نظریۀ آخوند پیرامون وحدت نفس
حق این است که بگوییم آن دلیل سابق افاده می کند که یک هویت و شخصیت است که ذو مراتب و صاحب شؤونی است ـ چون نفس حقیقتی واحده و شخصیه است که بشخصیتها الواحده کل القوی است ـ این موجود و هویت واحده، این طوری است که باصره است، سامعه است، ذائقه است، شامّه است و عاقله است و در عین اینکه این شخص می بیند، همین شخص تعقل می کند و همین شخص می شنود و همین شخص نمو دارد و تغذیه می کند.
و این چنین نیست که وجودات و شخصیاتی در بین باشد و چون نفس به حرکت جوهریه پیدا شده، یک هویت، واجد این کمالات است؛ همین شخصِ وجود بود که در مرتبه ای ـ که مرتبۀ ضعیف بود ـ نامی و متغذّی بود، همین هویت شخصیه است که به سیر کمالی وجود، دارای قوۀ لمس شد، و همین موجود از این مرتبۀ وجودی ترقی نمود و باصر شد، و همین هویت، متخیل شد و همین هویت، متفکر شد و همین هویت عاقل شد، پس حقیقت واحدۀ شخصیه است.
نفس، مرتبۀ شهادت دارد، مرتبۀ برزخ دارد و مرتبۀ عقل دارد؛ باصر اوست، سامع اوست وعاقل اوست، نه اینکه مرتبۀ عاقله اش در مرتبۀ بصرش باشد، بلکه بصر، مرتبه ای برای اوست و چون یک شخص است مثلاً زید را که ابصار کرد، حکم می کند: «هذا انسانٌ»؛ زیرا ممکن نیست موضوع را موجودی، و محمول را موجود دیگر درک کند، آن وقت یکی از دو موجود، محمول را بر موضوع حمل کند؛ مثلاً زید را کسی ببیند و انسان کلی را شخص دیگری تعقل کند، آن وقت حمل متحقق گردد؛ چون این محال است.
پس حاکم باید همان شخص باشد که موضوع و محمول هر دو را ملاحظه نموده است تا حکم به ثبوت محمول برای موضوع کند.
پس ما که زید را می بینیم و بر آن، مفهوم کلی انسان را حمل می کنیم، باید بینندۀ
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 298 زید، همان شخصِ عاقل و درّاک مفهوم انسان باشد و سپس همان شخص حکم کند به اینکه: «زیدٌ انسانٌ»؛ چون ممکن نیست بگوییم: عاقلِ معقولات، نفس است که علت است، و مدرکِ جزئیات قوا و اعضا است که معالیل نفس می باشند و چون بین علت و معلول ربط است، پس مدرَکاتِ معالیل هم، پیش علت هستند، و بطلان این را سابقاً تقریر کردیم.
علاوه بر این: خود این قوا ـ مثلاً قوۀ نامیه و متغذّیه و یا لامسه ـ قبل از حصول تعقل معقولات، وجود داشتند و اگر نفس، علت این قوا باشد، لازم می آید که معالیل، قبل از وجود علت، وجود داشته باشند.
و نیز اگر این طور باشد که قوا به نحو جزئیه چیزی را درک می کنند و به جهت ارتباطی که با نفس دارند، نفس آنها را به نحو کلیت درک نماید، لازم می آید وقتی که یک نفر شهوت پیدا می نماید، عقل اول هم به نحو کلیت شهوت داشته باشد.
بالجمله: دستگاه علیت و معلولیت یک دستگاهی است که در جای خود ثابت است، ولی در اینجا علت، تشخصی دارد و معلول هم شخصیت دیگر، و اگر معالیل متعدد باشند، به تعدد آنها شخصیتها هم متعدد است، ولی در قضیۀ نفس این طور نیست که قوای نفس، شخصها و موجودات باشند و اگر به علیت و معلولیت و ربط علّی و معلولی بین نفس و قوا قائل شویم، ناچار باید به وجودات قائل شویم.
