باب هفتم احوال نفس ناطقه و نسبت آن به عالم طبیعت
فصل چهارم بیان عدم فساد نفس به فساد بدن
رد کلام شیخ و حل مطلب بر مبنای حرکت جوهری
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : آیت الله سید عیدالغنی اردبیلی

محل نشر : تهران

ناشر: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

رد کلام شیخ و حل مطلب بر مبنای حرکت جوهری

رد کلام شیخ و حل مطلب بر مبنای حرکت جوهری

‏مرحوم آخوند می فرماید: صحابت اتفاقیه یعنی چه؟ مگر بدن مثل سفینه و یا‏‎ ‎‏صندلی ماشین و یا یک خانۀ ساخته شده است که نفس اتفاقاً بیاید و داخل در آن شود‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 136

‏و یک روزی هم بلند شود و از خانه بیرون برود؟‏

‏بلکه چنانکه آخوند اثبات نموده است نفس از همین عالم طبیعت و ولیدۀ همین‏‎ ‎‏موجود طبیعی است. و اینکه حکما، نفس را در طبیعیات ذکر نمودند، نظر به همان‏‎ ‎‏وجهۀ طبیعی آن داشته اند، و اگر نفس، مجرد صرف بود، لازم بود که در امور عامه و‏‎ ‎‏الهیات ذکر شود.‏

‏پس چون نفس ولیدۀ همین طبیعت است با آن حرکت جوهریه ای که دارد از‏‎ ‎‏موجودات این عالم حرکت را شروع نموده و نفس شده است و مادامی که به موت‏‎ ‎‏انخرامی یا طبیعی مستقل نشده و در طبیعت هست، نفس است و بدنی دارد و به‏‎ ‎‏محض استقلال و خروج از بدن، هم نفس معدوم شده و هم بدن معدوم می گردد. و‏‎ ‎‏معنای معدومیت نفس نه این است که دیگر به هیچ وجه نمی شود به سراغش رفت،‏‎ ‎‏بلکه نفس به محض خروج و استقلال، وجهۀ طبیعتی اش تمام شده و از طبیعت‏‎ ‎‏برچیده می شود و دیگر از طبیعت استفاده نمی برد ولذا به عنوان نفس نیست؛ زیرا‏‎ ‎‏نفسیت به جهت همین وجهه و روی او به طبیعت است و به جهت استفاده و رشد‏‎ ‎‏گرفتن آن از طبیعت است، پس تا استفاده از طبیعت بریده شد، نفس موجودی مجرد‏‎ ‎‏می شود که روحانیة البقا می باشد و اکنون بدنی برای او در کار نیست و نمی شود از بدن‏‎ ‎‏هم سراغ گرفت؛ برای اینکه بدنِ نفس، به توسط همان تعلق ذاتیۀ نفس به بدن بود و تا‏‎ ‎‏تعلق ذاتیه قطع شد، دیگر بدنی در بین نیست و آنچه مشاهده می کنیم فقط یک‏‎ ‎‏اسکلت خالی است که در اینجا انداخته شده است و این اسکلتِ انداخته شده، دیگر‏‎ ‎‏به آنچه که از آن خارج شده ارتباطی ندارد و نسبت این اسکلت و سایر موجودات از‏‎ ‎‏جمادات و اجسام و اجسادِ دیگر عقلاً به این نفس، مساوی است و در این جهت بین‏‎ ‎‏این اسکلت و دیگر اجساد تفاوتی نیست و این اسکلت که عرفاً به آن بدن گویند مثل‏‎ ‎‏یک پوستی است که مار انداخته و رفته باشد.‏

‏والحاصل: بنا به عقیده و مسلکی که آخوند در باب نفس و کیفیت تکوّن آن‏‎ ‎‏پیموده اند و گفته اند که نفس، به حرکت جوهری پیدا می شود، و نفس، صورت است و‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 137

