آن متعلق می شود، می گوییم: چگونه در مجرد، تکثر فردی تولید شده است، چون اگر این تکثر به واسطۀ اعراض غریبه ـ یعنی کمّ و کیف و غیر آن ـ باشد، نفوس محتاج استعداد هستند و مادۀ لایقه لازم دارند و ماده داشتن با تجرد منافات دارد.
اگر بگویی: تکثر نفوس از نوع تکثر فردی که در نوع تحقق پیدا می کند نیست، بلکه اشتداد در مراتب ـ مثل اشتداد در مراتب وجود ـ دارند و هر مرتبه ای ضعیف تر از مرتبۀ دیگر می باشد و چنانکه به اشتداد مراتب وجود قائل شده ایم همین طور در مراتب نفس، قائل به اشتداد می شویم. در این صورت می گوییم: این مراتب اشتداد، باید بین الحاصرین باشد؛ زیرا مرتبۀ ضعیف، همان است که به آخرین نقطۀ طبیعت متصل می شود و مرتبۀ اقصی آن مرتبه ای است که فوق آن مجرد عقلانی ـ مثل عقل اول ـ می باشد. پس اگر هر مرتبه ای از این مراتب طولی متعلق به بدنی باشد، باطل است؛ چون ابدان غیر متناهی هستند و تناسخ هم محال است. اگر تناسخ باطل نبود می گفتیم که مراتب محصورۀ نفس، متعلق به سلسله ای بعد از سلسله ای می باشد، پس اگر با بطلان تناسخ بگوییم هر مرتبه ای متعلق به بدنی است، چون بدن غیر متناهی
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 110
است، لازم می آید سلسله مراتب نفوس غیر متناهی باشد و این مطلب مستلزم این است که غیر متناهی محصور بین الحاصرین باشد؛ چون گفتیم که مراتب نفس از بالا به پایین محصور است.
و اگر گفتیم که یک مرتبه از مراتب تکثر عرض را داراست، همان سؤال تکرار می شود؛ چون تکثر یا باید به جهت ماده باشد و یا شی ء، متقدّر باشد و شی ء، متقدّر نمی شود مگر اینکه جسم باشد و حال اینکه فرض این است که نفوس مجرد هستند.
اشکال اول مرحوم آخوند این است: اما اینکه گفتید تکثر یا نوعی است یا فردی، اگر تکثر نوعی باشد، لازمه اش این است که هر نفسی نوع مستقل منحصر در فرد باشد و حال آنکه این طور نیست. در جواب آن می گوییم: چنانکه خود شیخ اشراق قائل است که انوار قاهره و اسفهبدیه ماهیت ندارند، و در آنجا فصل و جنس نیست که ماهیت متصور باشد، بلکه آنها به هویت ذاتیۀ خود مغایر با هم هستند نه به ماهیت، و وجود آنها از هم جداست، ما در اینجا هم می گوییم: نفوس ماهیت ندارند، بلکه هر نفسی وجود بدون ماهیت است.
مخفی نماند: این اشکالی که آخوند از حرف خود شیخ اشراق بر او ایراد نموده مطابق نظر کشف است و نباید در اینجا که شیخ برهانی سخن گفته بر وی بنابر مذاق کشف ایراد نمود؛ زیرا اشکال مبنایی است و شیخ اشراق بهتر از دیگران آن حرفها را می داند.
والحاصل: شیخ اشراق با هر مسلکی وارد شد باید با همان مسلک جواب او را داد. گویا در اینجا شیخ مشائی شده و برهان اقامه کرده و از اشراقی بودن بیرون آمده وآخوند، شیخ اشراق شده و به طریق اشراقی وارد بحث شده است.
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 111
و اما ایراد دوم آخوند در مقابل حرف شیخ که گفت: اگر نفس واحد بود، ادراکات هر کسی را باید کسان دیگر هم داشته باشند، این است که می گوید: اما ادراکاتی از قبیل «الواحد نصف الاثنین» که از اولیات است و یا مثل فطریات و نظیر آن از ادراکاتی که ضروری است ـ در باب منطق، ادراکات ضروری را شش قسم ذکر نموده اند ـ البته طوری است که همه کس آنها را می داند. و اما ادراکاتی که با آلات درک می شود، چون دار طبیعت است و آلات هم از هم ممتاز هستند پس مدرکات با آلات، مختص کسی است که آن آلت مخصوص را که مختص به خود اوست داشته باشد.
مخفی نماند: این اشکال هم وارد نیست؛ زیرا مراد شیخ این است که آیا آن صورت ذهنیه ای که از «الواحد نصف الاثنین» در ذهن زید است، همان صورت بعینه مدرَک عمرو است؟ و حال اینکه اگر نفس یکی بود، باید این صورت در تمام اذهان یکی باشد.
ایراد سوم آخوند بر شیخ این است که: کثرت در عالم عقل، مثل کثرت در عالم حس نیست؛ چنانکه وحدت آنجا هم یک نحو وحدتی است که غیر وحدت اینجاست، پس کثرت آنجا هم مثل کثرت اینجا نیست.
این ایراد هم به شیخ وارد نیست؛ برای اینکه شیخ از آن مشرب گذشته و دست برداشته و دارد با کسانی که در دار کثرت هستند صحبت می کند.
دلیل دوم
شیخ اشراق دلیل دیگری آورده و گفته است: اگر نفس قبل از بدن مجرد بوده، پس به مقتضای تجرد، کل ما کان لها بالامکان، فعلیت داشته و استکمال برای آن ممکن نیست و چون استکمال برای او جایز نبوده است، پس جایز نیست آن را در بدن محبوس کنند و این خلاف حکمت طبیعت تجرد است و آوردن آن به
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 112
محبس دار طبیعت و زندان بدن لغو است.
آخوند در اینجا بر شیخ با آن مباحثی که شیخ اشراق خودش آنها را بهتر از دیگران می داند ایراد کرده است در صورتی که نباید آنها را اینجا آورد چون برهان شیخ در جای خود تمام است، و در کمال متانت برهان را استیفاء کرده و گفته: عالم مجردات به هر اندازه که مقتضای وجود تجردی است، کمال را داراست و در مجردات تغییر جایز نیست؛ چون بعد از آنکه مجرد، به فعلیت ما له بالامکان موجود می شود تغییر حال در آن ممکن نیست؛ زیرا سنوح قصدی که بعد از کمال، موجب نقص او گردد ـ که برای جبران و جریمه و عقوبت آن نقص و عصیان، مستوجب نزول و هبوط باشد، و به کیفر سنوح قصد موجب نقص، به این دار ظلمت طبیعت بیاید و در زندان خانۀ بدن قرار گیرد تا کدورت آن سنوح قصد موجب نقص، جبران شود ـ در مجردات ممکن نیست.
مثلاً هیچ وقت، عقل ثانی قصد نمی کند که عقل اول باشد و خطور هم نمی کند که ای کاش من به کمال او می رسیدم. یا اینکه عقل ثانی قصد نمی کند که ای کاش موجبات عیش و طرب برایم فراهم می شد، این امیال از آنِ موجودات دار طبیعت است؛ برای اینکه حاصل شدن نقص، در مجردات خلاف ذاتی عالم عقل و تجرد است. موجود مجرد هرچه بخواهد داشته باشد، باید از اولِ خلقت آن را دارا باشد، نه اینکه بعد از کمال تنزل کند.
