پرتال امام خمینی(س)، یادداشت۱۱۰؛ بیست ویکم آذرماه سالروز تولد فرزند ارشد حضرت امام، مرحوم حاج آقا مصطفی خمینی است که ایشان او را امید آینده اسلام می دانست وبسیار ناگهانی وغیر مترقبه در اول آبان ۱۳۵۶ چشم از جهان فروبست و جدا از خانواده اش همه دوستان وعلاقمندان امام که اکثریت مردم ایران راهم در برمی گرفت عزادار و داغدار کرد ولی علی رغم سنگینی مصیتش به فرموده امام از الطاف خفیه الهی بود ومنشاء تحولی عظیم در ایران و جهان اسلام گردید.

در طول چهل وسه سال گذشته کم و بیش مطالب متنوعی در خصوص این مجاهد گمنام گفته و نوشته شده است و از زوایای مختلف به زندگانی و حوادث مترتب بر رحلت آن مرحوم پرداخته اند. به نظرنگارنده شادابی و جوانی و تفریحات آن مرحوم می تواند برای جوانان مذهبی جذاب و قابل تامل باشد، موضوعی که کمتر به صورت جداگانه به آن پرداخته شده است. البته آنچه در خاطرات دوستان وی و یاران حضرت امام در این خصوص برجای مانده بسیار اندک است ولی همین موارد اندک نشانه ای گویا از روحیه شاداب و سرزنده آن مرحوم است که سعی می شود بدون هرگونه دخل و تصرفی از لابلای خاطرات استخراج و عرضه شود.

مرحومه بانو خدیجه ثقفی همسر گرامی حضرت امام در خاطرات خود از نام گذاری و طفولیت آقا مصطفی وی می گوید:

من خیلی دوست داشتم که نامش مصطفی باشد و نمی‌دانم آقا [امام خمینی] چه دوست داشتند؛ ولی من ایشان را راضی کردم و گفتم که چون نام پدرتان مصطفی بوده است، بسیار مناسب است و آقا هم راضی شدند و اسمش را محمد گذاشتیم، لقبش را مصطفی و کنیه‌اش را ابوالحسن گذاشتیم، ابوالقاسم نگذاشتیم که هر سه مشابه حضرت رسول (ص)نشود.

سید مصطفی در ۲۱ آذر ۱۳۰۹ متولد شد و علی‌رغم سرحالی و زیبایی، در طفولیت باعث نگرانی پدر و مادر شده بود، چرا که تا قریب چهار سالگی توانایی سخن گفتن نداشت و هنوز زبان باز نکرده بود. و این دغدغه مهم با فرستادن او به مکتب‌خانه رفع شد. سید مصطفی همچون پدر خود از تحرک و شادابی و چالاکی بالایی در دوران کودکی و نوجوانی برخوردار بود.

ایشان در مورد برخی شیطنت های دوران کودکی و نوجوانی وی می گوید:

روزی از حرم حضرت معصومه(س) به منزل بازمی‌گشتم. دیدم نگاه مردم به آسمان است و به یکدیگر فردی را نشان می‌دهند که بالای سر در حرم در کنار مناره‌ها به صورت وارونه بر روی دست‌های خود ایستاده است. همه زن‌ها برای مادرش افسوس می‌خوردند و می‌ترسیدند بیفتد ولی من در همان نگاه اول فهمیدم او مصطفی است و وقتی شب حضرت امام به او گفتند آخر پسر نترسیدی از آن بالا به پایین بیفتی. او در جواب گفت: من اطمینان داشتم که نمی‌افتم.