‏ماده ای دارد و از اول یک مادۀ مشترکه در بین هست که مدام تبدلات بر آن وارد شده تا‏‎ ‎‏با حرکت جوهریه به مقامی می رسد که در آن مقام، صورتی که حاصل می شود به آن‏‎ ‎‏«نفس» می گویند. و در حقیقت آن موجود طبیعی که جهت فعلیه و جهت قوه دارد، آن‏‎ ‎‏جهت فعلیه، همان نفس است و جهت قوه، بدن آن نفس است، و در حقیقت بدن‏‎ ‎‏همان ماده است، و نفس صورت آن می باشد. بلی صورت و ماده در وجود، با هم‏‎ ‎‏متحد هستند نه اینکه دو وجود باشند تا مصاحبت آنها اتفاقیه باشد؛ بلکه یک وجود‏‎ ‎‏است که به خاطر جهت قوه و جهت فعلیت به آن «بدن» و «نفس» می گویند، که در‏‎ ‎‏حقیقت صورت و ماده است و صورت، ورای فعلیت ماده چیز دیگری نیست؛ منتها تا‏‎ ‎‏این جهتِ قوه را دارد همیشه تبدلات را که عبارت اخرای سیر کمالی وجودی است‏‎ ‎‏دارد و نفس هم همان مرتبۀ کمال و جهت فعلیت است و همین که یک جهت قوه دارد‏‎ ‎‏به آن جهت ماده است، کم کم ما بالقوه را تبدیل به ما بالفعل می کند و کم کم قوه بودن‏‎ ‎‏تمام می شود تا محض الفعلیه می گردد؛ در این موجود دو جهت قوه و فعلیت هست‏‎ ‎‏که جهت فعلیت همان نفس است و جهت قوه ـ یعنی همان ماده که بذاتها الجوهریه‏‎ ‎‏تبدل پیدا می کند ـ بدن است.‏

‏و البته صورت و ماده یک نحو تعلقی دارند که آن تعلق ذاتی است و عبارت از این‏‎ ‎‏است که این صورت، مرتبۀ کمال آن ماده است و تا ماده هست، نفس هست، و از‏‎ ‎‏طبیعت استفاده می کند؛ یعنی به توسط آن جهت بالقوه ای که دارد رو به فعلیت می رود‏‎ ‎‏و طرف فعلیت که نفس است قوی می شود.‏

‏و این معنای استفاده و تعلق نفس است و تا آن جهت فعلیت، محض الفعلیه شد و‏‎ ‎‏ماده، تمام جهات بالقوۀ خود را بالحرکة الجوهریه به فعلیت رساند، دیگر نفس نیست؛‏‎ ‎‏چون نفس به همان جهت بالقوه و تعلق داشتن به ماده اطلاق می شود؛ و اکنون که‏‎ ‎‏دیگر ماده ای نیست، پس بدن نیست و چون ماده نیست، پس صورتی در کار نیست‏‎ ‎‏بلکه یک موجود مجرد است؛ گرچه در اصل، موجود طبیعی بود ولی فعلاً نه نفسی‏‎ ‎‏هست و نه بدنی و آن کالبدی که انداخته شده به هیچ وجه، فعلاً ارتباطی به آن موجود‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 138

‏مجرد ندارد؛ مثل این است که ماری پوست انداخته باشد و چنان است که میوه رسیده‏‎ ‎‏باشد، یا آن را نارس از درختی چیده باشند که این میوه به هیچ وجه به آن درخت‏‎ ‎‏ارتباط ندارد و درختهای دیگر و این درخت، عقلاً نسبت به این میوه یکسان هستند.‏‎ ‎‏بلی مادامی که چیده نشده بود و این میوه از درخت استفاده می کرد، به آن علاقه داشت‏‎ ‎‏و بین آنها تعلق بود، آن درخت یک موجودی بود و میوه هم جزء همان درخت و با او‏‎ ‎‏متحد بود، منتها یک گوشه اش شاخه و تنۀ درخت بود و یک گوشۀ دیگرش آن میوه‏‎ ‎‏بود، ولی فعلاً چون این میوه را چیدند، راه استفاده از آن درخت بریده شد و دیگر‏‎ ‎‏تعلقی بین آنها نیست.‏

‏بلی این لاشه ای که افتاده، عرفاً بدن مؤمن است نه عقلاً، لیکن باز احترام دارد؛ زیرا‏‎ ‎‏عبای مؤمن هم احترام دارد، کفش او هم احترام دارد؛ پس باید تشریفات و احتراماتی‏‎ ‎‏قائل شد و این تشریفات شرعی هم از همان باب است و این کالبدی است که سالها‏‎ ‎‏مؤمن داخل آن بوده است.‏

‏و بالجمله: نفس و بدن با هم علاقۀ لزومیۀ ذاتیه و تعلق ذاتی دارند و محال است از‏‎ ‎‏همدیگر منفک باشند؛ بلکه انعدام نفس و انعدام بدن هر دو با هم باللزوم العقلی است؛‏‎ ‎‏چنانکه وجود نفس با وجود بدن باللزوم العقلی است، پس صحابت آنها، صحابت‏‎ ‎‏لزومیۀ ذاتیه است و نفس نسبت به بدن، صورت، و بدن مادۀ اوست.‏