ولی بنا به گفتۀ ما یک حقیقت و یک شخصیت ذو مراتب است و معنای ذو مراتب بودن را هم توضیح دادیم که عین بصر است، عین سمع است، عین خیال است؛ گرچه مراتب نسبت به یکدیگر علت و معلول نباشند، و ذو مراتب بودن، غیر از قضیۀ علیت و معلولیت است؛ ذو مراتب بودن یعنی یک شخص است که یبصر و یسمع و یتخیّل و یتعقّل و فی عین کون هذا الشخص متعقلاً کانت ایضاً باصرةً سامعةً شامّةً، بل جسداً و موجوداً طبیعیاً، لکن فی مرتبة شهادته و طبیعته، پس در عین حال که دانی است، عالی است و در عین حال که عالی است، دانی است.
این عبارت را در حق تعالی ـ عزّ اسمه ـ هم گویند، که: «دنا فی علوّه و علاٰ فی
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 299 دنوّه». ولی به یک معنی در باب علت و معلول هم هست که علت از معلول منعزل نیست، و به این اعتبار گرچه در آنجا هم صحیح است ولی در آنجا شخصیات متعدد است؛ چون علت، وجودی است و معلول هم وجودی، پس دو وجود است، ولی در ما نحن فیه گفتیم یک وجود و یک شخصیت است که دارای شؤون و مراتب می باشد.
البته نمی توان گفت که قوا معالیل نفس هستند و نفس علت است و چون معلول پیش علت حاضر است، ما وجده المعلول و ما ادرکه المعلول هم پیش نفس حاضر است، قضیه مسلّماً این طور نیست؛ به جهت اینکه معقول نیست علت، از تأثری که معلول پیدا کرده است متأثر شود، و حال آنکه ما می بینیم قوا که متأثر شدند، نفس هم متأثر می شود؛ مثلاً اگر یکی از اعضا بریده شود و تفرق در اجزاء اعضا حاصل شود، نفس متأثر و دردناک می شود و اگر در علت و معلول این طور باشد، آن وقت لازم می آید به تأثر یکی از معالیل، عقل فعّال هم متأثر شود.
همچنین نمی توان گفت که قوا، آلت و ابزار نفس می باشند و مدرَکات جزئیۀ آنها را نفس به طور کلی ادراک می کند؛ چون مخالف وجدان است؛ زیرا این طور نیست که ما بعد از درک جزئی فلان شی ء جزئی، آن را به طور کلی درک کنیم، بلکه قضیه این است که نفس، یک هویت و شخصیت صاحب مراتب است و چون به حرکت جوهریه، حرکت کمالی نموده، در این حرکت، صاحب عرض عریض و واجد مراتب کمالی و صاحب شؤون شده است و در هر مرتبۀ کمالی، شأنی را پیدا نموده؛ یعنی هر مرتبه را که طی نموده و بالا رفته است در آن مرتبۀ عالی، شؤون مرتبۀ دانی را به نحو اعلی حائز شده است و هر قدر شدت وجودی پیدا کند، کمالات و وجدانات را که در مرتبۀ نازله واجد و حائز بود، در مرتبۀ فوق، آن وجدانات را به نحو اکمل و اشدّ داراست.
چنانکه ثابت شده که هر قدر مرتبۀ وجودی عالی باشد، وحدت زیادتر است و شدت وجود و قوّت وجود، مساوق تأکّد وحدت است، پس هر قدر به حرکت جوهریه بالا می رود شؤون و کمالات مرتبۀ پایین به علاوۀ کمالات دیگر، به نحو
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 300 جمعیت و وحدت در مرتبۀ عالی موجود است و هرچه به افق تجرد نزدیک شود، کثرات عالم طبیعت به نحو جمع و وحدت موجود است، در عین حال که کمالات و شؤون کمالیه زیادتر می شود.
و ای بسا آنچه از کمالات که در مرتبۀ طبیعت و شهادت ممکن نبود که با کمالات دیگر متحد شوند، ولی به افق تجرد که نزدیک می شود، جمعیت بیشتر شده و وحدت بیشتر می شود؛ چنانکه نفس همان موجودی است که دارای شؤون کمالیه است، یعنی در عین حال که شأن عاقلیت دارد، شأن تخیل هم دارد، شأن باصریت هم دارد و شأن سامعیت هم دارد، نه اینکه شأن سامعیتش را بما انّه عاقلٌ دارد و نه اینکه در مرتبۀ عاقله، سامع باشد، بلکه به خاطر مرتبۀ شهادتی که دارد، سامع است و باصر است و حاسّ است، و به واسطۀ مرتبۀ برزخیه، متخیل است.