البته این روحیه را وی از پدر خود به ارث برده بود. نوه گرامی حضرت امام جناب حجه الاسلام و المسلمین مسیح بروجردی به نگارنده می گفت: حضرت امام در دوران کهولت خود همواره می گفتند: هنوز صدای روحی، روحی دایه ام ننه خاور در گوشم طنین انداز است که به صورت مداوم پا به پای من در کوچه باغ های خمین به دنبالم می دوید و مراقبم بود از بالای دیوار به پایین پرت نشوم چرا که من همواره بر سر دیوارهای باغ ها راه رفته و از این دیوار به آن دیوار می پریدم. مرحوم حاج احمدآقا خمینی نیز در خاطرات خود می گوید: امام در کودکی و نوجوانی قهرمان پرش طول بوده و بارها براثر پریدن از ارتفاع دست و پایشان شکسته است.

مرحوم آیه الله حاج شیخ علی عراقچی به نگارنده می گفت: حضرت امام همواره ظهرها برای شرکت در نماز جماعت مرحوم آیه الله حاج سید احمد زنجانی به مدرسه فیضیه می آمدند و آقا مصطفی را نیز که دوران نوجوانی خود را می گذراند همراه خود می آوردند. آقا مصطفی به سرعت نماز خود را خوانده و در فرصتی که تا پایان یافتن نماز پدر داشت به حجرات برخی آشنایان و شاگردان پدرش که در نماز جماعت شرکت کرده بودند سرزده و دیک های غذای آن ها را جابجا می کرد. این موضوع بعد از پایان نماز و بازگشت آنان به حجرات باعث سرگشتگی و بعضا سر و صدا بین صاحبان غذاها می شد.

آقای عراقچی می گفت: یک روز هنگام ظهر که من با برخی دوستانم داشتیم از سمت ورودی میدان آستانه وارد مدرسه فیضیه می شدیم، امام را مشاهده کردیم که مچ دست آقا مصطفی را محکم در دست خود گرفته و با عصبانیت در حال خروج از مدرسه هستند، از ایشان پرسیدیم چه شده است؟ بازهم آقا مصطفی دسته گل به آب داده است؟ امام در حالی که عصبانی بودند چند بار فرمودند: هنوز به پای خودم نرسیده !!! و به راه خود ادامه دادند.

آن مرحوم همچنین می گفت: در قدیم مجاور مدرسه دارالشفای قم یک آب انبار بود که پله های آجری بلند و طولانی داشت و باید برای آوردن آب از آنها پایین برویم، من در موارد متعددی شاهد بودم آقا مصطفی این مسیر طولانی و خطرناک را در حالی که بالانس زده و روی دستان خود ایستاده بود با دست طی کرده و از همه آنها پایین و بالا می رفت.

آقا مصطفی با ورود به حوزه توانست خیلی سریع دروس مقدمات و سطح را به پایان رسانده و خود را در جمع طلاب فاضل مطرح کند، دختر حضرت امام سرکار خانم دکتر فریده مصطفوی در خاطرات خود می گوید: در هفده سالگی به لباس روحانیت ملبس شد. به یاد دارم در روزی که ایشان ملبس شد، حضرت امام در یک مجلس میهمانی عده ای از دوستان را برای ناهار دعوت کردند تا ایشان تشویق شود و با تشریفات خاصی عمامه بر سر ایشان گذاشتند. این برای ما یک خاطره جالب بود که می دیدیم او با شادی و خوشحالی با لباس جدید از میهمان ها پذیرایی می کند.

مرحوم آقا مصطفی در دوران تحصیلات طلبگی خیلی بحّاث و پرجنب و جوش بود، مرحوم آیه الله العظمی حاج شیخ مرتضی حایری یزدی که بعدا پدر خانم ایشان شدند، در خاطرات خود می گویند:

[او] دوستانی در مدرسه حجتیه داشت، مثل آقای ابطحی و... گاهی وقت‌ها که پیش رفقایش می‌آمد، ما هم دورا دور، ‌مباحثات آنها را می‌دیدیم. مباحثاتی که با جرّ و بحث زیادی همراه بود. یکی از خصوصیات ایشان این بود که در هر جلسه‌ای شرکت می‌کرد، از مسائل علمی سخن می‌گفت و مجلس را به یک مجلس علمی مبدّل می‌ساخت و دنبال هر مطلبی را که می‌گرفت، بسیار بحث می‌کرد و بحث را طولانی می‌نمود.