‏بر این بیان ایرادی وارد نیست، مگر همان اشکال و ایراد عام الورودی که در‏‎ ‎‏صورت و ماده هست که صورت، علت ماده است و ماده، علت صورت است.‏

‏و جواب آن هم داده شده است که این دور باطل نیست، به جهت اینکه صورت در‏‎ ‎‏بعضی خصوصیات شخصیه، محتاج ماده است نه در وجود و اصل هویت، و ماده هم‏‎ ‎‏به صورت در تحقق محتاج است.‏

‏و در اینجا گفته نشود: بدن چطور معلول نفس است در صورتی که بدن آلت نفس‏‎ ‎‏است و نفس هم بی آلت نمی تواند کاری بکند؟ پس اگر بدن معلول نفس باشد، باید با‏‎ ‎‏آلت باشد و اگر آن آلت، خود این بدن است پس نفس قبل از ایجاد بدن آلت ندارد؛ و‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 139

‏حال آنکه ایجاد آن، محتاج به آلت است و اگر آلت دیگری برای نفس باشد پس در‏‎ ‎‏ایجاد آن هم، محتاج یک آلت دیگر می باشد و هکذا یلزم التسلسل.‏

‏چون گفته می شود: مراد ما از اینکه بدن معلول نفس است نه این است که نفس‏‎ ‎‏خودش آن را خلق نموده، بلکه مراد این است که فاعل مجردی که فاعل نفس است،‏‎ ‎‏نفس را ایجاد نموده، و همان فاعل نفس، بدن را هم ایجاد نموده، لیکن به واسطۀ نفس‏‎ ‎‏که نفس واسطۀ در فیض است، نه اینکه نفس مستقل در فیض باشد.‏‎[1]‎

‏بلی در افعال دیگر از قبیل رفتن، دیدن، شنیدن و غیره، نفس، فاعل بالآله است و‏‎ ‎‏آلتش همان بدن است؛ چنانکه حضرات اشراقیین حتی هیولای اُولی را معلول عقل‏‎ ‎‏عاشر می دانند ولی فیض، بالاستقلال به آن نمی رسد، بلکه به توسط وسایطی از عقل‏‎ ‎‏عاشر به آن فیض می رسد.‏‎[2]‎

‏و بالجمله: چون نفس از همین عالم طبیعت است و ماده حرکت جوهریه نموده و‏‎ ‎‏قابلیت ترقی دارد ـ به جهت اینکه قوه دارد ـ به آن جهت قوه ماده گفته می شود و‏‎ ‎‏همین شی ء به فعلیتی متبدل می شود که آن فعلیت صورت و نفس است، البته دو‏‎ ‎‏هویت در بین نیست، بلکه یک هویت است که همان هویت، بهویتها الذاتیة الفعلیه،‏‎ ‎‏نفس است و همان هویت به حیثیت قوه، بدن است و همان هویت، از حیث اینکه‏‎ ‎‏فعلیت آن ماده است، تعلق ذاتیه به آن ماده دارد که بدن باشد، در صورتی که تعلق ذاتیه‏‎ ‎‏از آنِ نفس است و ورای نفس چیز دیگری در بین نیست، بلکه همان هویة النفس‏‎ ‎‏بتمامها، هویت تعلقیه است.‏

‏و بالجمله: به اعتبار اینکه همان شی ء، در آن قوه ای است که کمال می یابد، ماده و‏‎ ‎‏بدن است و به اعتبار اینکه فعلیت فعلی دارد، صورت و نفس است و همین که مادۀ‏‎ ‎‏شی ء است تتبدل و تصیر هی، پس صورت و نفس، متعلق به ماده وبدن است، ولی‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 140

