باب هشتم ابطال تناسخ نفوس و ارواح و رد ادله قائلین به تناسخ
فصل سوم رد سایر شبهات اصحاب تناسخ
استدلال آخوند بر بقای صورت جسمیه در حشر و معاد
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : آیت الله سید عیدالغنی اردبیلی

محل نشر : تهران

ناشر: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

استدلال آخوند بر بقای صورت جسمیه در حشر و معاد

استدلال آخوند بر بقای صورت جسمیه در حشر و معاد

‏و بالجمله: در تعقیب قول اهل تناسخ بعد از اشکالی که از ناحیۀ آنهاست آخوند در‏‎ ‎‏جواب فرموده: در محشور بودن در نشور، صورت باقی است نه ماده.‏‎[2]‎‏ چون ماده یا به‏‎ ‎‏اشتراک لفظی و یا به اشتراک معنوی بین هیولی و بین بدن که نسبت به نفس ناطقۀ‏‎ ‎‏انسانی ماده است مشترک می باشد، برای آنهایی که مطالب آخوند و عقیدۀ ایشان را در‏‎ ‎‏دست ندارند ای بسا تعبیر ماده سبب مغالطه گردد؛ چنانکه در خیلی از موارد از چنین‏‎ ‎‏قضایایی که بر دیگران مشتبه مانده از جهت سوء ظنّی است که بر مَهَرۀ فن داشته اند، و‏‎ ‎‏ای بسا بعضی گمان کنند مراد آخوند از ماده همان مادۀ نفس است که بدن باشد و اینکه‏‎ ‎‏گفت: صورت باقی است نه ماده، یعنی بدن در یوم حشر به نشر نخواهد آمد و در یوم‏‎ ‎‏معاد باقی نخواهد بود و آنچه باقی است صورت می باشد که نفس است و آنکه باقی‏‎ ‎‏نیست و نخواهد آمد بدن است و این همان معاد روحانی است نه معاد جسمانی.‏

‏ولی چنانکه گفتیم این اشتباه ناشی از خوب به دست نیاوردن کلمات استاد فن‏‎ ‎‏است، و مراد آخوند از ماده بدن نیست، بلکه همان هیولی است و مرادش از صورت‏‎ ‎‏همین صورت جسمیه است که بدن صورت آن است.‏

‏والحاصل: یک انسان داریم که صورت هویت انسانی نفس ناطقه است و یک بدن‏‎ ‎‏داریم، ولی بدن انسانی را که ملاحظه کنیم نه خود انسان را البته صورت بدن، صورت‏‎ ‎‏جسمیه است و هیولی هم مادۀ این بدن است، و مراد آخوند این است که صورت بدن‏‎ ‎‏که صورت جسمیه است عیناً خواهد آمد و باقی است و فنا برای آن نخواهد بود. بلکه‏‎ ‎‏فنا و فساد بر آن محال است و هیچ عیبی ندارد که صورت جسمیه باقی باشد و هیولای‏‎ ‎‏آن باقی نباشد، و با عدم بقای هیولی و مفارقت صورت جسمیه از هیولی، صورت‏‎ ‎‏جسمیه همان باشد که با هیولی بود؛ چون هیولی در صورت جسمیۀ جسم دخالت‏‎ ‎‏نداشت و این گونه نبود که حقیقت جسم عبارت باشد از هیولی با چیز دیگر و با جوهر‏

تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 208

‏اتصالیه، بلکه جسم یک امری است که در حقیقتِ آن ابداً هیولی دخالت ندارد، به‏‎ ‎‏طوری که اگر کسی قدرت داشته باشد که هیولی را از صورت جسمیه کشیده و بیرون‏‎ ‎‏ببرد، و یا صورت جسمیه را از هیولی نزع کند، ابداً در صورت جسمیه اخلالی حاصل‏‎ ‎‏نمی شود و بر همان حقیقت و هذیّت و تشخص خود باقی می باشد.‏

‏مثلاً بادام، بادام است ولو کسی به هیولی قائل نباشد؛ همان طور که اشراقیین‏‎[3]‎‏ و‏‎ ‎‏بعضی دیگر‏‎[4]‎‏ به وجود هیولی قائل نیستند، و عوام الناس و نوع مردم هم اصلاً ملتفت‏‎ ‎‏به این معنی ـ یعنی هیولی ـ نیستند، با این حال نوع مردم که اصلاً نمی دانند هیولی‏‎ ‎‏چیست و در خواب هم آن را ندیده و نشنیده اند یا آن اشراقیین از فلاسفه و بزرگان‏‎ ‎‏حکما که اصلاً به هیولی قائل نیستند، همه به بادام، بادام می گویند، خود مشائین هم‏‎ ‎‏قائلند که اگر هیولی را کسی بتواند از این صورت بیرون کند باز این حقیقت بادام است.‏

