عدلیه
قوۀ عدل هم این سه نقطه را دارد، و همان طور که گذشت بعضی آن را قوۀ دیگری نشمرده اند، بلکه گفته اند این قوه، معدّل آن سه قوۀ دیگر است و خودش منشأ فضایل دیگری نیست، بلکه فقط آن سه قوه را تعدیل می کند.
و بعضی دیگر آن را یک اصل شمرده اند و گفته اند قوا دارای اصول چهارگانه است؛ آن وقت شروع کرده اند به بیان اینکه از حد اعتدال این اصل مثلاً کدام فضایل حاصل می شود و از طرف تفریطش کدام رذایل و از طرف افراطش کدام رذایل حاصل می شود، و از یک اصل شعبات بسیاری درآورده اند.
ناگفته نماند: گرچه در کتب اخلاقی موشکافیهایی داریم ولی در حقیقت، آنها کتب اخلاقی نیستند؛ زیرا کتاب اخلاقی آن است که بیانات طوری باشد که کأنّه مخلوط به عمل است و در ضمن تعلیم ریشه ها و مبادی اخلاق، عمل اخلاق و فضیلتی را هم به خواننده تحمیل کند؛ مثل نسخه نباشد که بنویسند و به دست مردم بدهند، بلکه مثل دوا باشد که به خورد مردم داده شود؛ لذا با اینکه کتب اخلاقی فراوانی در تشقیق شقوق و اقسام صفات و تولید کدام از کدام و سر منشأ شدن چه برای چه نوشته شده؛ ولی در حقیقت کتب اخلاق جامعی نیستند؛ مثلاً غزالی کتاب اخلاقی نوشته که خیلی مفصل است و خیلی هم تشقیق شقوق نموده و ریشه های هر صفتی را بیان کرده و گفته که از ازدواج دو صفت، چه حاصل می شود؛ مثلاً اگر کبر با طمع مزدوج باشد، بچۀ خبیثی که از این والدین ناپاک حاصل می شود، چه توله سگی می شود، البته نمی توانیم بگوییم غزالی مرد بی اطلاعی بوده، لیکن کتابش یک کتاب اخلاقی نیست؛ چون خودش مرد اخلاقی نیست لذا نتوانسته عمل را به خواننده تزریق کند.
مرد اخلاقی آن است که حقایق را بیان کند و بگوید که کدام شخص چه حرف متین اخلاقی حکیمانه ای زده است، ولی این مرد پرکینه و عداوت با اینکه در کتابش
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 360 که اسمش را کتاب اخلاقی گذاشته اند، از هر درویش بی پدر و مادری نقل می کند که چه گفت، ولی از صادقین علیهماالسلام با آن بیانات حکیمانه ای که دارند سخنی نقل ننموده است، پس این کتاب چه تأثیری خواهد بخشید؟
والحاصل: می توان گفت که این گونه از کتابها، کتاب اخلاقی مناسب با موضوع نیستند، گرچه به این نام نوشته شده اند؛ زیرا غیر از تشقیق شقوق و ریزه کاریهایی که خواننده در اینها گم می شود، عمل به یادش نمی افتد و این تخیّل صور و ریزه کاریها، خودش حجابی می شود.
والحاصل: گرچه کتب اخلاقی نوشته شده، مثلاً ابن مسکویه کتاب اخلاقی نوشته، ولی فیلسوفانه نوشته است، و خواجه نوشته، ولی فیلسوفانه نوشته است، و کلماتی مخلوط ننموده اند که انسان را به عمل وادارد.
مفاتیح شیخ عباس هم کتاب دعاست اما طوری ننوشته که انسان را به عمل وادارد. بلی، انسان علم پیدا می کند که در اول ماه شعبان این اعمال هست. و ممکن است آن را طوری نوشت که هر که بخواند عمل هم بکند، البته این در صورتی است که مقارن با تبشیر و خواص و آثار و تعریف روحانیات باشد.
خلاصه: کتاب اخلاقی نوشته نشده است.
