نهضت عاشورا در نگاه تحلیلی – دکتر سید جعفر شهیدی
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: مقاله

پدیدآورنده : شهیدی، سید جعفر

زمان (شمسی) : 1374

زبان اثر : فارسی

نهضت عاشورا در نگاه تحلیلی – دکتر سید جعفر شهیدی

 

   □ دکتر سید جعفر شهیدی

[[column]]

[[column]]


‏دربارۀ نهضت عاشورا و ریشه‌‌‌ های‏‎ ‎‏تاریخی آن، استنباط خود را به طور خلاصه‏‎ ‎‏در کتاب پس از پنجاه سال آورده‌‌‌ ام و علت‏‎ ‎‏اینکه نام آن را پس از پنجاه سال گذاشته‌ام،‏‎ ‎‏این است که در سال 11 هجری رسول‏‎ ‎‏اکرم(ص) به جوار حق شتافت و در سال 61‏‎ ‎‏هجری این حادثۀ بسیار شگفت - نه تنها در‏‎ ‎‏عالم اسلام، بلکه برای تحلیل‌گران غیر‏‎ ‎‏مسلمان هم - اتفاق افتاد.‏


بازگشت به ارزشها، سنتها و اختلافات‎ ‎جاهلی و جدائی از ارزشها و آرمانهای‎ ‎اسلامی

‏در آنجا گفته‌‌‌ ام باید دید جامعه‌‌‌ ای که‏‎ ‎‏رسول اکرم(ص) آخرین پیام خویش را به آن‏‎ ‎‏ابلاغ نمود و به فاصلۀ کمی پس از آن پیام،‏‎ ‎‏زندگی ظاهری را وداع گفت، در مقایسه با‏‎ ‎‏جامعۀ پنجاه سال بعد چه وضعیتی داشت.‏‎ ‎‏آیا این جامعه در مسیری که رسول اکرم برای‏‎ ‎‏آن تعیین فرمود و هدفهای آن را در طول‏‎ ‎‏بیست و سه سال به مردم نشان داد، پیش‏‎ ‎‏رفته بود؟ دریافتش نسبت به آن دستورها،‏‎ ‎‏دریافتی متدینانه بود؟ یا عقب‌نشینی کرده و‏‎ ‎‏به شرایطی که پیش از آمدن پیغمبر در آن به‏‎ ‎‏سر می‌‌‌ برد بازگشته بود؟ و من چنین نتیجه‏‎ ‎‏گرفته‌‌‌ ام که متأسفانه شق دوم صحیح است و‏‎ ‎‏گفته‌‌‌ ام برای آنکه علت یا علتهای پدید آمدن‏‎ ‎


‏حادثه سال 61 را دریابیم، باید تاریخ را ورق‏‎ ‎‏بزنیم و به عقب برگردیم و ممکن است در‏‎ ‎‏این ریشه‌‌‌ یابی به سیصد یا چهارصد سال‏‎ ‎‏پیش از بعثت رسول اکرم(ص) برسیم. اکنون‏‎ ‎‏من این بررسی را خلاصه می‌‌‌ کنم: می‌‌‌ دانیم‏‎ ‎‏پیغمبر(ص) در شهر مکه مبعوث شد. مکه‏‎ ‎‏در آن روز، وضع طبقاتی خاصی داشت:‏‎ ‎‏اقلیتی سرمایه‌دار و اکثریتی تهیدست،‏‎ ‎‏چنانکه این امر لازمۀ هر دوره‌‌‌ ای است که‏‎ ‎‏سرمایه‌‌‌ داران و بازرگانان و طبقاتی که فقط به‏‎ ‎‏ثروت می‌‌‌ اندیشند، اهرمهای قدرت را در‏‎ ‎‏جامعه به دست گرفته باشند. به همین جهت‏‎ ‎‏می‏‎‌‌‌ ‎‏بینیم که در مدت سیزده سالی که پیامبر‏‎ ‎‏در مکه بود دعوتش پیش نرفت و حتی‏‎ ‎‏مسلمانهایی که به پیغمبر گرویده بودند مکان‏‎ ‎‏امنی برای انجام فرائضشان نداشتند. عدّه‌‌‌ ای‏‎ ‎‏به حبشه مهاجرت کردند و آنهایی هم که‏‎ ‎

