سی و دومین سالروز شهادت خلبان «عباس بابایی» یکی از دلاورترین قهرمانان جمهوری اسلامی ایران در ۸ سال دفاع مقدس است. تصویر زیر دیدار این خلبان تیز پرواز ایرانی با حضرت امام را نشان می دهد که بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران این عکس را امضا کرده اند. در متن این امضا آمده است: «خداوند رحمت فرماید این شهید سعید ما را»

شهید عباس بابایی، بزرگ مردی که در مکتب شهادت پرورش یافت مجاهدی که زهد و تقوایش بسان دریایی خروشان بود و هر لحظه از زندگانیش موجها در برداشت. مرد وارسته ای که سراسر وجودش عشق و از خودگذشتگی و کرامت بود، رزمنده ای که دلاور میدان جنگ بود و مبارزی سترگ با نفس اماره ی خویش. از آن زمان که خود را شناخت کوشید تا جز در جهت خشنودی حق تعالی گام برندارد. به راستی او گمنام، اما آشنای همه بود. از آن روستایی ساده دل، تا آن خلبان دلیر و بی باک.

 شهید بابائی در سال ۱۳۲۹، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۴۸، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد. شهید بابائی در سال ۱۳۴۹، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. طبق مقررات دانشکده می بایست به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق می شد. آمریکایی ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می کردند، اما واقعیت چیز دیگری بود.

  چون عباس در همان شرایط تمام واجبات دینی خود را انجام می داد، از بی بند و باری موجود در جامعه آمریکا بیزار بود. هم اتاقی او در گزارشی که از ویژگی ها و روحیات عباس نوشته، یادآور می شود که بابائی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است. از رفتار او بر می آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی می باشد و شدیداً به فرهنگ سنتی ایران پای بند است. 

****

شرط امام خمینی برای شهید بابایی


نشریه شاهد در سال 78 از شرط امام خمینی برای شهید بابایی اینطور می نویسد:

شهید بابایی در زمان دفاع مقدس خدمت امام خمینی (ره) رسیدند و از ایشان برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمی خورد، مرخصی خواستند. وقتی امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در آن بحبوحه ی جنگ پرسیدند. شهید بابایی فرمود: من در دهه اول محرم برای شستن استکان های چای عزاداران به هیات های جنوب شهر که من را نمی شناسند می روم. مرخصی را برای آن می خواهم. امام خمینی (ره) به ایشان فرمودند: به یک شرط اجازه مرخصی میدهم که هر موقع رفتی به نیت من هم چند استکان بشویی...

***

نحوه شهادت شهید بابایی 

بابایی به گوشه ای می رود، کتابچه دعایش را از جیب بیرون آورده و مشغول دعا خواندن می شود که سرهنگ بختیاری نفس زنان به او می رسد و می گوید:- من خواب بودم چرا بیدارم نکردید؟ بابایی می گوید: "تو خسته ای استراحت کن. سرهنگ نادری می گوید: - تو خودت دو شبه که نخوابیدی ... اگر اجازه بدی من با نادری می روم. که تیمسار می گوید: "نه خسته نیستم انشاءالله پرواز بعدی را شما انجام بدهید. " سرهنگ بختیاری اصرار می کند که بابایی می گوید: - شاید دیگر فرصتی برای پرواز نداشته باشم. سپس دست در گردن سرهنگ بختیاری می اندازد و می گوید: - ان شاءالله برگشتم جشن می گیریم. بختیاری به بابایی می گوید:- به من عیدی نمی دهی؟ که بابایی می گوید: "عیدی طلبت تا بعدازظهر"بابایی رو به آسمان می کند و آرام می گوید: "الله اکبر " و سپس روبه سرهنگ نادری می کند و می گوید:- محمد آقا برویم؟ تیمسار در کابین عقب جنگنده قرار می گیرد و پس از چک کردن هواپیما، به نادری می گوید: - برویم ... امروز روز جنگ است.