چنانکه به عقیدۀ من تفسیر هم برای قرآن ما نوشته نشده است، گرچه خیلی از کتابها را انسان می بیند که به اسم تفسیر است؛ مثلاً بهترین و جامع ترین تفسیر، مجمع البیان است و اگر انسان به آن مراجعه کند شأن نزول آیات و معانی لغویه و صرفیه و نحویه و اعراب و بنایش را می داند، اما آن جنبۀ تفسیر و مقصود اصلی قرآن که هدایت مردم است زمین مانده است؛ زیرا مقصود قرآن این است که در جاهای متعدده فرموده: «الم * ذَلِکَ الْکِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ هُدیً لِلْمُتَّقِینَ» که اصلاً این کتاب هدایت است، و یا فرموده است: «وَ لَقَدْ یَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّکْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّکِرٍ» صاحبان
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 361 تفسیر متوجه آن جهات هدایت و تذکر قرآن نیستند و نکات هدایت و سوق جمعیت به شاهراه هدایت را بیان نمی نمایند؛ یکی آمده به جنبۀ طبی، تفسیر می کند، یکی به جنبۀ تاریخی، دیگری به جنبۀ ادبی، ولی اصل مقصود زمین مانده است.
غافل از اینکه اگر قرآن به جنبۀ تاریخی کار داشت، لازم نبود یک قصه، مثلاً قصۀ آدم علیه السلام را در کتاب کمتر از سیصد ورق تقریباً بیست جا نقل کند، با اینکه انسان یک قصه را اگر یک دفعه شنید، دوباره شنیدنش در سامعه حسنی ندارد، بلکه مستنکر است، پس معلوم می شود که نکات هدایتی دارد و غرض از تکرار، جهت مناسب با اصل مقصود قرآنی است، و مثلاً قصۀ موسی علیه السلام را که الی ما شاء الله ذکر کرده است، البته یکی از شاهکارهای قرآن این حکایات و قصص قرآن است. منتها با آن جنبۀ اهتدا که دارد.
انسان لازم است که اصول اخلاق را در حد توسط تحصیل کرده باشد و قوۀ علم را طوری تربیت کند که نفسش را مشتاق علوم اعلی و ابقی نماید نه طالب علمی باشد که در دنیا و آخرت فایده ندارد و اگر جلوگیری نکرد و علمی را آموخت، خالی از فایده است و چون از ملکات نفسش شد ـ ولو غیر مضر و بی معنی باشد ـ در نظرش بسی عالی جلوه می کند.
مثلاً کسانی که علم ورزش را آموخته اند، از همۀ علوم در نظرشان بهتر است و ای بسا علم توحید را که عالی ترین و باقی ترین علوم است مثل آن نبینند و البته علت آن، این است که بعد از آنکه آموخت و ملکه شد، علاقۀ ذاتی و حب قهری به آن پیدا می کند، به جهت حبی که به نفس خود دارد و به جهت اینکه از آثار و توابع نفس اوست، و ممکن است زشتی و قبح آن از نظرش برود، و کسی که علم رقص را آموخت که در فلان مجلس چطوری باید برقصد، دیگر قبحش از نظر او مرتفع می شود.
والحاصل: اگر چیزی از ملکات شد، دیگر انسان آن را قبیح نمی داند و این طور نیست که هر کسی مرتکب امر قبیحی می شود، قبح آن در نظرش مجسم باشد؛ چنانکه در نظر دیگران است.
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 362 و اگر جلوی قوۀ علم را گرفت و این قوه در طرف افراط و در طرف تفریط واقع نشد، بلکه متوجه علوم حقه و اعلی و ابقی گردید، این قوه در آن متوسط تقویت می یابد و آن ملکه می شود.