‏ماندند همیشه در معرض فشار و شکنجه‏‎ ‎‏بودند. به همین جهت پیغمبر مجبور شد به‏‎ ‎‏مدینه هجرت کند.‏

‏به این مناسبت تحلیلی از مردم مکه و‏‎ ‎‏مدینه کرده‌‌‌ ام، یعنی از دو تیره‌‌‌ ای که آن وقت‏‎ ‎‏در این دو شهر بودند (البته تیره که می‌‌‌ گویم‏‎ ‎‏منظورم یک واحد است که ممکن است خود‏‎ ‎‏شامل تیره‌‌‌ های متعدد باشد). این دو تیره‏‎ ‎‏(مردمی که در جنوب عربستان زندگی‏‎ ‎‏می‌کردند و آنهایی که در شمال می‌‌‌ زیستند)‏‎ ‎‏از روزگاران قدیم با هم دشمنی داشتند و‏‎ ‎

[[column]]

[[column]]


‏یکدیگر را تحقیر می‌‌‌ کردند. جنوبیها به‏‎ ‎‏شمالیها می‌‌‌ گفتند که شما شترچران هستید،‏‎ ‎‏خانه بدوش و نامتمدن هستید و شمالیها هم‏‎ ‎‏جنوبیها را تحقیر می‌‌‌ کردند که شما‏‎ ‎‏کشاورزید. یکی از اصول دعوت پیغمبر در‏‎ ‎‏مکه این بود که مردم از لحاظ ریشه‌‌‌ های‏‎ ‎‏نژادی و موقعیتهای جغرافیایی، همه یکسان‏‎ ‎‏و بندگان خدایند و مقربتر در نزد خدا کسی‏‎ ‎‏است که از همه پرهیزگار‌‌‌ تر باشد، البته جامعه‏‎ ‎‏آن شهر آمادگی پذیرش این امر را نداشت.‏‎ ‎‏فرصت مناسبی برای مردمی که در‏‎ ‎‏فاصلۀ 500 کیلومتری مکه می‌‌‌ زیستند (اهالی‏‎ ‎‏یثرب) پیش آمد که از این موقعیت استفاده‏‎ ‎‏کنند. عده‌‌‌ ای از آنها نزد پیغمبر آمدند و با‏‎ ‎‏ایشان ملاقات کردند. سال بعد عده بیشتری‏‎ ‎‏آمدند تا بالاخره پیغمبر را به شهر خودشان‏‎ ‎‏بردند.‏

‏رسول اکرم در سال اول و دوم هجرت‏‎ ‎‏علاوه بر جنبۀ عمومی رسالت که همه ما به آن‏‎ ‎‏معتقدیم، دو کار مهم انجام داد: اول انعقاد‏‎ ‎‏پیمان مدینه است که به موجب این پیمان‏‎ ‎‏میان خانواده‌‌‌ ها و تیره‌‌‌ هایی که در مدینه‏‎ ‎‏بودند، وحدت ایجاد شد و اختلافاتی که قبل‏‎ ‎‏از بعثت پیغمبر وجود داشت، از میان رفت و‏‎ ‎‏مدینه یکپارچه شد.‏

‏اقدام دوم، ایجاد برادری میان مهاجر و‏‎ ‎‏انصار یا به تعبیر دیگر میان عربهای شمالی‏‎ ‎‏و جنوبی بود که نتیجه آن، رفع منازعات قومی‏‎ ‎‏و نژادی و متحد ساختن دو تیره عرب شمالی‏‎ ‎

‏و جنوبی بود. چنان که می‌بینیم نتیجه پیمان‏‎ ‎‏نخستین، از میان برداشتن جناح‌بندیهای‏‎ ‎‏داخلی مدینه بود و حاصل پیمان دوم، رفع‏‎ ‎‏اختلافات نژادی بین طبقۀ شمالی و جنوبی یا‏‎ ‎‏بین قحطانی و عدنانی.‏

‏متأسفانه حتی در دوران زندگانی‏‎ ‎‏رسول‌الله(ص) با وجود آنکه تمام کوشش‏‎ ‎‏پیغمبر این بود که این وحدت حفظ شود،‏‎ ‎‏گهگاه برخوردهایی رخ می‌‌‌ داد و تفاخرات‏‎ ‎‏نژادی در میانشان زنده می‌‌‌ شد و رسول اکرم‏‎ ‎‏با مداخلۀ خود به آنها خاتمه می‌‌‌ داد، اما این‏‎ ‎