‏و الحاصل: هیولی آن است که صورتی را بعد از صورتی قبول کند و در حقیقتِ‏‎ ‎‏بادام نخوابیده است که باید صورت یک درخت بزرگی را قبول کند، و یا اینکه باید‏‎ ‎‏تفاسد را قبول کند و خاک شود، بلکه ولو بادامی باشد که در آن قبول درخت شدن‏‎ ‎‏نباشد یا بادامی باشد که پوسیده نگردد بلکه همیشه به این نحو بماند، این باعث‏‎ ‎‏نمی شود که بگوییم بادام نیست؛ چون این اگر تا ابد بماند قبول پوسیده شدن نمی کند‏‎ ‎‏و معنای اینکه قبول نمی کند یعنی هیولی ندارد، بلکه البته این معنی بادامیت آن را تأکید‏‎ ‎‏می کند نه اینکه بادام نباشد.‏

‏والحاصل: به هیولی تنها مشائین قائل هستند و اشراقیین جسم را یک صورت‏‎ ‎‏اتصالیۀ جوهریه می دانند بدون اینکه با این حقیقت چیز دیگری که هیولی باشد‏‎ ‎‏مخلوط باشد، و عامۀ ناس هم از این معنی اصلاً غفلت دارند، و متکلمین هم جسم را‏‎ ‎‏اصلاً مرکب از اجزاء لایتجزی یا اجسام مفردۀ صغار صلبه می دانند،‏‎[5]‎‏ و حال اینکه‏‎ ‎

تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 209

‏همه به جسم قائلند ولو به هیولی قائل نباشند؛ چنانکه خود مشائین هم بر فرض اینکه به‏‎ ‎‏هیولی قائل نباشند به صورت جسمیه قائلند. و بر فرض اینکه بگویند هیولی با این‏‎ ‎‏اجسام مخلوط نیست، این اجسام را اجسام می دانند.‏

‏و بالجمله: مطلب غیر از این نیست که بنابر عقیدۀ مشائین یک حقیقت ورای‏‎ ‎‏حقیقت صورت جسمیه هست، لیکن هیولی مقوم حقیقت جوهریۀ جسمیه نیست که‏‎ ‎‏جسمیت جسم عبارت از ترکّب دو شی ء با یکدیگر باشد که یکی از آنها هیولی است،‏‎ ‎‏و اگر هیولی نباشد اصلاً ترکیب نباشد و اگر ترکیب نباشد صورت جسمیه به عمل‏‎ ‎‏نیاید، بلکه صورت جوهریۀ جسمیه یک حقیقت بسیطه است، پس اگر این حقیقت در‏‎ ‎‏وجود از اختلاط با چیز دیگر عاری باشد این خلوص آن حقیقت را می رساند و تأکید‏‎ ‎‏می کند که خالص و صافی و متمایز از غیر است، و حقیقتی پاک و بدون آلودگی است.‏

‏و به جهت این معنی آخوند فرمود که در روز حشر صورت، بدنش ـ یعنی صورت‏‎ ‎‏جسمیه ـ همین بدن حاضر است، ولی آنجا دیگر هیولی را رها کرده فقط خودش‏‎ ‎‏است و البته شیئیت شی ء هم به صورتش است نه به مادۀ آن،‏‎[6]‎‏ پس همین بدن است،‏‎ ‎‏منتها این بدن مادام که در طبیعت بود هیولی داشت؛ یک هیولایی که آن، این شده است‏‎ ‎‏و یک هیولای منضمّه، اما هیولایی که این شده است دیگر بدن شد و بعد از آنکه بدن‏‎ ‎‏شد آن چیزی که چیز دیگری شده است دیگر خودش نیست؛ یعنی خودش این شده‏‎ ‎‏است، و اما هیولای منضمّه را هم دیگر بدن در زمان حشر ندارد.‏

‏هیولای منضمّه در بادام همان است که به توسط آن بادام می تواند درخت شود یا به‏‎ ‎‏توسط آن می تواند خاک شود. و الحاصل در بادام یک هیولی است که با حرکت‏‎ ‎‏جوهریه حرکت کرده و بادام شده، و دیگر بعد از بادام شدن خودش نیست؛ یعنی‏‎ ‎‏خودش چیز دیگر شد، مثلاً وقتی که چوب و هیزم آتش گرفت و همۀ اجزاء آن‏‎ ‎‏اشتعال پیدا کرد و آتش شد، دیگر هیزم نیست؛ یعنی هیزم آتش شد.‏