لیکن آن قضایایی که قرآن در حکایت آدم و شیطان و هبوط آدم دارد، ظاهر آن مراد نیست، بلکه این حقایق از رموز قرآنی است و باید سعی کرد تا معنای «وَعَصَی آدَمُ رَبَّهُ فَغَوَی» را فهمید، و معنای هبوط را فهمید.
و همچنین باید معنای آیۀ شریفۀ «لَقَدْ خَلَقْنَا الإنْسَانَ فِی أحْسَنِ تَقْوِیمٍ * ثُمَّ رَدَدْنَاهُ
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 113
أسْفَلَ سَافِلِینَ» را فهمید، البته معنای «خَلَقْنَا الإنْسَانَ فِی أحْسَنِ تَقْوِیمٍ»همین تقویم و هیکل مستقیم القامه نیست؛ چون این احسن تقویم نیست بلکه احسن تقویم عبارت از آن تقویم فطری است که «الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ» در آن باقی مانده اند. چنانکه می فرماید: «لَقَدْ خَلَقْنَا الإنْسَانَ فِی أحْسَنِ تَقْوِیمٍ * ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أسْفَلَ سَافِلِینَ * إلاَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحَاتِ». البته مسلّم است که فقط کسانی که عمل صالح کرده اند دارای این قدر و قامت نیستند و اگر مراد همین هیکل باشد، مختص به اینها نیست، پس مراد همان فطرت است.
و همچنین مراد از ایمان، همان علم و مفهوم نیست؛ چون اگر مراد این علم باشد، باید شیطان بهترین مؤمن باشد؛ چون مسلّم می دانست خدا موجود است وقتی گفت: «خَلَقْتَنِی مِنْ نَارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ» می دانست که خدا او را آفریده و به ملائک و جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و انبیا هم علم داشت، پس چرا او مؤمن نشد؟ خداوند متعال می فرماید: «أبَی وَ اسْتَکْبَرَ وَ کَانَ مِنَ الْکَافِرِینَ». پس معلوم می شود ایمان، فقط علم نیست.
و همچنین عمل صالح این نیست که آدم برای ترس از جهنم و برای رسیدن به بهشت و خوردن از میوه های آن نماز بخواند، این عمل، صالح و شایستۀ انسان و احسن تقویمِ فطرت انسانی نیست، بلکه این برای حیوانیت شایسته است.
پس مراد از ایمان این است که قلب در حقیقت نقش الهی بوده و عمل الهی باشد و برای خدا خالص بوده و برای رضای او باشد و غیر از رضای او چیزی نباشد. لذا فرمود: «الهی واجعل أورادی کلّها ورداً واحداً» یعنی هیچ وردی غیر رضای او نباشد.
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 114
و بالجمله: اگر فطرت این طور ماند، در احسن تقویم است؛ چون این نقش الهی احسن تقویم است، ولی اگر قلب به اینجا آمد و به شهوات آلوده شد و منیت در قلب، نقش بست و هرچه انجام داد برای رضای خود و به جهت رسیدن به آمال دنیایی بود، نقشۀ عالم سفلی و آخرین درجۀ حیوانیت که شهوت و غضب است شده و اسفل سافلین است، چنین انسانی در فطرت احسن التقویمی باقی نمانده است. بالجمله: اینها رموزی از قرآن است و نمی توان آن را به همه کس تفهیم کرد، حتی خدا می فرماید: چه کنم «لاَ یَکَادُونَ یَفْقَهُونَ حَدِیثاً» با این جماعت نمی شود حرف حسابی زد.
و بالجمله: شیخ اشراق بعد از آنکه دلیل اقامه کرد بر اینکه اگر نفس قبل از بدن مجرد باشد چون کامل است معنی ندارد او را برای استکمال به دار طبیعت متنزل کنند و این ضایع کردن است.
آخوند درجوابش همان جمع بین رأیین علمین ـ افلاطون و ارسطو ـ را گفته است؛ چون افلاطون و پیروان او گفته اند: نفس، قبل از ابدان بوده و خطیئه ای از او سرزده و پرها و ریشهایش سوخته و ریخته و به این عالم آمده تا استکمال پیدا کرده و ریشهایش روییده، به مقام اوّلی پرواز نماید، و ارسطو قائل به حدوث نفس با حدوث بدن است، و آخوند در جمع بین الرأیین گفته است: برای نفس، کینونتهایی بوده است و آنچه را افلاطون گفته، کینونت عقلی بوده و در عالم عقل کینونت عقلی داشته است ولیکن نه به نحو تشتّت طبیعی که فعلاً دارد، بلکه به نحو اعلی و به نحو وحدت؛ لذا آخوند در مقام جواب از شیخ اشراق می فرماید: چون نفس دارای کینونتهایی است و یک کینونتش اصلاً طبیعی بوده و در آن کینونت در طبیعت استکمال
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 115
پیدا می نماید، و بعد از این بحث وارد قضایای آدم و مسألۀ هبوط او شده است و این قسمت از رموز قرآن است؛ چنانکه در مسألۀ هبوط، رموزی در لسان حکمای سابق هم بوده است، مانند آنچه از افلاطون نقل کردیم و همین طور خود ارسطو در اثولوجیا بیشتر از افلاطون در کینونت عقلی صحبت کرده است، و این کینونت عقلی در مراتب وجود می باشد.
چنانکه در فرق بین عرفان و علم گفته اند: عارف را از آن جهت عارف می گویند که عرفان به معنای دانستن بعد از نسیان آنچه می دانست، می باشد. عارف بعد از آنکه به دار طبیعت آمد و حجابات طبیعیۀ این دار دنیا را که جلوی قلبش را گرفته با ریاضت رفع کرده و سرادقات نسیان را برداشت، برایش عرفان حاصل می شود. و عارف بعد از آنکه خودش را تهذیب کرد، کینونتهای سالفه به یادش می آید.
چنانکه یکی از افراد اهل ذوق ـ گرچه آدم خیلی با کمال و علم نبود ولی ذوقی بود ـ روی همان ذوقش می گفت: معراج عبارت از نگاه قهقرایی است تا آدم سیرهای گذشته و منازل ایام یادش بیاید، و می گفت: می بینی کسی هست که بیست سال قبل به یادش هست، کسی هست عالم بچه گی را متذکر است، و یکی هست شیرخوارگی را به یاد دارد، و یکی هست عالم رحم مادرش را متذکر است، و ممکن است کسی باشد که آن روزی را که در اصلاب پدر بوده، یادش باشد و کسی باشد که بودنش در عالم ذرّ به یادش بیاید، و کسی باشد که بودنش در عالم عقل به یادش بیاید، و کسی باشد که از لوازم اسماء و صفات بودنش به یادش بیاید، البته مسلّم است که معراج، سیر از آن طرف نیست، بلکه معراج سیر از پایین است. خلاصه معنای عرفان این است که سوالف المراتب بعد از نسیان به یادش بیاید.