‏فعلاً به غیر از یک هویت و وجود در اینجا چیز دیگری نیست.‏

‏و در حقیقت چنانکه ذات باری تعالی به جهت حیثیتی که دارد ـ حیثیت انّه‏‎ ‎‏ینکشف عنده الاشیاء ـ عالم است، بدون اینکه جز یک هویت بسیطۀ من‏‎ ‎‏جمیع الجهات و صرف الوجود باشد و با این حال عناوین متعدد از قبیل عالم، حیّ،‏‎ ‎‏مرید، مدرک و غیر آن از او انتزاع می شود و در عین حال همه اش بدون شائبۀ مجاز،‏‎ ‎‏حقیقت است، بلکه حقیقة العلم و حقیقة الاراده و حقیقة الحیاة به طور صرف و‏‎ ‎‏صرافت و خلوص و بدون شائبۀ خلط و ترکیب است، همین طور نفس، همان چیزی‏‎ ‎‏است که از دار نشئۀ مظلمۀ طبیعت حرکت کرده، و به طرف عالم نور و نشئۀ تجرد‏‎ ‎‏می رود، و سرانجام به تجرد عقلانی و یا به تجرد برزخیه می رسد، و تبدل نشئه ای به‏‎ ‎‏نشئۀ اخری به عهدۀ حرکت جوهریه است و چون نفس مادامی که در طبیعت است و‏‎ ‎‏صورت ماده ای است که بدن می باشد در حرکت بوده، مدام از جهت طبیعی آن کم و به‏‎ ‎‏وجهۀ تجردیش اضافه می گردد، نه اینکه دو هویت متباین باشند؛ یک هویت تجردیه و‏‎ ‎‏یک هویت طبیعیه، بلکه یک هویت دارای حرکت است.‏

‏و بعبارة اخری: یک هویت است بین محوضت طبیعت، و صرافت تجرد؛ و‏‎ ‎‏این چنین موجودی، مادامی که در حرکت است ماده دارد که در حرکت است و‏‎ ‎‏صورت دارد و گفتیم ماده و صورت در خارج یک موجود است و یک تمام الهویه‏‎ ‎‏تعلق است؛ لذا دو وجود نداریم، پس مادام که بین صرافت تجرد و محوضت طبیعت‏‎ ‎‏در حرکت است، جهت فعلیت، نفس وجهت قوه، بدن است. پس نفسیت و بدنیت، به‏‎ ‎‏نفس التعلق و ذات التعلق متحقق است و وقتی که صورت، ماده را رها کرد و استقلال‏‎ ‎‏پیدا کرد و جهت ماده و قوۀ أن یتبدّل آن تمام شد، دیگر از دار طبیعت استفاده نمی کند،‏‎ ‎‏پس دیگر موجود طبیعی نیست، یک هویتی است که اگر به تجرد برزخیه رسیده،‏‎ ‎‏برزخی می شود و اگر به تجرد عقلانی رسیده، عقلانی خواهد شد و تمام موجودات‏‎ ‎‏عالم نسبت به آن علی السویه می باشند و نسبت آن اسکلت و جسد و موجودات دیگر‏‎ ‎‏به آن موجود مجرد یکسان است.‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 141

‏بلی درعرف، نوعی تشریفات داریم چنانکه شرع هم تشریفاتی قائل است؛ چون‏‎ ‎‏آن موجود مجرد، یک زمانی با همین جسد و اسکلت در حال سیر بوده است، اما بعد‏‎ ‎‏از آنکه آن تعلق قطع شد ارتباطی بینشان نخواهد بود؛ نه اینکه آن تعلق، از اول اضافی‏‎ ‎‏و اعتباری باشد تا همان اضافه را دوباره بین آن مجرد و این اسکلت اعتبار نماییم، بلکه‏‎ ‎‏چنانکه گفتیم: یک متعلق ذاتی بود که عین آن بود و آن تعلق ذاتی هم از بین رفت؛‏‎ ‎‏یعنی دیگر آن، مادۀ این نیست و این، ماده ندارد، پس نفسیت هم در کار نیست و لذا‏‎ ‎‏بدنی هم در کار نیست، مثل یک تکّه ناخن است که بعد از چیدن و دور انداختن، جزء‏‎ ‎‏بدن محسوب نمی شود، چنانکه قبلاً محسوب می شد.‏

‏بلی تشریفات شرعی از این باب نیست که الآن بدن است، بلکه برای این است که‏‎ ‎‏یک زمانی بدن بوده ولی فعلاً آن صورت، صورت چیزی نیست و مادۀ طبیعی ندارد و‏‎ ‎‏مستقل است؛ اعم از اینکه استقلال صورت به واسطۀ موت طبیعی باشد ـ که تمام قوۀ‏‎ ‎‏ماده به فعلیت رسیده و استعداد کمالش متبدل به تمام الفعلیه شده و قهراً به تجرد‏‎ ‎‏عقلانی رسیده که به طور کلی حرکت تمام شده و استقلال کامل پیدا می شود ـ یا اینکه‏‎ ‎‏به موت اخترامی استقلال حاصل شود. پس بین موت طبیعی و اخترامی تفاوتی‏‎ ‎‏نیست؛ زیرا مناط، رها شدن ماده و از حرکت افتادن است؛ چه اینکه به سیر طبیعی از‏‎ ‎‏ماده دست بکشد و یا اینکه به قهر و غلبه و قسر، ماده را از دستش بگیرند.‏