‏همچنین در بادام، هیولاهای منضمّه ای است که می تواند درخت بشود یا می تواند‏

تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 210

‏خاک یا آتش و خاکستر بشود، چنانچه در هیزم هم این هیولای منضمّه بود که‏‎ ‎‏می توانست خاکستر شود، در یوم معاد هم جسمِ انسانی دیگر هیچ هیولایی نخواهد‏‎ ‎‏داشت، اما هیولایی که جسم گشت دیگر هیولی نیست، و اما همۀ هیولاهای منضمّه را‏‎ ‎‏هم در طبیعت گذاشته و به کلی خود را از رفاقت و مصاحبت آنها دور نموده، و در‏‎ ‎‏عین حال چنانکه گفتیم همان حقیقت است و همان هویت جسمیه و همان شخصیت‏‎ ‎‏است که مادام که در طبیعت بود مصاحب با هیولی بود، بدون اینکه هیولی مقوم‏‎ ‎‏حقیقت آن باشد و به تدریج که رو به لطافت گذاشت و از این عالم حرکت کرد‏‎ ‎‏مصاحبت با هیولی ضعیف شد تا بالاخره که قوی گردید و توانست تا آخرین مراتب‏‎ ‎‏جوهرۀ این عالم را سیر کند در آن مرتبۀ آخر، تمام هیولی و اثر آن را از خود دور‏‎ ‎‏انداخت و یک جسم قوی و شدید در حقیقت جسمیه شد به طوری که بیگانه را دور‏‎ ‎‏کرد و خودش ماند و خودش.‏

‏با این حال، هویت و شخصیتش محفوظ است و آن همین جسم است که در این‏‎ ‎‏عالم بود و به عین همان شخصیت و همان هویت و همان هذیّت است، به طوری که‏‎ ‎‏اگر چشم آدم باز باشد و مراتب و نهایت و افق ورای این عالم طبیعت را ببیند این‏‎ ‎‏همان حقیقت و همان شخص جسم است که در طبیعت بود و ذاتش ذات طبیعی بود و‏‎ ‎‏همین کامل شد و در کمال حرکت کرد و از اینجا خارج شد و در آن عالم داخل گردید،‏‎ ‎‏به طوری که این حقیقت هم سنخ با اجسام آن عالم گردید و موقع دخول در آن عالم‏‎ ‎‏تمام گرد و غبار این عالم را تطهیر کرد و شست وشو نمود؛ هر آنچه غبار و گرد از عالم‏‎ ‎‏طبیعت به آن نشسته بود خود را از آن پاک نمود و هیولی هم در این شست وشو پاک‏‎ ‎‏شد.‏

‏این تطهیر و تغسیل تکوینی است که در جوهر ذات، انقلاب و تغیر و تبدل از‏‎ ‎‏طبیعی بودن به ماورای طبیعی شدن حاصل گردید، با این حال هذیّت و شخصیت آن‏‎ ‎‏از بین نمی رود و همان شخص و همان هویت است که در عالم طبیعت بود، چنانکه در‏‎ ‎‏خود عالم طبیعت تغیر و تجدد و تبدل حاصل می شد و با این حال، هذیّت و شخصیت‏

تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 211

‏و وحدت منثلم نمی گشت؛ همان بدن طفل با اینکه در طبیعت مراتبی از تغییر و تبدیل‏‎ ‎‏پیدا کرد ولی باز در شیخوخت همان بدن است که در طفولت نازک و لطیف و کوچک‏‎ ‎‏بود؛ با اینکه بزرگ شده و عریض و بلند شده، ولی عین همان بدن است که بود.‏

‏پس صرف تجدد و تغیر و تبدل باعث زوال شخص و عینیت و وحدت و تغییر‏‎ ‎‏هذیّت نیست؛ همان بدنِ درحال طفولیت درحال کهولت هم همان است. بلی مراتب‏‎ ‎‏را طی نموده، اما همان جسم بعینه به مراتب بالا رفته، و یکی از مراتب بالا آن آخرین‏‎ ‎‏مرتبه ای است که هیولی از او جدا می شود و عالم طبیعت تمام می شود، ولی تمام شدن‏‎ ‎‏عالم طبیعت در اینکه این جسم همان جسم متوطّن در طبیعت نباشد دخل ندارد، بلکه‏‎ ‎‏عین همان است. منتها وطن عوض شده و افق طبیعت تمام شده و وارد سرحد ماورای‏‎ ‎‏طبیعت گردیده است، ولی به همان شخصیتی که در عالم طبیعت داشت.‏

تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 212

  • )) اسفار، ج 9، ص 32.
  • )) حکمة الاشراق، در مجموعۀ مصنفات شیخ اشراق، ج 2، ص 74 ـ 82.
  • )) معتبر، ج 3، ص 195.
  • )) شرح مواقف، ج 6، ص 274 ـ 293؛ شرح مقاصد، ج 3، ص 5 ـ 52.
  • )) اسفار، ج 9، ص 32.