فرق دیگر عرفان با علم که در سیاق وجه فرق بین حکیم و عارف گفته شده این است که: حکیم آن کسی است که مفاهیم کلیه را بداند و با براهین، وجود صرف را
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 116
اثبات کند و برای او مفاهیم علم، قدرت، اراده، کرم، قِدَم، جمال و جلال را اثبات کند، ولیکن عارف آن کسی است که کلیات را نبیند، بلکه به مشاهدۀ حضوریه، شخصیات را مشاهده کند، آنچه را حکیم با پای چوبین خود اثبات کرده که مفاهیم را برهانی نموده، و آنچه کلیات به حمل شایع صناعی بر آن انطباق پیدا می کند، عارف آن را به مشاهدۀ حضوریه می یابد؛ گرچه عارف این مفاهیم و برهان و صورت استدلال را نداند ولیکن نتیجۀ خارجی آن را می بیند، برخلاف حکیم که از مفاهیم و صورت استدلال، صورت نتیجه را گرفته و از مفهوم، مفهوم اخذ می نماید و به همان کلیات مفاهیم پیچیده اکتفا می کند.
و خود این مفاهیم هم، یک نقاب و حجاب دیگر می باشد، این است که گفته اند: «العلم هو الحجاب الاکبر»؛ مثلاً اگر کسی در خارج از صحن حیاط باشد و از داخل حیاط صوتی بشنود، می داند کسی در آنجا هست، ولیکن کسی که آن شخص را به رأی العین در حیاط می بیند، اگرچه با کسی که در خارج از حیاط است در علم به صاحب حیاط شرکت دارند و با اینکه هر دو می دانند که پیش بیننده و ناظر، کشف عورت قبیح است، اما شخص خارج از حیاط، چون صاحب حیاط را نمی بیند هیچ شرمی از او نمی کند ولی آن کسی که می بیند که صاحب حیاط او را می بیند از او شرم داشته و کشف عورت نخواهد کرد، پس علم به تنهایی منتج اثر خارجی نیست.
ولذا ممکن است عالم با یک فرد عادی فرق بسیاری داشته باشد؛ آن فرد عادی نداند که صرف الکمال، کل الکمال است، و واجب الوجود بالذات، واجب الوجود من جمیع الجهات است، و اوصاف کمالیه در او به نحو اعلی و اکمل است، و بسیط الحقیقه کل الکمال است و حقیقت حق، حقیقة العلم و حقیقة القدرة و الجمال است ولی معرفت داشته باشد و بالمشاهدة الحضوریه قدرت و علم خارجیۀ الهیه را ببیند. ولذا آن عالم حکیم وقتی که به عالم مفاهیم بیاید، جوش وخروش کرده و دادِ سخن می دهد، ولی درعمل چون بالمشاهده، قادری نمی بیند نترسد. چنانچه اگر کسی به مفهوم کلی «مار» علم داشته باشد و بداند او موجودی است که جنسش این است و
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 117
فصلش آن است و از لوازم ذاتی او «زهر» است ولی به رأی العین نبیند، و مصداق خارجی آن را نشناسد، چنین کسی از مار خارجی نمی ترسد.
همچنین اگر کسی به مفهوم کلی زهر عالم باشد که اگر انسان آن را بخورد جگرش را پاره می کند ولی نشناسد در خارج زهر چیست، مسلّماً از آن پرهیز نمی کند، ولیکن کسی که نمی داند فصل و جنس آن چیست، اما به رأی العین و بالمشاهده می بیند که این خزنده، گوسفند را نیش زد و آن هم مرد، البته از آن می ترسد و می پرهیزد. پس کسی که با پای چوبین استدلال، مفهومی را اثبات کند که ناری هست و جهنمی باید باشد، ولیکن به رأی العین نبیند، این علم هیچ اثری نخواهد داشت؛ بلکه این مفاهیم خودش از اسباب غفلت و حجاب است که انسان مدام با آن بازی می کند.
مثلاً فخر رازی با آن مقام علمی، چیزی را در خارج نمی دیده است؛ چون علمش صرف مفهوم کلی بوده است و لذا نه قلمش روحانی است، نه علمش روحانی است و نه گفتارش روحانی است و از همۀ آثارش معلوم می شود که این شخص روحانی نبوده است با اینکه خود را در سلک روحانیون قرار داده و از سران آنها محسوب می شده است ولی از هیچ اثرش روحانیت نمایان نیست.
و بالجمله گفتیم: عرفان و علم از دو جهت فرق دارند، یکی اینکه معرفت آن است که انسان شخص خارجی را بداند، گرچه نداند که کدام مفهوم بر او صادق است، ولی علم آن است که کلی من حیث هو کلی را بداند ولی مصداق کلی را به عین شهود ندیده باشد.
عرفان مانند این است که شخصی شکر را بخورد بدون اینکه اسمش را بداند؛ کامش شیرین می شود اگرچه اسمش را ندانسته است، و علم مثل این است که شکر را بداند و اسمش را در یاد داشته باشد و مفهوم چیزی را که ریز است و حلاوت دارد بداند، ولی خودش را ندیده باشد.
و به عبارت دیگر: مثل آن است که کسی خواب دیده باشد و بیدار شود و بداند که چه خوابی دیده و آن را تصور کند، این علم است که فقط مفهوم ببیند، ولی عرفان آن
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 118
است که آن واقعۀ خواب را که شخص اول دیده بود بالمشاهدة العینیه ببیند.
و دیگر اینکه: عرفان بعد از نسیان است و چون شخص، مراتب نزولی خود را ـ در قوس نزولی ـ بعد از نسیان متذکر شود او را عارف گویند. پس برای اشیاء مراتبی است که مرتبۀ نازله، شعاع مرتبۀ فوق است، بدون اینکه آن مرتبۀ فوق از مرتبۀ شامخۀ خود تجافی کرده باشد، در عین حال که در مرتبۀ خود ثابت است ممکن نیست بعینها از آن مرتبه پایین تر بیاید، مثل طبقۀ بالای نور شمس که با این انوار پراکنده در اقصی مرتبۀ وجود منتشر است؛ برای همین جهت می گویند: «العلّة، مرتبة کاملة للمعلول، و المعلول مرتبة ناقصة لها» و علت حد کمال معلول است و معلول حد ناقص علت می باشد. و بالجمله: توهم نشود که علت به مرتبۀ معلول می آید؛ بلکه اینکه گفته اند: علت، حد کامل معلول است، یعنی همان حقیقت است ولی کامل تر، بدون اینکه مرتبۀ معلول، همان مرتبۀ کمال باشد.
والحاصل: هر یک از مراتب وجود، فوق مرتبۀ دیگری است. و معنای هبوط، همان تنزل شعاع مراتب است. و لذا مرحوم آخوند قضیۀ هبوط آدم «قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِیعاً» را بر این معنی حمل کرده است، ولیکن بهتر و قریب تر در آیات رمزی قرآنی مانند «وَ عَصَی آدَمُ رَبَّهُ» و کیفیت اکل از شجره و اغوای شیطانی و غیره، آن است که بر آنچه که اهل طریقت گویند منزّل باشد؛ انبیا بعد از آنکه به مقام فنا رسیدند و از کثرت، حتی کثرات اسمائی گذشتند، و اسماء را فانی در مبدأ دیدند و برای همۀ کثرات ـ مانند حضرت ابراهیم علیه السلام ـ افول قائل شدند؛ به مقتضای حکمت لازم بود برای هدایت برگردند.