حجت الاسلام والمسلمین علی دوانی در خاطرات خود می گوید:

روزی با جمعی از رفقا در سکوی درگاه مدرسه خیرات خان مشهد نشسته بودیم که سید طلبة جوانی به سن و سال خودم آمد و در جمع ما نشست. هر سخنی که می گفتیم او دنبالة آن را می آورد. اگر بحث علمی بود و اگر داستان و تاریخ و اگر آیه و حدیث و تفسیر و اگر شعر و ادب بود، او همه را آماده داشت و با لحن گیرا و لطیفی بیان میکرد و بیشتر هم لطیفه میگفت. پرسیدم: «شما»؟ گفت: «سیدمصطفی خمینی، پسر حاج روح الله خمینی هستم. با پدر و مادر و خواهران و برادرم از قم برای زیارت آمده ایم و قصد داریم ماه رمضان هم بمانیم.» بعد از آن روز هم اغلب روزها می آمد و در جمع ما شرکت میکرد. آقامصطفی خمینی فرزند ارشد امام خمینی از استعداد سرشار و کم نظیری برخوردار بود. آن موقع لاغر اندام، سفید مهتابی با عمامه ای ژولیده و یقة باز و رخساری زیبا و چهره ای خندان، واقعاً ملیح و دوست داشتنی بود. (نقد عمر، ج۱، ص۱۹۸)

آن مرحوم با عده ای از افراد که همگی طلبه نبوده و بعضا خیلی با یکدیگر اختلاف سنی هم داشتند یک جمع همدل وهماهنگی ایجاد کرده و اجازه ورود دیگران به جمع خود نمی دادند، این گروه خیلی با هم دوست و بسیار شاد و شنگول بوده و دست به کارهای عجیب و غریبی میزدند.

آیه الله علی اکر مسعودی خمینی در خاطرات خود می گوید:

آقا مصطفی دارای تیپ بخصوصی بود و در مجمعی دوستانه عضویت داشت که از حیث رفاقت، دارای برنامه خاصی بودند. آنگونه که به خاطر دارم، در این گروه آقایان: شیخ علی تهرانی، صادق خلخالی، سید محمد ابطحی کاشانی، میرزا حسن نوری همدانی و آقای محمدرضا توسلی عضویت داشتند. یکی از پیشه‌وران قم که به حرفة نجاری اشتغال داشت و یکی دیگر به نام آقای خطیب که از بذله‌گویان معروف دنیا بود هم در این جمع حضور فعال داشتند. ورود به حلقة آنها کار آسانی نبود و هر کسی را به گروهشان راه نمی‌دادند.

در کل، این گروه در وقت درس،‌ بسیار کوشا و فعال و در ساعات فراغت بسیار بشاش و اهل بذله و شوخی بودند. در وقت عبادت هم برنامه‌های عبادی مرتب و داغ شبانه داشتند. پاتوق آنها در ابتدا سر مقبرة مرحوم آقا شیخ فضل الله نوری بود که خدایش بیامرزد. تمام اعضای گروه به ایشان احترام می‌گذاشتند.

آیه الله عراقچی به نگارنده می گفت:

تابستان سال ۱۳۳۲ حضرت امام به اتفاق خانواده و آقا مصطفی برای گذراندن ایام تابستان به شهر همدان سفر کرده بودند. یک بار با آقا مصطفی و چند تن از دوستان در خیابان از یک مغازه عرق فروشی می‌گذشتیم، او جلو رفت و گفت آقا عرق داری؟ چون همگی لباس روحانی بر تن داشتیم این شخص ترسید جواب بدهد. او چندین بار این سؤال را از او کرد، در آخر آن بنده خدا جواب داد: آری. بلافاصله آقا مصطفی گفت مواظب باش سرما نخوری! که همه زدند زیر خنده.