پس این یک حقیقت است که با شخصیت واحده واجد این کمالات است و بالاخره موجودی می باشد که مرتبۀ شهادت طبیعت و مرتبۀ برزخیت و مرتبۀ تجرد را داراست.
منتها این طور نیست که مرتبۀ نازله، معلول مرتبۀ عالیه باشد، بلکه این شخصیت در عین حال که دانی است، عالی است و در عین علوّ، دنوّ هم دارد و «علا فی دنوّه و دنا فی علوّه» می باشد. نه اینکه مرتبۀ علوّ آن، گاهی هم دنوّ می باشد، یعنی عاقله گاهی باصره می باشد؛ بلکه چون وجود واحد است، «علا فی دنوّه و دنا فی علوّه» بر آن صادق است، و چون شخصیت واحده است، می توان گفت: دانی است؛ زیرا یکی از موجودات شهادت می باشد و چون مرتبۀ غیب هم دارد لذا یکی از موجودات غیر طبیعت است؛ چنانکه مرتبۀ شهادتش هم در لطافت، متفاوت است، چنانکه لطافت مغز، غیر از لطافت پاشنه است، با اینکه هر دو موجود شهادتی هستند، ولی مغز اعلی و الطف از پاشنه است بدون اینکه پاشنه، معلول مغز باشد، بلکه یک وجودی صاحب مرتبه است.
پس نفس، یک حقیقت ذو مراتب است که مرتبه ای را بعد از مرتبۀ دیگر به واسطۀ
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 301 حرکت جوهریه پیدا نموده، و چون از مرتبۀ شهادت و طبیعت بالا رفته است، علاوه بر اینکه واجد مرتبۀ بالاتر است، مرتبۀ شهادت را هم داراست، و قوا در این مرتبه که مرتبۀ نقصان است به نحو کثرت موجود می باشند؛ سمع غیر بصر، و بصر غیر سمع، و لمس غیر آنها می باشد و اصلاً ممکن نیست که اینها جمع شوند و وحدت داشته باشند. پس محلهای اینها هم باید جدا باشند.
اگر وجود، مؤکد و شدید شد به طوری که در قوّت، بین ضعف طبیعت و کمال تجرد قرار گرفت، جمعیت در این مرتبه حاصل است، این است که در مرتبۀ حس مشترک، همۀ حواس به نحو وحدت برزخیه جمع می باشند؛ یعنی با یک قوه، همۀ این حسها را درک می کند.
درمرتبۀ عاقله، همۀ قوای شهادت وبرزخ جمع می باشند، ولی نه به نحوی که از هم متمایز باشند و یا به نحو اندماج و قاطی شدن، بلکه کثراتِ سمع و بصر و ذوق و حس و لمس و تخیل به نحو وحدت جمعیه جمع هستند، البته نه به نحو ضعف و نقصان که هر قوه ای خودش بوده و فاقد دیگری باشد، بلکه واجد همه است؛ سمع، واجد بصر است، بصر واجد سمع است، تخیل واجد بصر است و بصر واجد تخیل است و قوۀ عاقله واجد همه است؛ یعنی عاقله، سمع است و سمع عاقله است، ولی عاقله نه آن سمع است که به نحو نقص در مرتبۀ شهادت هست، بلکه همۀ مراتب شهادت با اسقاط کثرات و نقصان، در آن مرتبه است و با اسقاط نقص و کثرت و حد، عین عاقله است و عاقله هم عین آن است، پس عاقله سامع است نه به این سمع که در مرتبۀ شهادت است، و باصر است نه به این بصر که در مرتبۀ شهادت دارای حد و نقصان است.
بالجمله: نفس، همۀ این قوا ـ سمع و بصر و لمس و خیال ـ را دارد ولی نه با حدود و نقصاناتشان، بلکه اصل کمال و وجودشان را داراست، یعنی بدون حدود و نقصان شهادتی می بیند و بدون حدود و نقصان شهادتی می شنود، پس نفس در عین حال که شهادت را داراست، مرتبۀ غیب و مرتبۀ برزخ را هم واجد است و در عین حال شخصیت واحده است.
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 302