و خطای آدم این بود که به کثرت اسماء متوجه شده و از کثرات اسماء متوجه به لوازم اسماء شده و از محبوب، نظر را قطع کرد. و این توجه به غیر، در پیشگاه سلاطین مکروه است، بخصوص که خلاف قانون حب و محبت می باشد؛ لذا شجره ای که
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 119
شجرۀ کثرات بود و اصل آن شجره، این عالم طبیعت و هیولای اُولی بوده که تعینات در آن استقلال پیدا کرده و شرکها به وجود آمده است و عدم نماها خود را نمایان کرده، باعث غفلت وی از آنچه که باید مدّ نظر قرار دهد شد، و شاید مراد از شجرۀ منهیه همین باشد که مورد نهی واقع شده بود و شیطان آدم را به این شجرۀ کثرت و دنیا هدایت کرد و نظر او را از محبوب انحراف و انصراف داد.
پس می توان گفت هرچه انسان را به غیر خدا دعوت کند، شیطان است؛ اگر کسی گفت: بلند شو نماز بخوان تا از جهنم برهی، شیطان است و اگر گفت: نماز بخوان تا به بهشت و گلابی برسی، شیطان است، ولیکن هدایت رحمانی آن است که بگوید نماز بخوان تا به خدا برسی.
و بالجمله: چون آدم بعد از فنا متوجه کثرات شد، به این کثرات برگشت، و این درد بود که آدم را به گریه آورد، والاّ صرف از دست دادن گلابی، آن قدر اهمیت ندارد. وقتی آدم نظر را از محبوب متوجه کثرت اسماء نمود ـ البته نظر به کثرت اسماء، نظر به کثرات لوازم هم خواهد بود ـ چون محبوب این خلاف قانون محبت را دید با صدای رسای قرآنی داد رسوایی آدم زد و این نغمۀ طولانی به گوش همۀ ذرّات جهان و جهانیان رسید و به کیفر نظر به عالم طبیعت، اهباط شد تا از این کثرات و قعر عالم وجود سیر کرده و از این شکنجه بیرون بیاید، و بداند که این کثرات لایق توجه نبوده و این جهنم است. البته عالم دنیا جهنم است و باید از این گذشت و گذشتن از دنیا راهش فقط صراط مستقیم است که باید از وسط این عالم از همان خط گذشت، بدون اینکه کثرات، آدم را فریب دهد.
عالم آخرت نمونۀ این عالم طبیعت است. باید از داخل همین عالم طبیعت و دار دنیا و از داخل همین جاه طلبیها، ریاست طلبیها، دنیاطلبیها، کینه، حسد، بخل و آتشهای خطرناک حرکت کرد و حرکت باید در خط مستقیم باشد که اگر آدم سیرش با آن خط مستقیم که صراط مستقیم قرآنی و اسلامی است منطبق نباشد، داخل آتشهای دنیا می افتد؛ همین، نمونۀ صراط است که در جهنم می باشد.
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 120
و در اخبار آمده است: این صراط مستقیم و نازک از داخل جهنم می گذرد تا به بهشت می رسد. پس هر کسی که در جهان پایش بلغزد و از جاده و صراط مستقیم دیانت دور بیفتد، آنجا از صراط جهنم پرت می شود. چنانکه پرت شدن در این دنیا موجب هلاکت و غوطه ور شدن در ورطۀ هلاکت اوصاف رذیله است، در آنجا هم ورطۀ هلاکت، نار جهنم است. خوشا به حال کسانی که به این دار دنیا بیایند و از این طبیعت، با همان صراط مستقیمی که اگر هر کسی در آن طریق باشد، آتش او را درنمی یابد، بگذرند. این است که فرمودند: «جُزْنا و هی خامدة». پس مناسب است آیاتی که آخوند ذکر کرد مثل «وَ نَذَرُ الظَّالِمِینَ فِیهَا جِثِیّاً» بر این حمل شود.
دلیل سوم
از ادله ای که شیخ اشراق بر ابطال تجرد نفوس قبل از ابدان اقامه نموده این است که: اگر نفوس قبل الابدان باشند و با حدوث ابدان نازل بشوند و بعضی از آنها به بدن تعلق نداشته باشند، تعطیل لازم می آید و تعطیل در نظام طبیعت محال است. و اگر همۀ آنها متصرف و متعلق باشند، چون ابدان غیر متناهی است، نفوس هم غیرمتناهی خواهند بود، پس باید در یک زمانی همۀ ابدان غیر متناهی جمع باشند تا همۀ نفوس متصرف باشند، پس لازم می آید در زمانی اجتماع غیر متناهی حاصل شود.
این یک تقریبی بود که برای کلام شیخ اشراق نمودیم و بر اساس این تقریب آخوند این کلام را تعقیب می نماید.
ولیکن کلام شیخ اشراق حامل یک تقریب دیگری نیز هست و آن اینکه: اگر نفوس، قبل از ابدان باشند، گرچه آنهایی که بوده اند نوبت به آنها می رسد، ولی
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 121
در همین تأخیر نوبت؛ تعطیل نفس است و این در ناموس حکمت طبیعی درست نیست.
آخوند در ابطال حجت می گوید: اولاً ما شقّ اول را اراده می کنیم و می گوییم: تعطیل لازم نمی آید؛ زیرا مراد کسانی که قائلند نفوس مجرد، قبل از ابدان بوده، همان کینونت عقلانی نفوس در مرتبۀ عالی است، و در آن مرتبه به این نحو که فعلاً نفس هست و به بدن تعلق دارد نیست، بلکه در آن کینونت، تعلق به بدن داشتن اصلاً شأن او نیست؛ چون آن مقام، مقام وحدت است و مقام تفصیل نیست و تفصیل در مرتبۀ تعلق و طبیعت می باشد؛ پس تعطیل لازم نمی آید، بلکه مثل مجردات دیگر غیر متعلق به ابدان است، خدا شغلش را در آن مرتبۀ کینونت عقلیه می داند.
بعد می گوید: شقّ ثانی را اراده می کنیم و می گوییم: لازم نیست که در زمان واحد ابدان غیر محدود و نفوس غیر متناهی جمع باشد، بلکه می گوییم: ابدان غیر متناهی در ازمنۀ غیر متناهی به تعاقب و تناوب موجود می شوند.
آخوند در تعقیب مطلب وجود نفس به کینونة العقلیه، کلام را ادامه می دهد و می فرماید: در آن مرتبه به نعت نفس موجود نبوده تا اینکه گفته شود تعطیل لازم می آید، بلکه به نحو وحدت بوده است و در آن کینونت عقلیه ای که داشت وحدت داشت و چون نفس در طبیعت به کینونت طبیعی بیاید، کثرت تولید می شود، و در این کینونت، نفس جهت تعلقی به بدن پیدا می کند و عین ذاتش همان ذات تعلق به بدن می شود. البته تدبیر بدن این نیست که مثل راننده بنشیند و ماشین را به حرکت درآورد، بلکه تدبیر او تدبیر تعلقی و طبیعی است و طوری است که این کالبد، بدن او به شمار می رود، و این باید به نحوی باشد که تعلق، طبیعی بوده و نفس به بدن اختصاص داشته باشد، نه اینکه همان وجود کلی وحدانی بسیط عقلانی باشد و این بدن تحت تدبیر و تربیت آن وجود عقلانی قرار داشته باشد؛ چون ما از این معنی تحاشی نداریم و آنهایی
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 122
که قائل به حدوث روح هستند ممکن است این معنی را قبول کنند ولیکن به این معنی آن فرد عقلانی کلی، نفس ابدان محسوب نمی شود.