[[column]]

[[column]]


‏وحدت نتوانست پایدار بماند. بعضی از‏‎ ‎‏آیات قرآن به این درگیریها اشاره دارد:‏

و ما محمد الّا رسول قد خلت من قبله‎ ‎الرسل افان مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم‎ ‎‏نشانه‌‌‌ های این اختلاف پس از رحلت رسول‏‎ ‎‏بار دیگر آشکار شد. مهاجران دعوی برتری‏‎ ‎‏کردند و انصار گفتند: «از ما امیری و از شما‏‎ ‎‏امیری» و سرانجام تسلیم مهاجران شدند. اما‏‎ ‎‏اختلاف هنگامی بالا گرفت که مال و قدرت‏‎ ‎‏افزون شد و تیرۀ اموی به آرزویی که در سر‏‎ ‎‏داشتند، رسیدند و اندک اندک وضعیت‏‎ ‎‏عربستان به دورۀ قبل از اسلام بازگشت.‏

‏باید توجه داشت در این فاصله (11 تا 61)‏‎ ‎‏حوادثی واقع شد. گروههای زیادی از‏‎ ‎‏نژادهای مختلف وارد حوزه اسلام شدند و‏‎ ‎‏چنان که بعضی از اینان برای اسلام ذخیره و‏‎ ‎‏پشتوانه شدند، بعضی دیگر جزء عوامل‏‎ ‎‏تخریب گردیدند.‏

‏ریشۀ برخوردها و هم چشمی‌‌‌ ها بین عراقی‏‎ ‎‏و شامی، به قرنها پیش از اسلام باز می‌‌‌ گردد و‏‎ ‎‏هر کدام از این دو، از یکی از دو حکومت‏‎ ‎‏بزرگ آن روز حمایت می‌‌‌ کردند (عراقیها از‏‎ ‎‏امپراتوری ایران و شامیها از امپراتوری روم).‏‎ ‎‏با طلوع اسلام این منازعات از میان رفت ولی‏‎ ‎‏با روی کار آمدن تیرۀ اموی و منتقل شدن‏‎ ‎‏مرکز خلافت از مدینه به دمشق، دوباره‏‎ ‎‏تجدید شد.‏


‏از روزی که امیر مؤمنان(ع) مرکز حکومت‏‎ ‎‏اسلامی را در کوفه قرار داد، بعضی از‏‎ ‎‏عراقیانی که تنها با دید سیاسی به اسلام‏‎ ‎‏می‏‎‌‌‌ ‎‏نگریستند به هدف خود نزدیکتر شدند و‏‎ ‎‏البته ناگفته نماند در بین اینها طبقۀ مؤمنی هم‏‎ ‎‏بودند که به مرکز بودن کوفه یا دمشق‏‎ ‎‏نمی‏‎‌‌‌ ‎‏نگریستند، بلکه از نابسامانی اوضاع‏‎ ‎‏ناخشنود بودند و آرزو داشتند که اسلام را به‏‎ ‎‏صورتی که در زمان پیغمبر بود، بازگردانند.‏‎ ‎‏ولی چنین افرادی در هر دوره‏‎‌‌‌ ‎‏ای اندک‏‎‌‌‌ ‎‏اند و‏‎ ‎‏معمولاً اکثریت با کسانی است که‏‎ ‎‏می‏‎‌‌‌ ‎‏خواهند از هر شرایطی به نفع خود‏‎ ‎‏بهره‌برداری کنند. به همین جهت می‏‎‌‌‌ ‎‏بینیم که‏‎ ‎‏عراقیها از سیدالشهداء دعوت می‏‎‌‌‌ ‎‏کنند. اول‏‎ ‎‏هم خوب استقبال می‏‎‌‌‌ ‎‏کنند، (مخصوصاً از‏‎ ‎‏نمایندۀ حسین) ولی وقتی پای خطر پیش‏‎ ‎‏می‏‎‌‌‌ ‎‏آید، کنار می‏‎‌‌‌ ‎‏کشند، همانطور که خود‏‎ ‎‏فرموده است: مردم بندۀ دنیایند، دین را بر‏‎ ‎‏زبان دارند چندانکه زندگانی خود را با آن به‏‎ ‎‏سامان آرند و چون آزمایش شوند، دینداران‏‎ ‎‏اندک خواهند بود. ‏