سرکار خانم دکتر فاطمه طباطبایی ازقول حضرت امام می گوید: وجود و حضور مصطفی در جلسه بحث، نشاط ‌آفرین بوده و گویی مرا به حرف می‌آورد... قدرت فهم و درک مصطفی از من، زمانی که در سن او بودم بیشتر است.

آقا مصطفی در هنگام حاضر شدن در مجلس درس نیز بسیار بحاث بوده و به راحتی جواب استاد به اشکال خود را نمی پذیرفت. نقل می کنند روزی در مجلس درس حضرت امام، آقا مصطفی اشکالی را طرح کرده و امام جواب می دهند، مجددا اشکال دیگری می کند و بحث طولانی می شود، حضرت امام برای ساکت کردن و ادامه ندادن وی به شوخی می فرمایند: این حرف ها را نزنید، می گویند آقا بی سواد است. آقا مصطفی نیز بلافاصله می گوید: اشکال ندارد، می گویند پسر آقا بیسواد است.

مرحوم دکتر صادق طباطبایی در خاطرات خود می گوید:

در زمانی که در قم بود و من هنوز به آلمان نرفته بودم ـ و حتی در سال ۱۳۴۳ که هنوز تبعید نشده بود، من سفری در تعطیلات تابستان به ایران آمدم ـ در جلسات انس ایشان و دوستان آن دورانش از جمله مرحوم آیت الله العظمی فاضل لنکرانی، مرحوم حاج آقا شهاب اشراقی و دیگر فضلا که اغلب در زمره بزرگان امروز حوزه و اجتماع هستند، گاهگاهی حضور می‌یافتم. در برخورد ایشان نسبت به خود صمیمیتی خاص احساس می‌کردم.

ذکر خاطره شیرینی را در همین زمینه خالی از لطف نمی‌دانم. در همان تابستان سال ۴۳ که به ایران آمده بودم، در چندین میهمانی ایشان و دوستانش شرکت داشتم. یک شب همگی شام میهمان حجت الاسلام حاج آقا محمود مرعشی بودیم. شب بسیار پرخاطره و نشاط انگیزی بود. به هنگام خداحافظی مرحوم آیت الله حاج آقا مرتضی فقیه معروف به حاج داداش از من دعوت کرد فردا شب در میهمانی شامی که قرار بود همه در منزل حاج میرزا رسول مرزآبادی ـ که امور مالی مرحوم آیت الله العظمی مرعشی را عهده دار بود ـ باشند، شرکت کنم. من عذر خواستم و گفتم فردا به اصفهان می‌روم، چون ظهر میهمان آیت الله مستجابی هستم که عده‌ای از بستگان و اقوام اصفهانی را نیز دعوت کرده است و لذا نمی‌توانم آن را به بعد موکول کنم. ظاهراً عذر من پذیرفته شد و از هم خداحافظی کردیم.

صبح روز بعد به اصفهان رفتم و حدود ساعت دو بعدازظهر که به منزل آقای مستجابی رسیدم دیدم در اطاق بزرگ صاحبخانه، گوش تا گوش دوستان شب قبل همه نشسته‌اند و گویی منتظر من هستند. گفتم شماها این‌جا چه کار می‌کنید؟ معلوم شد به پیشنهاد حاج آقا مصطفی همه آن دوستان با سه اتومبیل دربست خود را به اصفهان رسانده و حتی مقید و مصرّ بودند قبل از من به آنجا رسیده باشند. بعد از صرف نهار و استراحت بعدازظهر، حاج آقا مصطفی پیشنهاد کرد همگی سری به آیت الله سید حسین خادمی بزنیم. از این پیشنهاد او گرچه کمی تعجب کردم اما با خود گفتم شاید حامل پیغامی از طرف پدرش برای آقای خادمی است. از طرف دیگر من نیز بی‌میل نبودم با آیت الله خادمی که از بستگان مادری‌ام بود دیداری داشته باشم. به هر حال ماشین‌ها آماده شدند و سوار شدیم. به پیشنهاد حاج آقا مصطفی من و ایشان و حاج آقا محمود مرعشی و حاج داداش در یک اتومبیل نشستیم و بقیه در دو اتومبیل دیگر مستقر شدند. ماشین‌ها حرکت کردند و از همان ابتدا شاهد زمزمه‌ها و خنده‌های نامفهوم افراد شدم. بعد از مدتی که گذشت، دیدم اتومبیل در حال خارج شدن از شهر است. در پاسخ سؤال من: که از کی منزل آقای خادمی خارج شهر است؟ حاج آقا مصطفی گفت، باید زود برویم به قم تا میهمانی سور امشب منزل میرزا رسول را از دست ندهیم. با همین شوخی و مزاح مرا ناخواسته به قم برگرداند.