پس تدبیر انحائی دارد، تدبیری که این نفوس جزئیه می کنند، غیر تدبیری است که خداوند متعال دارد؛ تدبیر خداوندی این طور نیست که جهان، یک بدن عظیم باشد و او روح چنین بدنی باشد.
آن کینونت عقلی که ما برای نفوس قائل شدیم در حقیقت بسیط است و لذا کلّ النفوس است، نه همۀ نفوس در آن به طور «کون شی ء فی شی ء» و مثل خزینۀ درهم و دینار باشد، بلکه این خزینة الله است و خزائن الله در کمال جامعیت است و این طور نیست که اشیاء در او متمایز باشند، بلکه حقایق بسیط هستند و حقیقت بسیطه، کل الکمال است که با فیض، نقصان نمی پذیرد و با عدم فیض دارای تمامیتی نیست، بلکه فاعلیت غیر متناهی دارد، لا تنقص و لاتنفد، و وجودات متکثره، معالیل و افعال آن بسیط هستند، و وجودات این معالیل پیش او از وجودات آنها عند انفسهم اَشدّ است، چه رسد به اینکه در مادۀ قابله باشد؛ زیرا داشتن مادۀ قابله به جهت نقص است که به واسطۀ غایت ابهام و نقص و عدم تحصل و ضعف، قابل انفعالات غیر متناهی است، و اما وجودات معالیل عند علة بسیطة واحده، به نحو وجوب است، ولیکن عند انفسهم و به نحو امکان الامکان، یتساوی علیها الوجود و العدم می باشد، پس عدم تناهی انفعال در مادۀ منفعله، به جهت نقص اوست و عدم تناهی در علت بسیطه، به جهت شدت کمال آن است.
اشکال شده که اگر بنا به کینونت عقلی باشد، چگونه ممکن است که به عالم طبیعت تنزل کرده باشد و بعد از آنکه متعلق به بدن نبوده، به بدن تعلق پیدا کرده باشد؟ و این نیست مگر اینکه حرکت کند و حرکت در مادیات است و چیزی که ماده ندارد، حرکت ندارد؛ چون معنای حرکت این است که حاملی، صورتی را در مرحلۀ اول قبول کرده باشد بعد آن را که لبس نموده بود خلع کرده و صورت دیگری را لبس بنماید.
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 123
و بالجمله: چون نفس ماده ندارد، انقلاب ماهیت لازم می آید و انقلاب ماهیت محال است.
آخوند می فرماید: انقلاب ماهیت در سه مورد محال است:
یکی اینکه بسیطی به بسیط دیگر منقلب شود.
و دیگر اینکه ماهیتی با قطع نظر از وجود، به ماهیت دیگری منقلب شود؛ مثلاً تاکنون ماهیت انسان، حیوان ناطق بود بعد برگردد و حیوان ناهق شود.
و دیگر اینکه وجود از ماهیتی منقلب شده و همان تکۀ وجود، وجود دیگری شود.
این سه مورد، از موارد استحالۀ انقلاب ماهیت است.
و اما آن بیانی که در نقض گفته شد، چون ما قائل به کینونت عقلی نفوس هستیم، البته نه به آن معنایی که ظاهر کلام بعضی از حکما مثل افلاطون و صریح سخن محدثین ما می باشد که آنها گفته اند که نفوس جزئیه قبل از بدن به یک نحو وجودی که منفرد از هم بوده، موجود بوده اند و هر نفسی را می آورند و با بدنی جفت می کنند، بلکه گفتۀ ما بالاتر و اجلّ از این است و آن اینکه در مرتبۀ وحدت و به طور جمع بوده است.
والحاصل: بنا به عقیدۀ ما ـ که گفتیم: نفس جسمانیة الحدوث بوده و بعد از آنکه موجودی طبیعی بوده کم کم از مرتبۀ طبیعت رو به بالا رفته و تجرد پیدا می کند ـ اشکال انقلاب ماهیت شده است و ممکن است در هر دو طرف به این عقیدۀ ما برخورد داشته باشد؛ لذا مرحوم آخوند متعرض هر دو جهت شده است و جهت اخیری را به طور صریح و با قاعدۀ مستقیم جواب داده و آن طرف دیگر را بعد از آنکه ظواهر کلمات حکما مثل افلاطون را بر گفتۀ خود ـ یعنی کینونت عقلی ـ تأویل کرده، جواب می دهد.
اما جواب از این طرف که موجود طبیعی چگونه مجرد شد در صورتی که این حرکت است و حرکت ماده لازم دارد، ماده از صورتی به صورتی متبدل می شود و
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 124
حافظ این است که این، آن بشود، و اگر ماده بین الصورتین محفوظ نباشد، انقلاب ماهیت است و انقلاب ماهیت مستحیل است.
آخوند می فرماید: البته در صورتی که دو صورت، مادی بوده و مادۀ مشترکه نداشته باشند، محال است که بگوییم چیزی، چیز دیگر شده است؛ زیرا آنچه که فعلیت است، ابا دارد از اینکه به همان فعلیت برگردد و فعلیت دیگر شود؛ برای اینکه فعلیت به معنای ابای از غیر و استقلال داشتن است، پس آنچه ابا ندارد، چیزی است که از خود فعلیت نداشته باشد، بلکه به وسیلۀ صورت، تحصل پیدا کند، برای چنین شیئی جایز است صورتی که داشته آن را از دست داده و به شیئی دیگر متبدل شود.
سرّ مسألۀ مجرد شدن نفس بعد از مادی بودنش این است که یک مادۀ لایقه در مرحلۀ اول ـ مثلاً در نطفۀ انسانی ـ بوده که قابلیت داشته حائز کمالات شود، آن صورت آخری که حاصل آمد و مجرد شد ـ یعنی شی ء بعد از آنکه ماده داشت به حرکت جوهریه حرکت کرد تا به آخرین مرتبۀ کمال رسید؛ یعنی اول مرتبۀ تجرد را حاصل نمود ـ دیگر در این حال تجرد حرکت واقع نمی شود.
به عبارت دیگر: حرکت که در این ماده حاصل آمد، مدام صورت خود را از ماده استخلاص می کند و خود را از ماده بیرون می کشد. ولی وقتی که از ماده بیرون آمد، دیگر در آن حرکت نیست، و حرکت فقط در ذی الماده است؛ هر اندازه که تجرد حاصل شود، از ماده تخلص حاصل شده و در آن حرکت نیست، پس چیزی که صاحب حرکت است، هنوز مجرد نیست و ماده دارد و آنچه مجرد است، حرکت در آن نیست و این حرکت تا آن جایی که صورت به طور کلی از ماده خلاص نشده، جریان دارد و بعد از تخلص تمام، ماده تمام شده و فانی می گردد و آنچه که قابل قبول کمالات بوده ـ یعنی قوه ـ با قبول فعلیت اشباع و پر می شود. و البته بعد از قبول آنچه که امکان قبول آن را داشت دیگر جهت ماده باقی نیست؛ زیرا معنای ماده این است که لایق و قابل قبول کردن قسمتی از کمالات است و بعد از آنکه این لایق، آنچه قبول کردنی بود قبول کرد، قابلیت قبول نمانده تا ماده بقا داشته باشد. و معنای حاصل شدن
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 125
آنچه امکان داشت، تمام شدن ماده است، پس حرکت در آن چیزی است که ماده دارد و آنچه حرکت ندارد، ماده هم ندارد، همۀ اینها در این طرف مسأله است.