‏بلی به موت انخرامی و یا طبیعی، در صورتی می تواند مستقل شود و باقی بماند، که‏‎ ‎‏لااقل به یک مرتبۀ از تجرد ولو تجرد خیالی برسد، و اگر به مرتبه ای از تجرد نرسد‏‎ ‎‏ـ مثل خراطین که فقط یک لمس ضعیفی دارند ـ استقلال برایش محال است؛ چون‏‎ ‎‏جنبۀ تجردی ندارد که بعد از ماده مستقل باشد، بلکه مختصر لمسی است که حتی‏‎ ‎‏بعضی از کرمها که در بدن انسان هستند و از انسان ارتزاق می کنند، آن لمس ضعیف را‏‎ ‎‏دارند و آنها همانند نباتات فانی اند و بقا ندارند. و بالجمله: هر انسان و یا حیوانی که به‏‎ ‎‏مرتبۀ تجرد خیالی نرسد بعد از فساد جسد نمی تواند مستقل باشد.‏

‏آخوند به کسانی که شیخ، حجت و برهان آنها را بیان کرده بود می فرماید: اگر‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 142

‏مرادشان این است که یک موجود مجرد چه ربطی به یک جسم طبیعی دارد تا به فساد‏‎ ‎‏این، آن هم فاسد شود، سخن حقی است، و اگر مرادشان این باشد که نفس مادامی که‏‎ ‎‏در بدن و در دار طبیعت است و نفس است، موجود مجردی است و علاقه اش به بدن‏‎ ‎‏علاقۀ اضافی است؛ این معنی غلط است؛ زیرا نفس در حالی که نفس است، مجرد‏‎ ‎‏مستقل نیست و تعلقش به بدن تعلق ذاتی است، و اگر تعلقش، تعلق اضافی اتفاقی‏‎ ‎‏باشد بعد از مرگ هم، می شود این تعلق اضافی اتفاقی را اعتبار کرد.‏‎[3]‎

‏در ذیل برهان ایرادی مطرح شده بود مبنی بر اینکه: بدن، شرط وجود نفس است، به‏‎ ‎‏عبارت دیگر: فاعل مجرد اگر بخواهد به فاعلیت خود موجودی را در حدی از حدود‏‎ ‎‏ایجاد کند، لابد شرطی در ناحیۀ فعل لازم است که آن شرط، حد وجود موجود‏‎ ‎‏ایجادی مجرد است؛ اگر فاعل مجرد، بفاعلیته الذاتیه، موجودی را بدون شرط حد‏‎ ‎‏وجود موجود، ایجاد کند، آن موجود در ازل با خودش خواهد بود؛ چون اگر بدون‏‎ ‎‏شرط حد وجودی، موجود مجرد فعّالی باشد ناچار از لوازم ذاتیۀ او بوده و از آن در‏‎ ‎‏رتبۀ عقلیه جدا نمی شود، به خلاف موجودی که بخواهد در حدی از حدود وجود،‏‎ ‎‏موجود شود که لابد شرطی را لازم دارد تا در آن حد موجود شود و نفس در زمانی که‏‎ ‎‏نفس واقع می شود شرط وجود آن، بدن است و شرط که بدن است اگر فاسد و زایل‏‎ ‎‏شد، نفس هم زایل می شود.‏

‏جواب ایشان از ایراد این بود که بدن، شرط حدوث وجود نفس است نه شرط‏‎ ‎‏اصل وجود او، و شرط حدوث وجود، غیر شرط اصل الوجود است، پس ممکن است‏‎ ‎‏شرط الحدوث زایل شود ولی اصل وجود محفوظ باشد؛ زیرا آن شرط، شرط اصل‏‎ ‎‏وجود نبوده، پس اصل وجود باقی می باشد.‏‎[4]‎

‏مرحوم آخوند در جواب اینها می فرماید: حدوث نفس و وجود نفس، دو چیز‏‎ ‎‏نیستند که شرط یکی، شرط دیگری نباشد؛ برای اینکه چه وقتی نفس بود که کونها فی‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 143

‏زمان خاص هم چیزی علاوه بر ذات آن باشد؟‏‎[5]‎

‏بلی، این حرفها آنجا درست است که اصل وجود شی ء مفروغ عنه بوده و موجود‏‎ ‎‏باشد، سپس کونه فی مکان خاص و زمان خاص و محل خاص به واسطۀ شرایط دیگر‏‎ ‎‏ممکن می باشد، و اما جایی که چیزی فعلاً وجود ندارد، چطور شرط کون وجودها،‏‎ ‎‏غیر شرط اصل الوجود خواهد بود؟‏