‏نهضت سیدالشهداء نهضتی بود که با این‏‎ ‎‏دسته‏‎‌‌‌ ‎‏بندی‏‎‌‌‌ ‎‏ها کاری نداشت و گروهی از‏‎ ‎‏کسانی که سیدالشهداء را دعوت کردند، در‏‎ ‎‏دعوتشان صادق بودند و خواست آنان‏‎ ‎‏بازگرداندن اسلام به وضعیت زمان پیغمبر بود‏‎ ‎‏ولی متأسفانه گروهی (که نام آنان را‏‎ ‎‏سودجویان‏‎ ‎‏سیاسی نهاده‏‎‌‌‌ ‎‏ام) پیش افتادند و‏‎ ‎‏کردند آنچه کردند.‏

[[column]]

[[column]]


‏سیدالشهداء پیشوای سیاسی نبود، امام‏‎ ‎‏بود؛ می‌خواست بدعتها را از میان ببرد و‏‎ ‎‏سنت رسول را زنده کند. سخنان او گواه این‏‎ ‎‏مدعاست. مردم دعوتش کردند و او قیام کرد‏‎ ‎‏و برای اطمینان، پیشاپیش نماینده‏‎‌‌‌ ‎‏اش را هم‏‎ ‎‏فرستاد. از جنبۀ علم امامت و از خبر‏‎ ‎‏رسول(ص) به سیدالشهداء در مورد به‏‎ ‎‏شهادت رسیدن ایشان که بگذریم –‏‎ ‎‏سیدالشهداء که امام است و جای خود دارد‏‎‌‌‌ ‎‏ -‏‎ ‎‏کسانی مانند فرزدق هم تشخیص داده بودند‏‎ ‎‏که عراقیها پایداری نخواهند کرد، که به امام‏‎ ‎‏گفت: شمشیرهاشان با بنی‏‎‌‌‌ ‎‏امیه است و‏‎ ‎‏دلهاشان با شما. اما سیدالشهداء از طرفی‏‎ ‎‏علم واقعی داشت و از طرف دیگر‏‎ ‎‏می‌بایست با مردم به حسب ظاهر حکم کند.‏‎ ‎‏ظاهر این بود که مردم او را به سوی خود‏‎ ‎‏خوانده بودند و حضرت هم برای رعایت‏‎ ‎‏ظاهر امر، نماینده‌‌‌ اش را فرستاد و‏‎ ‎‏نماینده‌اش هم برای او نوشت که اینجا‏‎ ‎‏صدهزار شمشیرزن آماده است. این مردم‏‎ ‎‏بودند که خیانت کردند (و ما نمونه‌‌‌ هایش را‏‎ ‎‏در تاریخ داریم) همان طور که نسبت به‏‎ ‎‏بنی‌الحسن و نسبت به زید و نسبت به یحیی‏‎ ‎‏بن زید چنین کاری را کردند.‏

‏به هر حال، درست است که این حادثه به‏‎ ‎‏صورت ظاهر به زیان دین تمام شد و خانوادۀ‏‎ ‎‏پیغمبر شهید شدند، اما طولی نکشید که‏‎ ‎‏همان‌طور که امام مردم عراق را بیم داده بود،‏‎ ‎

‏ ابتدا پشیمان شدند و سپس نهضتها یکی پس‏‎ ‎‏از دیگری آغاز شد: قیام توابان، قیام مختار‏‎ ‎‏و... و آثار این نهضت تا قیامت نیز ادامه‏‎ ‎‏خواهد یافت.‏

جایگاه امام در ساختار فرهنگی - اعتقادی‎ ‎جامعۀ عصر خویش

موقعیت امام در میان مسلمانان آن‎ ‎روز را چگونه تحلیل می‌‌‌ کنید؟ آیا‎ ‎جامعۀ مسلمان آن عصر، امام را به‎ ‎عنوان امام معصوم می‌‌‌ شناخت؛ یعنی‎ ‎یک تلقی شیعی از ایشان داشت یا‎ ‎تنها به عنوان یک مصلح و فرزند رسول‎ ‎‌الله به حضرت می‌‌‌ نگریست؟