و اما در آن طرف، البته باید ظاهر کلمات حکمای اقدمین مثل افلاطون را به گفتۀ ما تأویل نمود و آن عبارت از کینونت عقلیه است؛ چنانکه در مسألۀ علم باری گفتیم که باید گفت: قضیۀ «النار حارّة» قضیۀ وحدانیِ بسیطِ جامعِ همۀ مصادیق کثیرۀ نیران است و سلاسل به طور کلی، عرضیاً أو طولیاً، برزخیاً أو مثالیاً، طبیعیاً أو عقلیاً، همه به نحو جمع و به طور وحدت در این قضیه مندرج است، و کسی که عالم به قضیۀ «النار حارّة» باشد حکم همۀ افراد این سلاسل را می داند.
وقتی در باب مفاهیم به این نحو باشد، البته در باب وجود هم چنین خواهد بود؛ زیرا وجود بسیط واحد، حائز تمام مراتب کمال افراد است و همه به طور جمع در آن واحد جمعند، و این کثرات و افراد، مراحل ظهور و جلوات اوست و هیچ ذی جلوه، عین جلوه نیست؛ گرچه از آن خارج هم نیست و در عین حفظ مرتبۀ شامخۀ خود، جلوات در حقیقت ظهورات او هستند و این ظهورات که در مراتب نزول، کثیر و متمایز از هم هستند، در مبدأ به طور جمع حضور دارند، ولیکن نه به نحو جمع تشخصی عینی فردی، بلکه به نحو وحدت و غیر متشخص و غیر ممتاز از هم.
و بالجمله: تمام مراتب نزول و سلاسل عرضی و طولی، در مقام جمع و وجود عقلی و کینونت عقلانیه موجود بوده و در حضور ابیها المقدس به نحو لاتعین فردی با هم جمع بوده اند.
دلیل چهارم
یکی از ادله ای که شیخ اشراق بر بطلان قدم نفوس اقامه کرده این است که: اگر نفوس قدیم باشند، یا باید محدود و محصور و معدود و معین باشند؛ در این صورت قول به تناسخ لازم می آید که بگوییم آن نفوس معدود، مدام در ابدان در گردش
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 126
می باشند، و اگر غیر محدود و لایتناهی باشند، لازم می آید در مفارقات عقلی که مصدر نفوس هستند، جهات حقیقیۀ متکثره وجود داشته باشد و حال آنکه در بسیط الحقیقه جهات واقعی کثیره معنی ندارد.
بر احتمال اول دو اشکال وارد است: یکی مختص به همان احتمال است و دیگری مشترک بین آن احتمال و احتمال دیگر است، یکی از آن دو اشکال قول به تناسخ است که بر معدود بودن نفوس مترتب می باشد، و دیگر اینکه در عقل که مبدأ صدور نفوس است، باید کثرت حقیقیه وجود داشته باشد.
بنابر احتمال دیگر، یعنی غیر متناهی بودن نفوس نیز لازم می آید در عقل و بسیط الحقیقه، جهات متکثره وجود داشته باشد و این هم محال است، به جهت اینکه نفوس کثیر است و کثرت آنها هم کثرت عرضی است؛ چون نفوس در عرض یکدیگر قرار گرفته اند و در طول یکدیگر واقع نیستند و یکی بر دیگری متقدم و علت آن نیست و این چنین کثرت حاصل نمی شود مگر اینکه یا باید هیولی در بین باشد که به جهت تحصّص آن و حصول تبدلات و آلات، کثرت اتفاق بیفتد.
و بالجمله: منشأ کثرت یا باید قابل باشد؛ گرچه فاعل بسیط است، و یا موجب کثرت، خود فاعل باشد؛ در این صورت فاعل نمی تواند بسیط باشد؛ برای اینکه از بسیط، ممکن نیست کثیر صادر شود. بنابراین چون نفوس مجرد هستند و ماده و هیولی ندارند و لذا قابل نمی تواند منشأ کثرت باشد پس باید موجب کثرت، فاعل باشد و در آن، جهات حقیقیۀ کثرت وجود داشته باشد و در عقل که مبدأ نفوس است، نمی توان قائل به کثرت جهات شد به طوری که موجب کثرات عرضیه باشد.
بلی صاحب حکمة الاشراق در وجه تولید کثرت گفته است: عقل سوم به جهت اینکه یری ذاته و یری العقل الثانی و یری ایضاً العقل الاول و یری ایضاً مبدأ المبادی، به جهت هر یک از رؤیتها، چیزی از او صادر می شود و همچنین از مبدأ اول، به او اشراق می شود و از هر یک از عقل اول و عقل ثانی هم به او اشراق می شود و از انعکاس
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 127
اشراقات، عقول دیگر صادر می شوند. ولیکن از رؤیتهای متعدد و از اشراقات، موجودات طولی صادر می شوند و یا ارباب الانواع حاصل می گردند نه موجودات عرضیۀ شخصیه، پس آن جهات، موجب کثرت عقول مترتبه و ارباب انواع هستند لاغیر، و برای کثراتِ افرادیِ نفوس لازم است در خود عقلی که نفوس را اصدار می کند به تعدد نفوس، جهات حقیقی کثرت وجود داشته باشد نه اعتباری؛ چون منشأ صدور و جهت صدور باید حقیقی باشد و جهات کثرت حقیقیه در عقل، موجب جهات کثرت حقیقیه در مبدأ اُولی است و آن هم باطل است، زیرا موجب ترکیب است.
با این بیانی که ما از طرف شیخ اشراق برای برهان وی کردیم؛ دیگر ایراد آخوند وارد نمی شود؛ زیرا ایشان ایراد کرده اند و گفته اند: در مفارقات، کثرت عددیه نباید باشد نه کثرت فاعلیه، بلکه بسیط الحقیقه باید دائم الفاعلیه باشد.
و از گفتۀ ما معلوم شد که برهان شیخ مقتول مؤدّیِ این است که کثرت عددیه، در مبدأ لازم می آید، نه کثرت فاعلیه؛ چنانکه خود مرحوم آخوند هم در آخر صفحه، بعد از آنکه در ابطال قول به قدم نفوس، اظهار عقیده می کند، می گوید: لازمۀ آن این است که کثرت عددیه در مبدأ باشد و این محال است.
سپس شارح حکمة الاشراق بعد از آنکه حجج شیخ مقتول را در ابطال قول به قدم نفوس نقل نموده، گفته است: این ادلۀ شیخ اقناعی است؛ چون مبتنی بر بطلان تناسخ بوده و حال آنکه حق این است که تناسخ واقع است و قول به تناسخ را به اعاظم از قدما مثل افلاطون و غیره نسبت داده است، سپس گفته: با پذیرفتن قول به تناسخ، ادلۀ ایشان جاری نیست و قدم نفوس ثابت است، علاوه بر این، معاضد به اخبار و روایات است، چون در روایات داریم «الأرواح جنود مجنّدة، فما
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 128
تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
مخفی نماند که این حدیث، برقدم نفس هیچ دلالت ندارد، بلکه مضمونش بیش از این نیست که ارواح جنود مجنّده هستند، قسمتی از آنها با یکدیگر آشنایی دارند و هم سنخ هستند، پس تآلف دارند، چنانکه می بینی آنهایی که در مدرسۀ فیضیه هستند با هم، هم مذاق هستند و قسمتی که در فلان مکتب خانه تربیت یافته اند با هم آشنا هستند؛ آنها متناکر از اینها و اینها متناکر از آنها می باشند.