‏علاوه بر همۀ اینها، بنا به قول آنهایی که نفس را مجرد می دانند و می گویند که بعد‏‎ ‎‏از حدوث بدن یک موجود مستقل را آورده اند و در این بدن حبس نموده اند، چطور‏‎ ‎‏ممکن است بگوییم که استعدادِ یک موجود طبیعی که بدن باشد، شرط حدوث یک‏‎ ‎‏موجود مجردی است؟‏

‏لیکن بنا به گفتۀ آخوند و مبنای ایشان می توان گفت: بدن چون مادۀ نفس است و‏‎ ‎‏نفسیت هم که با بدن است، پس ماده، دخیل در موجودیت نفس است مادامی که‏‎ ‎‏صورت نفسیت دارد و زمانی که مجرد و مستقل شد، نفس نیست، و گفتیم که بدن،‏‎ ‎‏شرط وجود نفس با حفظ مقام نفسیت می باشد و اما با زوال نفسیت و تبدل آن به یک‏‎ ‎‏موجود مجرد، بدن، شرط موجود مجرد من حیث هو مجرد نمی باشد.‏

‏پس بنابر آن چیزی که آخوند در باب نفوس فرموده که نفس موجودی است که به‏‎ ‎‏حرکت جوهریه در تبدلات دائمی است و به گمان من از ضروریات است ـ با اینکه‏‎ ‎‏آخوند چنانکه در گذشته با ادله و مقدمات در اثبات حرکت جوهریه شبع کلام فرمود‏‎ ‎‏در آینده نیز اشاره خواهد کرد ـ بقای نفس؛ یعنی عدم فساد آن چیزی که ولیدۀ این‏‎ ‎‏عالم طبیعت است بلا اشکال بوده و طروّ عدم بر آن محال است.‏

‏بیان آن معنی این است که: مادة المواد و اخسّ اشیاء عالم که از رتبه و مقام نازل‏‎ ‎‏خود در سیر طبیعی کمال قرار می گیرد؛ اگر در راهی افتاد که از طبیعت به طبیعت سیر‏‎ ‎‏کرد و سیرش من الطبیعة الی الطبیعه بود؛ مثل اینکه در طریقی خط سیرش بیفتد که‏‎ ‎‏منتهی شود به نبات بشرط لا، به این مرتبه که رسید، حد وقوف آن است که یک سدّ‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 144

‏غیر قابل انفجار عقلی است و این مرتبه، سنّ وقوف آن است و تا به این سن وقوف‏‎ ‎‏رسید، مدتی که به صورت نباتی ماند، سرانجام فساد به او روی آورده و زرد و خشک‏‎ ‎‏شده و از بین خواهد رفت، و اینکه شنیده اید موجود، معدوم نمی شود، نباید به هر‏‎ ‎‏حرفی گوش داد بلکه باید تعمق نمود و اگر تعمق شود بسیار واضح است که آن‏‎ ‎‏صورت که مثلاً خربزه و شیرین بود وقتی که انسان آن را خورد، آن صورت موجوده‏‎ ‎‏معدوم شده و تمام می گردد، و یا اینکه به یکی از اسباب دیگر فساد، می پوسد و خراب‏‎ ‎‏می شود، البته بعد از پوسیده شدن این طور نیست که ریزه ریزه هایش خربزه باشد، بلکه‏‎ ‎‏صورت خربزه معدوم شد و از بین رفت، و گرچه صورت، از موجودات است ولذا‏‎ ‎‏خواص و آثار مخصوصی دارد که همان صورت خربزۀ قبل از پوسیده شدن باشد،‏‎ ‎‏ولی بعد از پوسیده شدن، دیگر آن خاصیت را ندارد.‏

