س: چطور شد که مامورین امنیتی به سراغ شما آمدند؟
ج: بخشی از اعلامیههائی که در تهران چاپ شده بود مرحوم شهید عراقی و آقای احمد شهاب به مغازه آقای صادقی میخ فروش درخیابان بوذرجمهری منتقل و در جعبههای میخ قرار دادند و به آدرس حجره ما در بازار حضرتی فرستادند. پس از توزیع اعلامیهها نیروهای سازمان اطلاعات و امنیت چاپخانه را شناسایی و رئیس چاپخانه و کارکنان آن را به اضافه آقای صادقی بازداشت کرده بودند. آخرین فردی که ساواک دنبال کرد باربری بود که اعلامیهها را در جعبههای میخ به حجره ما آورده بود و من آن جعبهها را با عنوان صندوق میخ رسید کرده بودم. از طرفی در این ایام همانطور که قبلاً اشاره کردم من از 15 خرداد فراری بودم و چاپ و توزیع اعلامیه کاپیتولاسیون جرم دیگری بود که در همین ایام فراری بودن من پیش آمده بود و با مشورتی که کردم دیگر جایز نبود که فراری باشم. شبانه با برادرم تماس گرفتم، آمدم در دفتر کارم، چون به شهرستانها جنس میفروختیم دفتر باربندی داشتم و جنسهائی که به شهرستانها فروخته میشد را در آن دفتر ثبت و از روی آن دفتر اجناس را به شهرستانها میفرستادیم.
پشت دفتر کار من فضای بزرگی بود که بصورت انبار جنس و بارهائی که به شهرستانها فروخته میشد بستهبندی میشد. طرف غروب بود، برادرم پیش من بود به او گفتم من در دفتر یک صورت به نام تقی محمدی تنظیم کردم، اگر از طرف ساواک آمدند بگو برادرم به فردی این صورت جنس را فروخته که من اطلاع ندارم.
آن شب من رفتم به خانه، خانمم باردار و پسر دومم در راه بود. ترسیدم شبانه بریزند توی خانه و برای همسرم که باردار است، مشکل ایجاد کنند. شب که به خانه آمدم به همسرم گفتم: احتمال دارد شب بریزند توی خانه، بگذار شما را ببرم خانه پدرت. پدر خانمم در خیابان منیریه چهار راه ترجمان ساکن بود. گفت: من همین جا میمانم. هر کاری کردم قبول نکرد و گفت: حالا که خودت هستی نمیترسم و خوب آن شب خبری نشد صبح که شد صورتم را اصلاح کردم. یک شلوار آبی و یک پیراهن
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 133 سفید هم تنم کردم و آمدم دفتر کارم نشستم. یک وقت دیدم یک افسری از رکن 2 ارتش آمد و گفت: اخوی نیست؟ من پشت میز همان جلو دفتر نشسته بودم او جلوی میز ایستاد و تکان نخورد.
یکی از مامورین اطلاعات شهربانی به نام نیک طبع که قبلا هم من را بارها بازداشت کرده بود همراه آنان بود. آنها آقای سید محمود محتشمی را هم با خودشان آورده بودند. نیک طبع رو کرد به من و چون مدتی فراری بودم، گفت: یک دفعه جستی ملخک، دو دفعه جستی ملخک، آخر گیر ما میافتی. کجا بودی این مدت؟ گفتم: من کارمند اطلاعات شهربانی نیستم. گفت: رویت را هم که زیاد کردی؟ گفتم: من مگر کارمند شما هستم؟ من کاسبم میروم شهرستان، میآیم یک جا که نمیایستم. من و آقای محتشمی را آوردند به خیابان سیروس. یک جیپ لندرور آماده بود. چند تا سر باز مسلح من و آقای محتشمی را سوار ماشین کردند، راننده حرکت کرد به طرف فرمانداری نظامی که در شهربانی کل مستقر بود، در بین راه نیک طبع خیلی تهدید کرد و گفت: ما طیب، حاج اسماعیل رضایی را شکنجه کردیم و اقرار گرفتیم. ما وارد فرمانداری نظامی در شهربانی کل شدیم و یکسره ما را بردند به اطاق بازجوئی. اطاق پر بود. گفتند: ببرید این دو نفر را در توالت نگه دارید. داخل راهرو یک توالت بود که خیلی بوی تعفن میداد. ما دو نفر را ساعت 9 صبح تا 11 انداختند داخل آن توالت. ماموری هم جلوی آن توالت گذاشتند.
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 134