و اما روایت «خلق الأرواح قبل الأبدان بألفی عام» به هر حال ما مجبوریم از ظهور آن دست برداریم؛ برای اینکه هم ارواح عام مجموعی است و هم ابدان، پس معنای روایت این می شود که روح هر بدنی را دو هزار سال قبل خلق کرده و آن بدنی که سه هزار سال بعد خواهد آمد، پس روح آن هنوز خلق نشده. و این منافی با قول به قدم ارواح است. و اگر بگوییم مراد این است که اولین بدنی که خلق شده، دو هزار سال قبل از آن، مجموع ارواح خلق گردیده است؛ این هم منافی با قدم است. و چون از ظاهر باید دست برداریم پس ما از ظهور «الفی عام» دست برمی داریم و می گوییم مراد از عام، عام رتبی است، و الفی عام به مراتب نفس اشاره است که برای نفس سه مرتبه است، مرتبۀ حس ظاهر، و مرتبۀ خیال و وهم، و مرتبۀ عقلانیت.
علاوه بر همۀ اینها: اگر بنابر قول حکما قائل شویم که نفوس مجرد است ـ و باید هم آن را بگوییم ـ پس معنی ندارد نفس، حادث زمانی باشد و دو هزار سال قبل خلق شده باشد و قبل از آن سالها در بوتۀ عدم باشد؛ بلکه مجرد، قدیم زمانی و حادث ذاتی است، هذا کله بنا به عقیدۀ حکیم.
و اما بنابر ظاهر کلمات محدثین ما که ارواح، اجسام لطیف هستند، می گوییم:
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 129
معنای لطیف بودن چیست؟ اگر جسم لطیف باشد، مکان لازم دارد؛ آن مکانی که قبلاً در آنجا بوده کجاست؟ علاوه بر این، تداخل اجسام محال است، و علاوه بر همۀ اینها فساد اجسام مبرهن است و این منافی معاد و خلود است.
و بالجمله: با این اخبار، قول به قدم نفوس و اینکه نفوس قبل الابدان بوده اند، ثابت نمی شود؛ اضافه بر اینکه معلوم نیست خبر از چه کسی و سند آن چگونه باشد و آیا ظهور در این قسمت حجت است یا نه؟ البته بعد از آنکه با غمض عین ظهوری برای اخبار قائل باشیم و نظر را از آنچه در معنای اخبار گفتیم قطع کنیم.
آنچه که از افلاطون، در باب قدم نفس نقل شده ـ بنابر فرض واقعیت نقل ـ این است که گفته: اگر عقل مفارق بدون دخالت بدن، علت تامۀ نفس باشد، لازم می آید که نفس هم زمان با علتش باشد. و اگر عقل مفارق در علیت کافی نبوده و بلکه بدن شرطاً و یا به عنوان دیگری دخالت داشته باشد، پس علت تامه، مجموع عقل مفارق و بدن می باشد و لازم است بعد از تکوّنِ بدن، نفس موجود شود. و اگر چنین باشد که نفس جزء العله باشد، ممکن نیست بعد از زوال بدن، نفس زایل نشود، و چون براهین قائم شده بر اینکه نفس به زوال بدن مضمحل نمی شود ـ و اَدنی برهان این است که نفس در جسم منطبع نیست ـ پس معلوم می شود نفس قوۀ جسمانیه نیست و لذا بدن در موجودیت آن دخالتی ندارد، پس علت آن امری عقلی است و معلول به بقای او باقی می باشد و معلوم می شود بدن به هیچ نحوی دخالت در نفس ندارد، بلکه عقل مفارق در علیت بدون احتیاج به جزء طبیعی کافی است، ولذا نفس باید به قوام علتش قائم و به بقای علتش باقی باشد و بدن فقط در تصرف نفس دخالت دارد و بین آنها جذب و انجذابی هست که یا جذب از نفس است و انجذاب از بدن و یا بالعکس؛ چنانکه بین آهن و مغناطیس یک جذب و انجذابی هست که آهن منجذب است ولیکن مغناطیس فقط در این تصرف جذبی دخیل است، نه در اصل وجود آهن، پس اگر به واسطۀ فسادی که به یکی از طرفین رخ دهد و آن را از بین ببرد، وجود آن دیگری از ناحیۀ تزلزل آن در بقا متزلزل نمی شود، بلی دیگر آن جذب و انجذاب از بین می رود؛
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 130
همچنین نفس هم با بدن همین نسبت را دارد که فقط نفس از حیث تصرف، محتاج بدن است و لاغیر.
آخوند در جواب می گوید: این سخن ـ که یا عقل مفارق در وجود نفس کافی است و یا کافی نیست و محتاج ضمّ چیز دیگر است، پس چیز دیگر هم دخالت و علیت دارد، بنابراین وجود و عدمِ معلول دائر مدار وجود و عدم علت خواهد بود ـ در بسایط خیلی خوب است و اما در غیر بسایط و ما نحن فیه درست نیست و مثالی که برای نفس و بدن آورد و گفت که مثل آهن و مغناطیس می باشند، درست نیست؛ بلکه تعلق نفس به بدن، تعلق ذاتی است و مادامی که در طبیعت است، نفس، صورت بدن است و بدن مادۀ او می باشد و نفس اسم است برای مرحله ای از یک امر سیّال که در آن حرکت جریان دارد، و از اولِ ظهورِ نفس و مرتبۀ ظهور تا فنای فی الله یک موجود است و این موجود، سعۀ وجودیش بسیار است؛ این موجود طبیعی تا در عالم طبیعت است، هم افق با موجودات دیگر عالم طبیعت و هم جنس با آنهاست؛ گرچه این موجود، تبدلات جوهری مافوق تبدلات موجودات دیگر دارد و این هم قطار موجودات طبیعی، به ترقّیات آینده امید طبیعی دارد.
والحاصل: ماده و هیولای اُولی که در صورت حرکت کرده ـ صورت همان ما فیه الحرکه است، و خود ماده متحرک است ـ یک حقیقت است که از مرتبۀ نازله به سوی مراتب عالیه طی راه می کند و یک هویت است که آن هویت محفوظ است، تنها چیزی که هست این است که آن هویت در این سیر به عالم ماورای طبیعت، از ابتدای حرکت پیوسته حدود را رها کرده و از حدود می گذرد و آن چیز سیّال و هویت محفوظ که دائماً در حرکت است، مادامی که در عالم طبیعت است صاحب شؤون است؛ مثلاً علقه که خواص و آثار مختص به خود را داراست به واسطۀ اینکه ساکن نیست و رو به بالا می رود، وقتی به حدی رسید که حد علقه تمام شد، در آنجا همۀ آثار مختصه را رها کرده و از همه دست برداشته تا به منزل مضغه می رسد، و باز اگر مضغه هزار آثار داشته
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 131
باشد، مادامی که در این حد است محدود به این حد شده و ملتزم به لوازم آثار این حد است و وقتی که مسافت این منزل طی شد، همۀ آثار مختصۀ آن حد را انداخته و به مرتبۀ دیگر وارد می شود.