‏و بالجمله: مادامی که صورت به حد تجرد ـ اگرچه تجرد برزخی خیالی باشد، نه‏‎ ‎‏تجرد تام عقلی ـ نرسد، صلاحیت و قابلیت ثبات و بقا را ندارد، ولی اگر ماده به سیر‏‎ ‎‏لایقفی در طبیعت قرار گرفت و بعبارة اخری: از طبیعت به خارج از طبیعت سیر نمود‏‎ ‎‏به خلاف آن مثالی که چندی پیش گفتیم که آن سفر در داخل مملکت طبیعت بوده،‏‎ ‎‏لیکن سفر از یک نقطۀ مملکت طبیعت شروع شده و به نقطۀ دیگرِ اعلای از آن نقطۀ‏‎ ‎‏اول از این مملکت منتهی شد، ولی در این قسم دوم در حقیقت سفر از داخل مملکت‏‎ ‎‏طبیعت به خارج از حد این عالم ملک است به طوری که در حدی از حدود طبیعت‏‎ ‎‏وقوف نداشته باشد به شرط اینکه یک قاسر و مانع و شرّ و طوفانی در این خط سیر با‏‎ ‎‏او تصادف نکند و حادثه ای رخ ندهد، و به عبارت دیگر: لابشرط باشد؛ یعنی این‏‎ ‎‏موجود لابشرط از طبقۀ نباتی گذشت و به حیوانیت به آن اندازه که تجرد ـ ولو خیالی ـ‏‎ ‎‏برایش پیدا شد، رسید، فساد بر این جنبۀ تجردی محال و غیر ممکن است؛ زیرا اگر‏‎ ‎‏موجودی در سیر خود به آن اندازه ای که تمام مراحل طبیعت و خط طبیعی عالم ملک‏‎ ‎‏را طی کرده و به منتها درجه برسد و به سرحد عالم طبیعت قدم گذارد که نهایت درجۀ‏‎ ‎‏امکان پرواز ماده است، در آنجا بال و پرش می سوزد و به بالاتر از آن مرحله موجود‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 145

‏طبیعی نمی تواند قدم بگذارد؛ چون حد موجود طبیعی تا آنجاست و فعلیاتی که‏‎ ‎‏می تواند از ماده ظهور و بروز نماید تمام می شود و قوه ها تماماً متبدل به فعلیت‏‎ ‎‏می شوند و تا آنجا مرز ماده است و در آنجا صورت ـ یعنی نفس ـ ماده را انداخته و از‏‎ ‎‏غلاف طبیعت بیرون آمده و لفافه های طبیعت را پاره و به کلی از تنش بیرون می نماید‏‎ ‎‏وموجود مجرد می شود؛ یامجرد برزخی ویا مجرد عقلانی. حکم طبیعت تا قبل از این‏‎ ‎‏افق تجرد، بدون شائبۀ مجاز، برای نفس جاری است، بلکه در حقیقت احکام طبیعیه را‏‎ ‎‏داراست و بعد از این پوست افکنی و استخلاص از غلاف، به کلی از طبیعت دور شده‏‎ ‎‏و مباین جمیع موجودات طبیعت می شود، و چون مجرد شد، عدم بر آن از هیچ جایی‏‎ ‎‏راه ندارد، مگر عدم فاعلی که این مجرد به آن فاعل متقوّم است و جز این عدم، عدم‏‎ ‎‏دیگری بر مجرد راه ندارد، برای اینکه دیگر ماده ای ندارد که از جهت ماده، عدم بر او‏‎ ‎‏طاری شود.‏

‏بلی، اگر ماده داشت، تا ماده، قابلیت حفظ یک صورت را دارد، آن صورت را حفظ‏‎ ‎‏می کند و تا ماده به واسطۀ آفتی و یا به واسطۀ تمام شدن استعداد، از قابلیت افتاد، آن‏‎ ‎‏صورت را از دست می دهد؛ چنانکه می بینی تا یک زمینی قابلیت و استعداد دارد، نباتی‏‎ ‎‏را حفظ و تربیت می کند و تا از قابلیت و استعداد افتاد و قوه اش تمام شد، آن نبات زرد‏‎ ‎‏و خشک می شود، آن ماده که حامل صورت نباتی است این چنین است ولی مجرد،‏‎ ‎‏ماده ندارد تا به انعدام آن ماده، مجرد منعدم شود.‏

‏و علت فاعلی مجرد، یا بلاواسطه موجود فوق التمام و واجب الوجود است یا‏‎ ‎‏موجود مجرد دیگری است که واسطه است تا به واجب الوجود برسد.‏

‏علی ایّ حال، چون تمام هویت مجرد، متعلق به تمام هویت مبدأ است و در او‏‎ ‎‏جهتی نیست که به آن جهت، این مجرد به آن مجرد فاعلی متعلق نباشد بلکه شی ء بسیط‏‎ ‎‏است و چون بسیط است، به آن بسیط متعلق است و چون هر دو فعلیت هستند و جهت‏‎ ‎‏قوه در آن دو نیست، پس تمام ذات این بسیط، عین تعلق به تمام ذات آن بسیط فاعلی‏‎ ‎‏است و فاعل، به تمام الهویه مقوم این است و این هم به تمام الهویه متقوّم به آن است.‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 146