آخوند می فرماید: این همان حکمت است که قرآن فرمود: «وَمَنْ یُؤتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ اُوتِیَ خَیْراً کَثِیراً». بعید نیست که قرآن روی اصطلاح، حرف نزده باشد، بلکه مراد همان حکمت که در لسان نوع مردم است باشد، البته حکیم در تفاهم عرفی آن کسی را گویند که کارش از روی اتقان و سنجش باشد؛ یعنی کسی که امر معاد و معاش و رفتار و کردار خود را روی میزان اتقان و احکام بنا گذاشت و عقایدش را با موازین متقنه تحصیل نمود، صاحب حکمت است.
و همین طور باید قوۀ غضب و شهوت را هم به حال اعتدال درآورد که با اشارۀ عقل حرکت کند، بلکه تحت قوۀ عقل کل که عبارت از قوانین الهیه باشد، درآورد که در موارد اذن شارع و منع شارع قبض و بسط دهد، البته اگر این طور باشد، غضب هم غضب الهی می شود، شهوت هم از جنود الله می باشد و آن غضب، ممدوح و مستحسن است؛ برای اینکه آن مرتبۀ شجاعت است و در روایت است: «إنّ الله یحبّ الشجاعة ولو بقتل حیّة».
و همچنین باید قوۀ عدل را ـ بنابر اینکه این هم از اصول باشد، چنانکه بعضی گفته اند ـ به حالت اعتدال درآورد، و دو طرف افراط و تفریط آن «ظلم» و «انظلام» است.
و بالاخره آخوند بعد از ذکر این اصول، فروعاتی که بر این اصول مترتب می باشد ذکر می کند و بعد از همۀ اینها می فرماید: انسان قدرة النفس و همچنین شرافة النفس دارد؛ چنانکه ممکن است بعضی از اوصاف به جهت قدرت نفس باشد، و بعضی به
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 363 جهت شرافت نفس باشد، و ممکن است بعضی هم از هر دو باشد.
مثلاً کسی که شجاعت دارد و حمله می کند، یک دفعه از قوّت نفس است که خود را قوی و طرف را از این جهت خفیف و حقیر می داند، چون این انسان اطمینان بر نفس ـ که از قدرت نفس حاصل است ـ دارد، حمله می کند، و یک دفعه ضعیف النفس است و طرف را حقیر نمی داند و گمان غلبه بر خصم را ندارد، ولی چون نفس شریف است لذا راضی به اهانت و توهین و ذلت نیست، حیات را در ممات می داند و از تن دادن به ذلت راضی نیست، این است که حمله می کند، پس صفت شجاعت ممکن است از قدرت نفس و یا از شرافت نفس و یا از هر دو حاصل شود.
همین طور ممکن است کسی را فقر و فاقه ترسانده باشد، و چون ضعف نفس دارد و در موقع حاجت گمان ندارد مایحتاج خود را بیابد، لذا ممسک است، و بعضی را ممکن است حب شرافت و برتری پیدا کردن به مردم، وادار کند که امساک کند و ذخایر دنیا را جمع کند؛ برای اینکه می بیند اهل زمان و ابناء وطن با پول و لباس و کفش، انسان را محترم می دارند و ممکن است هردو سبب امساک باشند.
همچنین هر کسی در هر جایی به هر چیزی که اعتنا نکرد، ممکن است این معنی از قوّت نفس صادر شود و ممکن است از شرافت نفس صادر شود؛ مثلاً کسی که به منفعت جزئی که قدری قیل و قال می خواهد، اگر دیدی اعتنا نمی کند، دلیل آن نیست که عفیف است، بلکه ممکن است از قدرت نفس باشد، چون این طبق قدرت نفس که دارد اطمینان به خود دارد که هر موقع که بی پول شد، می تواند از دیوار مردم بالا برود، این است که احتیاج، او را نمی ترساند تا در چیزهایی جزئی حاضر به قیل و قال شود، لذا اعتنا نمی کند، البته این از عفّت نیست، و همین طور ممکن است این بی اعتنایی از روی عفّت باشد و شرافت نفس نگذارد که به هر جایی برود و به هر کسی برای جیفۀ دنیا تذلل نماید.
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 364