هواپیما با رمز "تندر " به ابتدای باند می رسد و لحظه ای بعد با غرشی در دل آسمان جای می گیرد. پس از یادآوری نقاط توسط بابایی به سرهنگ نادری، نادری نقل می کند که صدای او را به آرامی از رادیو هواپیما شنیدم که می گفت:- پرواز کن پرواز کن امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است. بعد از مدتی نادری به تیمسار می گوید:-  کلید مهمات روشن و آماده شلیک هستم، موقعیت کجاست؟ تیمسار می گوید: "تا هدف سه دقیقه مانده " و ادامه می دهد "چهار درجه به شمال. "هواپیما پس از مانوری در آسمان، به نقطه مورد نظر می رسد. ارتفاع گرفته و با شیرجه به سمت تاسیسات دشمن، آن جا را مورد هدف قرار می دهد. با اصابت بمب ها، کوهی از آتش به آسمان زبانه می کشد و صدای تیمسار در گوش نادری می پیچد:- الله اکبر ... الله اکبر ... می رویم به طرف نیروهای زرهی دشمن. پس از چند لحظه، باران گلوله و موشک بود که بر سر دشمن فرو ریخته می شد. بعد از پایان تیرباران نیروهای زرهی، تیمسار می گوید: "آقا محمد ... برگردیم. " هواپیما درحال عبور از کوه های بلند و جنگل های سرسبز بود که صدای عباس در رادیو می پیچد: - آقای نادری پایین را نگاه کن درست مثل بهشت است. پس از لحظاتی صدای عباس در کابین می پیچد: - مسلم سلامت می کند یا حسین ...

ناگهان صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون می کند. عباس در یک آن خود را درحال طواف می یابد:

- اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک...و آخرین حرف ناتمام ماند.

هواپیما با سرعت درحال سقوط بود. بعد از چند لحظه نادری موفق به کنترل هواپیما می شود که در این هنگام مقدار زیادی از سرعت آن کم شده بود. تمام علائم به هم ریخته شده بود. سرهنگ نادری در رادیوی هواپیما فریاد می زند:- عباس ... حالت خوبه؟ ولی صدایی نمی شنود. هرچه صدا می کند جوابی نمی گیرد. سرهنگ نادری که گیج شده بود، یک بار دیگر عباس را صدا می زند:- عباس جان حالت خوبه؟ تو را به خدا جواب بده.نادری باز هم عباس را صدا می زند ولی صدایی نمی شنود. آیینه کابین را تنظیم می کند تا کابین عقب را ببیند. ولی متوجه می شود شیشه بین دو کابین شکسته و چیزی دیده نمی شود. مانوری به هواپیما می دهد و دوباره به عقب نگاه می کند. قطرات خون به شیشه بین دو کابین پاشیده شده و با خود می گوید حتما شیئی منفجره او را متلاشی و به بیرون پرتاب کرده است. نادری با رادار تماس می گیرد:-  هواپیما به شدت آسیب دیده اکثر کنترل کننده ها از کار افتاده. از وضعیت کابین عقب هم خبر ندارم. خودم هم زخمی هستم. افسر رادار جواب می دهد:-  خودتان را در مسیر 38 در جه شمال شرق قرار دهید و ارتفاع را کم کنید. در پایگاه هوایی تبریز غوغایی برپاست. سرهنگ نادری که احساس درد شدیدی می کرد، قصد داشت به هر قیمتی هواپیما را بر روی باند به زمین بنشاند. با شنیدن صدای رادار می گوید: - دارم تلاش می کنم ولی وضع هر لحظه بدتر می شود.

افسر رادار به نادری اعلام می کند که در 18 کیلومتری باند هستید. نادری در این لحظات درد شدیدی در ناحیه پشت و بازو احساس می کند. شروع به کم کردن ارتفاع برای نشستن برروی باند می شود که ناگهان صدایش در رادیو می پیچید:- دور موتور کم نمی شه... افسر رادار به او می گوید:- محمد جان چاره ای نیست روی باند بیا. نادری ملتمسانه از خداوند کمک می خواهد. هواپیما با همان سرعت، رو باند می نشیند. نادری ترمز ها را فشار می دهد که عمل نمی کنند. افسر رادار فریاد می زند چتر رو بزن و سپس فریاد می زند:- چتر باز شد. خدایا خودت کمک کن. بر اثر گرمای حاصل از ترمز ها، چرخ های هواپیما آتش می گیرند که نیروی های آتش نشانی بلافاصله آن را خاموش می کنند. سرهنگ نادری با تلاش زیاد از کابین پیاده می شود و درحالی که از هواپیما فاصله می گرفت، نگاهی به کابین شکسته عباس انداخت. سرگرد "بالازاده " اولین کسی بود که خود را به کابین عقب هواپیما رسانید و لحظاتی بعد در مقابل چشمان ماتم زده همه، با دست بر سر و صورت خود می کوبد و می گوید - عباس در کابین است او قربانی حضرت ابراهیم در عید قربان شده .در این لحظه صدای مؤذن در فضای باند می پیچد و در لحظات اذان ظهر روز عید قربان، پیکر پاک و مطهر شهید بابایی روی دست های دوستانش تشییع می شود. (برگرفته از وبلاگ شهید بابایی)

. انتهای پیام /*