و بالجمله: به همین نحو یک هویت واحده در همۀ مراحل طبیعت با ماده متحد است، تا می رسد به مرتبه ای که در آنجا، ماده اش بدن است و این با بدن یک هویت است و اسم آن حقیقت که از اقصی منزل عالم طبیعت رو به طرف ورای عالم طبیعت گذاشته بود مادامی که در منزل و مرتبه ای می باشد که صورت بدن است، نفس است و این تعلق، ذاتی و طبیعی اوست، چنانکه در موقع خروج از عالم طبیعت اسم آن عقل است.
و بالجمله: این یک حقیقت است که در هر مرحله اسمی دارد. ولیکن در هر مرتبه ای که هست مثلاً در مرتبۀ صورتیت بدن که در آن مرتبه، اسم نفس را دارد نه این است که فعلاً مرتبۀ بالا را که عقل است نداشته باشد، بلکه در عالم طبیعت، همان یک هویت، با بدن است و صورت اوست و هنوز از طبیعت جوهراً بیرون نرفته و فعلاً موجود طبیعی است، و ماده از اول منزل طبیعت حرکت کرده و ما فیه الحرکه که صورت بوده تا به مرتبه ای می آید که در آن مرتبه صورت که مصاحب با ماده است، اسم نفس را دارد، و چون این آخرین نقطۀ عالم طبیعت است، لذا ماده که حرکت می کند صورت را از طبیعت تخلص می دهد و ماده با تمام حقیقت و جوهر خودش حرکت می کند، ولیکن صورت وقتی که خلاص می شود، دیگر در آن حرکت نیست؛ چون ماده ندارد؛ ماده وقتی که حرکت کرد و جوهر خود را تمام کرد، دیگر می میرد و حرکت هم تا آنجا بود که ماده می توانست تا آنجا برود، و تا آخرین نقطۀ افق طبیعت که رفت، دیگر نمی تواند قدمی بالاتر از آن بگذارد، پس تا افق اعلای طبیعت که حرکت کرد، صورت را به ماورای طبیعت تحویل می دهد و صورت از ماده تخلص پیدا می کند و وقتی ماده تکلیف خود را ـ که تحویل دادن صورت به ماورای طبیعت در سرحدّ عالم طبیعت بود ـ انجام داد، در پست طبیعی خود می ایستد.
پس وقتی صورت در آن عالم قرار گرفت، دیگر واقف شده و حرکت ندارد؛ چون
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 132
ماده ندارد، پس تا ماده هست، حرکت هست و چون ماده مُرد، حرکت هم می میرد و برای صورت، وقوف حاصل می شود، و در این مرحلۀ وقوف، آن حقیقتی که از عالم طبیعت آمده است اسمش عقل است و پایین تر از این درجه اسم نفس را داراست.
سپس گفته شد: اگر بنا باشد که نفس با بدن یک هویت باشد و به واسطۀ حرکت جوهر از ماده تخلص پیدا کند و مجرد شود، اغلب اشخاص نفوسشان به فنای بدن فانی می شود، چون همه به تجرد نمی رسند.
آخوند در جواب این شبهه می گوید: لازم نیست به تجرد عقلانی برسد، اگر تجرد خیالی و مثالی هم باشد، کافی است در اینکه بعد از بدن باقی باشد؛ برای اینکه تجرد دو قسم است: یک قسم تجرد مثالی است و با حصول مرتبۀ وهم و خیال، این تجرد پیدا می شود؛ چنانکه اخبار هم مساعد این معنی است، کثیری از حیوانات هم که قوۀ خیال و واهمه دارند باطل نمی شوند، و نفوسشان به تجرد مثالی باقی است. بلی آن حیواناتی که به این حد نرسیده اند و فقط قوۀ لمس در آنها پیدا شده ـ مثل خراطین ـ باطل خواهند شد؛ چون لمس در مرتبۀ تجرد نیست و آن قوۀ جسمانی است که ممتد به امتداد جسم است.
و بالجمله: چیزهایی که تجرد خیالی و مثالی پیدا کرده باشند نفوسشان به تجرد مثالی باقی است و اگر جنینی مثلاً به این مرتبه نرسیده باشد، ما ملزم نیستیم که به حشر و بقای نفس او ملتزم باشیم؛ چنانکه ممکن است از بعضی اخبار کافی این معنی استفاده شود که بعضی از نفوس باطل می شوند. و شاید آخوند هم در یک جایی از اسفار این را گفته و شاید به روایت هم تمسک کرده باشد.
و بالجمله: اکثر مردم در مرتبۀ تجرد مثالی خواهند بود و با این تجرد مثالی محشور می شوند. و قلیلی از برگزیدگان که تجرد عقلانی پیدا کردند، به آن مقام باقی خواهند بود.
بعضی از افاضل در باب بطلان قدم نفس گفته اند: اگر نفس قدیم باشد، لازم می آید
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 133
که شی ء مختلط از تجرد و مادیت باشد بعد از آنکه او را به این عالم آوردند و با بدن مختلط کردند، و این محال است، پس قدم نفس محال است.
صاحب حکمة الاشراق جواب داده و بعضی دیگر هم جواب داده اند به اینکه: علاقۀ نفس به بدن، علاقۀ اضافیه ـ مثل اضافۀ صاحب دکان به دکان ـ می باشد و از این لازم نمی آید که اختلاط حاصل شود.
آخوند به این جواب اشکال کرده به اینکه: علاقۀ نفس با بدن از این قبیل علاقات نیست، بلکه علاقۀ طبیعیه و تعلق ذاتیه می باشد.
سپس خودش جوابی داده به اینکه: نفس را سه نشئه هست: نشئۀ عقلی، مثالی و طبیعی. نشئۀ اول که کینونت عقلیه است در آن مرحله با مرحله ای که در طبیعت دارد، نسبت ظلّ و ذی ظلّ را دارد، و این نفوس که در طبیعت هستند، اظلال آن کینونت عقلیه هستند؛ بلی ظلّ با ذی ظلّ بیگانه نیست، و اما وجود و نشئه ای که در طبیعت است، با وجود و نشئه ای که در ماورای طبیعت خواهد داشت، در سیر صعودی مباینت ندارد؛ چون همین نازل است که ترقی کرده و به آن مقام شامخ رسیده است.
ولیکن مخفی نماند: ممکن است غرض آن بعضی از فضلا چیز دیگری بوده و تقدیر برهانش شاید این طور باشد که: اگر نفس قدیم باشد و بخواهد به طبیعت برگردد و با ماده مختلط باشد، محال است؛ زیرا مجرد را نزول و نقص، محال است، چون ماده ندارد، پس بعد از تجرد، لایمکن ان یصیر مختلطاً بالماده؛ ولیکن بعد از آنکه در مرحلۀ اول، مجرد بوده و با ماده مختلط شده، مجرد شدنش عیبی ندارد؛ چنانکه خود آخوند سابقاً این طور تفصیل داده است و لذا آن بعض فضلا اشکال را به این شقّ تخصیص داد که اگر در مرتبۀ اول مجرد بود، مختلط بودنش با ماده محال است، ولیکن از این طرف ساکت شد و نگفت چطور ممکن است اول مختلط باشد، سپس مجرد گردد.
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 134