یک بار از خانم پرسیدم که آیا امام در مورد انتخاب دامادهایشان استخاره می کردند. ایشان گفتند: به این معنا که اگر استخاره خوب آمد قبول کنند و اگر بد آمد رد کنند، نه. امام اعتقادی به استخاره در این معنی نداشتند. در مورد یکی از دخترهایشان دقیقاً یادم هست که اول وضو گرفتند، بعد سر سجاده نشسته دو رکعت نماز خواندند و از خدا طلب خیر کردند. (برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)، ج 1، ص 45)

 فرار از تنبیه

احمد آقا می گفت: در زمان کودکی گاهی وقتها توی دکان مردم می رفتیم و سبدی را می انداختیم و فرار می کردیم. یک روز مغازه دار جلوی آقا را گرفته و گفته بود: امروز این طَبق میوه مرا بچه ها ریختند و بچه شما هم با آنها بود. امام خیلی ناراحت شدند و به خانه آمدند و گفتند: احمد چرا این کار را کردی؟ من هم ترسیدم و ایشان را نگاه کردم و چیزی نگفتم. امام گفتند: حالا صبر کن بروم لباسم را در بیاورم و می آیم تو را بزنم. لباسشان را در آوردند و گفتند: حالا می روم دست و صورتم را می شویم و می آیم می زنم. آخر سر امام مرا زد. ولی فکر می کنم این تنبیه به خاطر حماقت من بود که ایستادم تا کتک بخورم و از فرصتهایی که آقا به من می داد تا در بروم. استفاده نکردم. (پدر مهربان، ص 107)

خبرهای خوش را با همه مطرح می کردند

از وقتی که جنگ شروع شد مسائل تأثرآور زیادی به گوش می رسید که امام آنها را اصلاً با ما مطرح نمی کردند. گاهی که به اتاقشان می رفتم می دیدم کسی قبل از من خبری داده و ناراحت شده اند، می پرسیدم: «چه شده؟» مردد می شدند و می گفتند: «چه اصراری است که من مطلب را بگویم و تو هم ناراحت شوی؟» ولی اگر خبر خوشی داشتند به محض اینکه از در وارد می شدم می گفتند: «این خبر را دارم.» امام خوشی را با همه مطرح می کردند، ولی ناراحتی را برای خودشان نگاه می داشتند. (یک ساغر از هزار، ص 545)

نگویید دست نزن

امام می گفتند: در مسائل تربیتی همیشه از منع استفاده نکنید، هر چیزی را که می دانید برای بچه ها خطر دارد از جلوی آنها بردارید، یک وقت شنیده بودند که بچه کوچکی در اثر گذاشتن قند در دهان خفه شده است، می گفتند: این قند را بردارید، نگویید دست نزن، قندان را بردارید. یک روز دیگر گفتند: من داشتم قدم می زدم، ناراحت شدم. گفتم علی می آید و به گلها دست می زند و خار دست او را اذیت می کند، به باغبان گفتم تا جایی که دست علی به این خارها می رسد، شما این خارها را بکنید. (آرشیو مؤسسه)

مراقبت در سن بلوغ

حضرت امام زمانی که کودکان بزرگ می شدند و به سن بلوغ فکری می رسیدند بسیار حساس بودند و می فرمودند: در این دوره والدین باید دقیقاً مراقب باشند و کنترل کنند که فرزندشان کجا می رود و با چه کسی دوست است. ایشان یک بار جمله ای از فرزند یکی از نزدیکان شنیده بود، به مادر او فرمودند: ببینید، این حرف را از کجا یاد گرفته، این حرف پسندیده نبود، ببینید از کجا یاد گرفته. (آرشیو مؤسسه)

هدیه تولد

من وقتی که به پاریس رفتم، در اولین دیدار، ایشان به عنوان اینکه یاسر به دنیا آمده است یک طلایی به من دادند و معلوم بود که آن را از قبل تهیه کرده بودند یا مثلاً یک روز پیش ایشان رفتم، هدیه زیبایی برایشان آورده بودند. امام گفتند: من این را برای هدیه تولد علی گذاشتم و یادشان بود که فردا تولد علی است. یک دفعه دیگر رفتم، یک تابلوی چوبی برای علی داده بودند که آیات قرآن روی آن نوشته شده بود و به من گفتند که فردا تولد علی است و من این را برای تولد او گذاشته بودم. برای من خیلی جالب بود که اولاً زمان تولدها یادشان است و بعد هم به مناسبتی یک چیزی به عنوان هدیه می دادند، با اینهمه مشغله فکری و ذهنی که داشتند، از این مسائل کوچک خانوادگی غافل نبودند. (آرشیو مؤسسه)

