کرد و به آرامیگفت :
- محمد جان، برو در را باز کن، دوستت میلاد
پشت در ایستاده.
محمد با شنیدن اسم میلاد با عجله به ... را باز کن، دوستت میلاد
پشت در ایستاده.
محمد با شنیدن اسم میلاد با عجله به سمت
در خانه رفت و آن را باز کرد. میلاد یک ... اسم میلاد با عجله به سمت
در خانه رفت و آن را باز کرد. میلاد یک سینی
که روی آن یک پارچه مخملی سبزرنگ پهن
شده بود ...
محمد دلش آرام گرفت. ناهید خانم از توی
پنجره او و میلاد را نگاه میکرد.
- مامان اجازه میدی؟
ناهید خانم ... روی لبهایش نشست
و گفت :
عیبی نداره، اما به شرطی که میلاد فردا بیاد
اینجا و به ما کمک کنه که به همسایهها، ...