آقا مصطفی در دوران دوماهه زندان خود پس از تبعید حضرت امام به ترکیه نیز بسیار پرتحرک و فعال بوده و مرحوم داریوش فروهر که در همان ایام خودش نیز در زندان بوده است علی رغم تفاوت مشی زندگی و منش فکری، به شدت به ایشان علاقه مند شده و خاطرات بسیار خوبی از آن دوران نقل کرده است. وی می گوید: هیچ وقت قلم و کاغذ به او نمی‌دادند، کاغذ کم می‌دادند ولی به هر حال وسیله تحریر داده بودند، من یک مقداری به ایشان می‌دادم و می‌پرسیدم که شما اینجا چه چیزی می‌نویسید؟ ایشان می‌گفت که، دارم حساب می‌کنم، چون آن موقع مسأله فضاپیماها پیش آمده بود و به کره ماه می‌رفتند، می‌گفت دارم حساب می‌کنم، اوقات و شکل قبله را در این جور مسافرت‌ها چه باید کرد؟

آقا مصطفی در دوران تبعید به ترکیه نیز بسیار شاداب و سرحال بوده و با فعالیت و سرزندگی خود باعث شادابی حضرت امام می شد. او گاهی پدر را برای گردش به بیرون می‌برد، روزی با اجازه مأمورین پدر را برای زیارت شهدای روحانی که به دست کمال آتاتورک قتل عام شده بودند برد. طبق قوانین ترکیه آنان مجاز به پوشیدن لباس روحانی نبودند. آقا مصطفی دو دست لباس و پالتوی سنگین یکی برای خود و دیگری برای پدر تهیه کرد. قامت بلند آنان در آن لباس‌ها بسیار دیدنی بود، همراهی مأموران امنیتی در شهر با آنان موجب کنجکاوی مردم می‌شد و از مأموران درباره آنان می‌پرسیدند مأموران هم توضیح می‌دادند که این دو آیت الله خمینی و پسر او هستند که به علت رهبری قیام علیه حکومت ایران به ترکیه تبعید شده‌اند.

آقا مصطفی در خاطرات خود از آن ایام حضور در ترکیه می گوید: در آن موقع، گاهی سر بحث، قیل و قال ما به حدّی بالا می‌گرفت که ساواکی‌ها می‌آمدند و می‌گفتند: آقا دعوا نکنید، پدر و پسر که با هم دعوا نمی‌کنند. بعد از آن‌که بحث ما تمام می‌شد و با هم می‌نشستیم و چای می‌خوردیم، می‌گفتند:این چه دعوایی است که بعد آن با هم می‌نشینند و چای می‌خورند؟

در ایام تبعید در شهر نجف نیز آقا مصطفی به فعالیت های جمعی و تفریحات گروهی علاقه وافری داشته، بارها در معیّت جمعی از دوستان و شاگردان حضرت امام به صورت پیاده از نجف به کربلا رفته و خاطرات بسیار زیادی از شادی و شعف و جنب و جوش وی در این سفرها از دوستانش نقل شده است.(مهدی حاضری)

. انتهای پیام /*