 تو اولاد نداری

امام به من گفتند: تو که دختر نداری، اولاد نداری، تو نمی دانی دختر چقدر به درد می خورد. یک روز من گفتم که شما پسر خوبی مثل احمد دارید، چرا این حرف را می زنید؟ گفتند: او نمونه است، او تک است، مثل احمد معلوم نیست که دیگر پیدا بشود، احمد تک است، احمد را کنار بگذار، ولی تو دختر نداری، اولاد نداری، اولاد، دختر است. (پدر مهربان، ص 31)

بلند شدند و شعار دادند

یک روز که همه دور هم در اتاق جمع بودیم. علی گفت: «من می شوم امام، مادر هم سخنرانی کند، آقا هم بشوند مردم». علی از من خواست که سخنرانی کنم. من کمی صحبت کردم و بعد علی به آقا اشاره کرد که شعار بده. آقا هم همان طور که نشسته بودند، شعار دادند. علی گفت: «نه، نه، باید بلند بشی. مردم که نشسته شعار نمی دهند». بعد آقا بلند شدند و شعار دادند. (همان، ص 17)

بگیر، تو بُردی

امام به کودکان علاقه زیادی داشتند. ایشان همیشه نصحیت می کردند که تا پیش از مکلف شدن، بچه ها را راحت بگذاریم تا آزادانه بازی کنند. موانع را از سر راه آنها برداریم و کمتر به آنها امر و نهی کنیم. علی عشقش آقا بود. هر روز به اتاق ایشان می رفت. دوست داشت با عینک و ساعت آقا بازی کند. یک روز که ساعت و عینک آقا را برداشته بود، علی گفتند: «علی جان! عینک چشمهایت را اذیت می کند. زنجیر ساعت هم خدای ناکرده ممکن است به صورتت بخورد. صورتت مثل گُل است. ممکن است اتفاقی برایت بیفتد».

علی عینک و ساعت را به امام داد و گفت: خوب، بیایید یک بازی دیگر بکنیم. من می شوم آقا، شما بشوید علی کوچولو.

فرمودند: «باشد.» علی گفت. خوب، بچه که جای آقا نمی نشیند. امام کمی خودشان را کنار کشیدند. علی کنار امام نشست و گفت: بچه که نباید دست به عینک و ساعت بزند. آقا خندیدند و عینک و ساعت را به علی دادند و گفتند: «بگیر، تو بُردی». (برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)، ج 1، ص 17 ـ 18)

بخواب، صبح می برمت حسینیه

علی خیلی دوست داشت وقتی مردم به حسینیه می آمدند، او هم برود. بار اول که رفته بود گمان کرده بود مردم به خاطر او آمده اند. وقتی به خانه برگشت به من گفت: «من که رفتم حسینیه مردم شعار می دادند. تازه آقا با من آمده بود». آقا وقتی که علاقه علی را به حسینیه می دیدند، بعضی شبها به علی می گفتند: «علی، بخواب، صبح می برمت حسینیه». و علی آن قدر از این وعده امام خوشحال می شد که گاهی نیمه های شب بیدار می شد و می پرسید: «آقا پا نشدند؟ پس چرا صبح نمی شود. (یک ساغر از هزار، ص 511)

مهمترین تذکر

در کل تنها چیزی که امام به خانواده می گفتند تا اول از همه به آن عمل کنند، انجام واجبات و دوری از محرمات بود. (برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)، ج 1، ص 48)

تذکر می دادند

امام شدیداً از کسی که خلاف شرع انجام می داد ناراحت می شدند و حالتشان برانگیخته می شد و تذکر می دادند؛ یعنی اگر یک وقت سر سفره دست ما از حد مجاز از آستین بیرون می آمد تذکر می دادند. (یک ساغر از هزار، ص 547)

در مجالس غیبت شرکت نکنید

یک روز قبل از اینکه امام به بیمارستان بروند توصیه ای در مورد غیبت کردند. ایشان نمی گفتند غیبت نکنید، چون نباید غیبت بکنیم. بلکه می گفتند: «سعی کنید حتی در مجالسی که غیبت می شود شرکت نکنید». امام در پرهیز از غیبت و مسخره کردن دیگران خیلی تأکید داشتند. توصیه دیگر ایشان اهمیت دادن به نماز اول وقت بود. (یک ساغر از هزار، ص 546)