‏پس اگر مقوم واجب الوجود است، چون عدم در مبدأ محال است، پس بر متعلق‏‎ ‎‏آن هم، طروّ عدم محال خواهد بود.‏

‏و اگر مقوم، مجرد دیگری غیر مبدأ است، کلام در آن مجرد مقوم فاعل نیز همین‏‎ ‎‏است. اگر مقوم و فاعلش مبدأ باشد، پس مطلب تمام است و الاّ باید به مبدأ منتهی شود‏‎ ‎‏و چون عدم مبدأ محال است، پس هر چه که متقوّم به اوست ـ به آن نحو تقوّمی که‏‎ ‎‏گفتیم که تمام ذاتش به تمام ذات متقوّم باشد ـ عدم بر او محال خواهد بود تا بیاییم به‏‎ ‎‏قوس نزولی، آنچه که تمام ذاتش متعلق است به تمام ذات آن چیزی که به تمام الهویه‏‎ ‎‏متعلق به مبدأ است بر او هم با این ملاک، عدم محال خواهد بود. و در نتیجه با این بیان،‏‎ ‎‏عدم بر تمام مجردات در قوس نزولی محال می شود و به همین ملاکی که در قوس‏‎ ‎‏نزولی مجردات گفتیم، در قوس صعودی هم از آن مرتبه ای که تجرد شروع می شود،‏‎ ‎‏عدم بر مجردات محال می شود.‏

‏اما در عالم طبیعت، بر موجودات طبیعی که به حد تجرد خیالی نرسند انعدام راه‏‎ ‎‏دارد؛ به جهت اینکه موجودات طبیعی، ماده دارند و تمام هویت آنها متعلق به تمام‏‎ ‎‏هویت فاعل مجرد نیست؛ بلکه ماده و زمان و مکان و هوا در موجودیت آنها و در‏‎ ‎‏صورت آن ماده دخالت دارند، و افاضۀ صورت به آن ماده مشروط به این امور است. و‏‎ ‎‏البته خود زمان هم، تدرج و تغیر ذاتی دارد؛ لذا انعدام این امور، موجب انعدام این‏‎ ‎‏صور می باشد، پس در عالم طبیعت فساد راه دارد، بلکه طبیعت نمایشگاه فساد و منبع‏‎ ‎‏خرابی و زوال است، ولی در عالم مجردات، فساد و خرابی راه ندارد و محال است‏‎ ‎‏موجود مجردی فاسد شود، بلکه سلامت ابدی دارند و با حیّ قیّوم ابدی هستند، به‏‎ ‎‏خلاف عالم طبیعت که موجودات آن به تمام هویت، متعلق به مبدأ اول ویا فاعل مجرد‏‎ ‎‏نیستند؛ زیرا اگر این طور بود که فاعل مجردی بدون دخالت امر طبیعی فاعل باشد،‏‎ ‎‏لازم می آمد شما ازلاً با آن مجرد بوده و با همین قیافه و شکل و اندام الی الابد هم باشید‏‎ ‎‏و حال آنکه این طور نیست.‏

‏آنچه گفته شد، اثبات بقای مسافر طبیعی ـ یعنی نفس ـ در عالم تجرد بنا به عقیدۀ‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 147

‏آخوند است که در قضیۀ نفس، اساسی تأسیس نموده و تا اینجا رسانده است که‏‎ ‎‏بالاخره بعد از فرض اینکه نفس وارد عالم تجرد می شود کیفیت اثبات بقا و عدم‏‎ ‎‏انعدامش چنین است؛ گرچه کیفیت رسیدن نفس به این عالم، امری است که کراراً بیان‏‎ ‎‏نموده و بعد هم به آن اشاره خواهد کرد.‏

‏و به عقیدۀ من کیفیت رسیدن نفس به تجرد که علی عهدة الحرکة الجوهریه است،‏‎ ‎‏باید از ضروریات حساب شود نه اینکه از نظریات باشد.‏

تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 148

  • )) اسفار، ج 8، ص 381 ـ 383.
  • )) رجوع کنید به: تلویحات، در مجموعۀ مصنفات شیخ اشراق، ج 1، ص 64 و مطارحات، در همان مجموعه، ج 1، ص 450.
  • )) اسفار، ج 8، ص 383.
  • )) شفا، بخش طبیعیات، ص 356.
  • )) اسفار، ج 8، ص 384.