‏پاسخ دادن به این سؤال بسیار دشوار‏‎ ‎‏است. در طول بیش از سیزده قرن، با‏‎ ‎‏تعلیماتی که شیعیان صدر اول از ائمه فرا‏‎ ‎‏گرفتند و با کوششهایی که علما کردند، مقام‏‎ ‎‏امامت و‏‎ ‎‏ولایت و‏‎ ‎‏اولیاء را به ما شناساندند‏‎ ‎‏که ما از این کوششها بهره می‏‎‌‌‌ ‎‏بریم و منت آن‏‎ ‎‏را هم داریم. حال آیا شناخت و تلقی مردم‏‎ ‎‏طبقه نخست هم از امام همین بود و اگر هم‏‎ ‎‏بود آیا چنین شناخت و درکی عمومیت‏‎ ‎‏داشت؟ من گمان نمی‏‎‌‌‌ ‎‏کنم‏‎ ‎‏این طور باشد.‏‎ ‎‏البته می‏‎‌‌‌ ‎‏گفتند زعیم و پیشواست، فرزند‏‎ ‎‏پیغمبر است، امام است، اما آیا آنها به همین‏‎ ‎‏صورتی که ما شیعیان امام خود را می‏‎‌‌‌ ‎‏شناسیم‏‎ ‎

[[column]]

[[column]]


‏و مقامی که حق اوست برای وی قائلیم، او را‏‎ ‎‏می‏‎‌‌‌ ‎‏شناختند و به او اعتقاد داشتند؟ باید‏‎ ‎‏بگوییم نه، اگر همین اعتقاد را داشتند چرا به‏‎ ‎‏یاری او نرفتند؟ چرا عقب‌نشینی کردند؟ چرا‏‎ ‎‏با یک تهدید توخالی عبیدالله زیاد امام را تنها‏‎ ‎‏گذاشتند؟ چنان که در کتاب پس از پنجاه‏‎ ‎‏سال نوشته‏‎‌‌‌ ‎‏ام: «امام‌شناسان آنان بودند که‏‎ ‎‏در صحنه آزمایش حاضر شدند؛ یعنی همان‏‎ ‎‏هفتاد و دو تن». ممکن است بگوئید اجازه‏‎ ‎‏نمی‏‎‌‌‌ ‎‏دادند کسی از کوفه به کمک آنها بیاید،‏‎ ‎‏ولی برای مسلم چرا آن حادثه پیش آمد؟‏‎ ‎‏جای چرا هست یا نیست؟!‏

‏البته اقلیتی واقعاً می‏‎‌‌‌ ‎‏خواستند امام بیاید و‏‎ ‎‏اسلام را زنده کند، فسق و فجوری را که در‏‎ ‎‏دورۀ حکومت معاویه و پسرش به وجود آمده‏‎ ‎‏بود، از بین ببرد، دست حکام ظالم را از سر‏‎ ‎‏مردم کوتاه کند، ولی اکثریت با کسانی بود که‏‎ ‎‏خواستشان خودنمایی عراق در برابر شام بود.‏‎ ‎‏چرا مرکز خلافت باید به دمشق منتقل شود؟‏‎ ‎‏چرا در عراق نباشد؟ مگر همین مردم نبودند‏‎ ‎‏که از علی(ع) با چنان شور و ولع استقبال‏‎ ‎‏کردند؟ چرا کار را به آنجا کشاندند که امام‏‎ ‎‏می‏‎‌‌‌ ‎‏گفت: «خدایا من از دست اینان به ستوه‏‎ ‎‏آمده‏‎‌‌‌ ‎‏ام، خدایا بدتر از من نصیب اینها کن و‏‎ ‎‏بهتر از اینها را نصیب من گردان». نبودند ‏

‏آنها آنچنان که ما شیعه‏‎‌‌‌ ‎‏ها به امام معتقدیم‏‎ ‎‏(البته در مقام لفظ و بحث، در مقام عمل‏‎ ‎‏نمی‏‎‌‌‌ ‎‏دانم) به امام معتقد.‏