کسی اینجا هست

امام صحبت بی مورد زنها با نامحرم را ضروری نمی دیدند؛ در خانه خودشان وقتی که یکی از نوه های پسرشان مکلف می شد، دیگر با آنها در یک اتاق نمی نشستیم. البته جالب اینجاست که وقتی ما نزدشان بودیم نمی گفتند که ما از اطاق بیرون برویم، بلکه به او می گفتند با تأخیر وارد شود. یا اگرمن پهلوی ایشان بودم و نوه تازه مکلف شده شان می خواست وارد اتاق شود می گفتند: «کسی اینجا هست». (برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)، ج 1، ص 38)

ما انقلاب نکردیم که پُست بین خودمان تقسیم کنیم

امام ما را از تصدی پُست های حساس منع می کردند. مثلاً دوست نداشتند دخترشان نماینده مجلس بشود. چون می گفتند دلم نمی خواهد این احساس و توهم پیدا شود که دخترم به خاطر منسوب بودن به من، پُست گرفته است. یا می گفتند: «ما انقلاب نکردیم که پُست بین خودمان تقسیم کنیم و اصلاً برای اینکه این شایعه در ذهن مردم به وجود نیاید دنبال این کارها نروید. هزار جور کار دیگر هست که می توانید آنها را انجام دهید». (همان، ص 43 ـ 44)

چرا به حرف مادرت گوش نمی کنی؟

امام بعد از سن تکلیف بچه ها، بیشتر دقتشان در تعلیم و تربیت آنها بود. همیشه از ما می پرسیدند: «آیا شما می دانید بچه تان کی از خانه بیرون می رود و کی می آید؟ با چه کسانی رفت و آمد می کند و یا چه صحبتهایی می کند؟» و به بچه ها تأکید می کردند که به پدر و مادر، به خصوص به مادر احترام بگذارند، مثلاً اگر من به یکی از بچه هایم می گفتم کاری را برایم انجام دهد و او انجام نمی داد، آقا خیلی ناراحت می شدند. اگر کسی در اتاق بود آرام و اگر کسی نبود، بلند به بچه ها می گفتند: «چرا به حرف مادرت گوش نمی کنی؟» تو باید به مادرت احترام بگذاری». (همان، ص 26)

سفارش مادر

امام به فرزندان سفارش مادر را خیلی می کردند. احترام مادر از نظر امام یک اصل بود و به هیچ وجه نمی توانستند تحمل کنند که بچه ای جلوی مادرش بی احترامی کند و به حرف مادرش گوش نکند و اگر چنین صحنه ای را می دیدند، کاملاً آشفته می شدند و نمی توانستند از کنار این مسأله بی تفاوت بگذرند.

یک روز، کاری را به یاسر گفتم که برایم انجام دهد و او گفت که بعد انجام می دهد. از این حرف، امام خیلی آشفته و ناراحت شدند و رو کردند به یاسر و گفتند: مادرت یک چیزی به تو می گوید، می گویی بعداً؟! ما فهمیدیم که باید خیلی مواظب باشیم و متوجه شدیم برای اینکه بچه ها توبیخ نشوند، جلوی امام نباید چیزی به آنها گفت. بعد من به بچه ها گفتم که هر وقت جلوی امام من یک حرفی به شما گفتم، شما بگویید چشم، که امام ناراحت نشوند و فکر کنند که شما به مادرتان اهمیت می دهید. (پدر مهربان، ص 105)

رفتارت با مادرت خیلی بد بود

یادم می آید پسرم که کوچک بود گاهی با تندی جوابم را می داد. آقا جداً از این رفتار او با من ناراحت می شدند. بعد او را جداگانه می خواستند و می گفتند: «تو رفتارت با مادرت بد بود». یعنی از این مسائل، ساده رد نمی شدند. (برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)، ج 1، ص 25)

تربیت فرزند از مرد برنمی آید

امام نقش مادر را در خانه خیلی تعیین کننده می دانستند و به تربیت بچه ها خیلی اهمیت می دادند. گاهی که ما شوخی می کردیم و می گفتیم: پس زن باید همیشه در خانه بماند؟ می گفتند: «شما خانه را کم نگیرید، تربیت بچه ها کم نیست. اگر کسی بتواند یک نفر را تربیت کند، خدمت بزرگی به جامعه کرده است». ایشان معتقد بودند: «تربیت فرزند از مرد بر نمی آید و این کار دقیقاً به زن بستگی دارد، چون عاطفه زن بیشتر است و قوام خانواده هم باید براساس محبت و عاطفه باشد». (همان، ص 25)

راجع به اسم نوزاد چیزی ننوشتند

امام در زندگی شخصی و خانوادگی فرزندانشان دخالت نمی کردند (غیر از ارشادات و نصایح کلی) و خود فرزندان را در برنامه ریزی ها و انجام کارها آزاد می گذاشتند؛ مثلاً حتی در اسم گذاری نوه ها دخالتی نمی کردند. به یاد دارم وقتی پسر بزرگ من به دنیا آمد، حضرت امام در نجف اشرف در تبعید به سر می بردند و خانم محترم ایشان در همان دوران به ایران تشریف آوردند و ما در انتخاب اسم فرزندمان تردید داشتیم. چند اسم بود که مردد بودیم کدام را انتخاب کنیم. دو ماهی به همین منوال سپری شده بود. یک روز خانم گفتند وقتی صحبت فرزند شما می شد آقا می گفتند: «حسن، اسم مناسب و خوبی است که اگر فرزند احمد پسر بود انتخاب کنید». ولی به خود ما نگفتند. حتی پس از تولد که نامه تبریک برایمان نوشتند راجع به اسم نوزاد چیزی ننوشته بودند، وی وقتی ما از میل و نظر حضرت امام مطلع شدیم حسن را انتخاب کردیم. (همان، ص 44)

سعی کنید با هم رفیق باشید

امام به پسرها و نوه هایشان القا می کردند که انتظار کارکردن از زنشان نداشته باشند. اگر کردند محبت کرده اند. البته به دخترها هم توصیه می کردند که کار بکنند و در ابتدای عقد نصحیت می کردند: «سعی کنید با هم رفیق باشید». (همان، ص 54)

منع از مشاجره

بچه ها پیش امام کمتر با هم نزاع می کردند. ولی گاهی که نزاعی می شد، ایشان سعی می کردند هر دو طرف را آرام کنند و آنها را از مشاجره منع کنند. یادم می آید حسن کلاس دوم یا سوم دبستان بود و خیلی به کتابها و کیف و دفترهایش اهمیت می داد و همیشه آنها را مرتب و تمیز نگه می داشت. گاهی یاسر که هفت سال از او کوچکتر است با او دعوا می کرد و می خواست او را اذیت کند و زورش هم نمی رسید. یک روز با امام در حیاط منزل ایشان نشسته بودیم که یاسر از راه رسید و بدون اینکه به روی خودش بیاورد، کیف حسن را برداشت و توی حوض انداخت. فوری بلند شدیم و کیف را درآوردیم و کتابها و دفترها را مانند لباس روی طناب پهن کردیم که خشک شود. حسن که بیرون بود، یک مرتبه وارد شد و دید که وسایل مدرسه اش همه روی طناب است. خیلی ناراحت شد. من جلو رفتم و به او گفتم که می دانم خیلی ناراحت هستی، ولی حالا چیزی نگو، آقا نشسته اند، خیلی ناراحتی نکن. من برایت درست می کنم، با بغض و گریه گفت: آخر چطور درست می کنی؟ گفتم: عیبی ندارد، الآن امام ناراحت می شوند. با همه ناراحتی که نسبت به یاسر پیدا کرده بود، چشمش که به قیافه آقا افتاد، هیچی نگفت و آقا هم خندیدند و گفتند: پدرجان بیا اینجا بنشین. یاسر فاتحانه می خندید و حسن هم بشدت عصبانی شده بود، که من می توانسم تصور کنم که چه حالی شده و بعید نبود که خود یاسر را توی حوض بیندازد و یا او را اضافه تر از معمول کتک بزند. اما امام با او صحبتهایی کردند و او را راضی کردند که برخوردی با یاسر نکند. (پدر مهربان، ص 108 ـ 109)

منبع: هم نفس بهار؛ ص 81 - 91، سیره نظری و عملی حضرت امام خمینی (س) در مورد خانواده، تدوین: اصغر میرشکاری، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی

. انتهای پیام /*