پرتال امام خمینی(س):آیت الله عبدالله خائفی در سال 1309 در بندر انزلی زاده شدند؛ وی ازعلمای طراز اول استان گیلان و از دانش آموختگان مکتب قم و نجف است. ایشان از شاگردان مبرّز حضرت امام (س) و آیت الله خوئی (ره) و در زمره همراهان نهضت اسلامی است که در سال 43 یک ماه پس از تبعید امام به ترکیه، برای ادامه تحصیل در سطوح عالی حوزه، به نجف اشرف هجرت نمودند و در سال 1370 به ایران بازگشتند و در قم ساکن شدند. آیت الله خائفی از اساتید سطوح عالی و درس خارج حوزه علمیه نجف و قم بوده و هست؛ حاصل حیات علمی ایشان بیش از 30 اثر علمی منتشر شده و نشده است؛ از جمله این آثار می توان به کتاب «محاضرات فی ولایه الفقیه» اشاره کرد. آنچه در پیش رو دارید بخش اول از گفتگو با ایشان است که در بردارنده نکات و خاطراتی است که ثمره سالها تلمذ و همراهی با امام (س) در قم و نجف است.

 لطفا بفرمایید که از چه زمانی به حوزه علمیه رفتید؟

 من سال 1309 شمسی در «بندر انزلی»، یکی از شهرهای استان گیلان در خانواده ای متدین، اهل زهد و وفادار به اهل بیت(ع) به دنیا آمدم. نامم را عبدالله انتخاب کردند.

دورۀ دبستان و راهنمایی را در شهر خودمان «انزلی» گذراندم. سال 1323 بود. حدود چهارده سال داشتم، مقداری از دبیرستان را هم خوانده بودم، آن وقت به دروس حوزوی و تحصیل علوم آل محمد(ع) علاقمند شدم. وقتی پدر و مادرم از تمایلم به تحصیل در حوزه باخبر شدند وسایل سفر به مرکز استان، یعنی شهر «رشت» را برایم فراهم کردند و من در حوزۀ علمیۀ رشت که «مدرسۀ مهدویه» نام داشت و به ریاست آیت الله مهدوی رودباری اداره می شد حجره ای گرفتم. در آنجا ساکن و به تحصیل مشعول شدم. مقدمات، یعنی درس های «جامع المقدمات»، «سیوطی» و «منطق» را در آنجا گذراندم. هم زمان (حدود شهریور 1320) پدرم را از دست دادم. بعد از او برادر بزرگترم جناب آقای احمد خائفی، امکانات تحصیل را برایم فراهم می کرد. من در کتاب «سیستم قضایی اسلام» به این مسئله اشاره کردم.

سال 1325 وارد حوزۀ علمیۀ قم شدم. آذر ماه سال 1343 یعنی یک ماه بعد از تبعید امام(س) به ترکیه، من هم پایگاه درسی خود را از قم به نجف تغییر دادم و پس از سال ها دوری از وطن عاقبت در سال 1370 به ایران- قم بازگشتم.

 چه سالی وارد حوزه علمیه قم شدید؟

سال 1325 وارد حوزۀ علمیۀ قم شدم. البته اول مایل بودم برای ادامۀ تحصیل به نجف بروم، ولی چون آیت الله العظمی بروجردی و سایر آیات در قم اقامت داشتند به آنجا رفتم و دروس سطح و خارج را نزد اساتید گرام آن زمان حوزۀ قم گذراندم.

 اساتید شما چه کسانی بودند؟

  در دروس سطح، بیع مکاسب را نزد مرحوم آیت الله مشکینی، لمعتین را خدمت مرحوم آیت الله ستوده، دو جلد کفایه‌ را در محضر مرحوم آیت الله میرزامحمّد مجاهدی گذراندم. مکاسب‌ محرمه‌ را هم پیش حضرت آیت الله العظمی‌ اردبیلی به پایان بردم.

اما دروس خارج را نخست مقداری از بحث طهارت و قضاء را نزد آیت الله العظمی بروجردی خواندم. قسمتی دیگر از آن را هم نزد آیت الله شیخ عباس علی شاهرودی گذراندم. ایشان در مدرسی که زیر کتابخانۀ فیضیه‌ قرار دارد درس می گفتند. یک دوره خارج اصول را عصرها نزد امام(س) در مسجد سلماسی طی کردم. خارج فقه یعنی خارج مکاسب محرمه و بیع را هم صبح ها در مسجد اعظم، نزد ایشان خواندم که البته بیع به پایان نرسید. پای درس اساتید دیگری هم حاضر شدم ولی چون ادامه ندادم از آنها نام نمی برم.

 اوضاع حوزۀ علمیۀ قم در زمان مرجعیت آیت الله العظمی بروجردی چگونه بود؟

از دو منظر می توان به حوزۀ علمیه در زمان  آیت الله العظمی بروجردی نگاه کرد:

ابتدا از منظر سیاسی؛ طاغوت در آن زمان، انهدام اساس اسلام و احکام قرآن را کاملاً هدف خود قرار داده بود و با دشمنی به حوزه های علمیه نگاه می کرد. به همین خاطر حوزه های علمیه و مرحوم آقای بروجردی از نظر سیاسی تحت فشار بودند. من با چشم خودم دیده بودم مسئولان سیاسی گاه با طرح برنامه های شاه و دستگاه حکومتی، تقاضای خود را با رفت و آمدهای مکرر و در جلسات متعدد به صورت پیشنهاد به ایشان ارائه می دادند و در ضمن، بر اجرای برنامه های خودشان اصرار داشتند و آن را هم قطعی اعلام می کردند با اینکه نمی توانستند آقا را قانع کنند. در خصوص اصلاحات اراضی، افرادی مثل سردار فاخر حکمت و دیگران مکرر خدمت مرحوم آقای بروجردی رسیدند به آقا گفتند: شاه می فرماید: این مسئله در کشورهای دیگر اجرا شده در ایران هم باید اجرا شود. اما آقای بروجرودی در آخرین جلسه، اجرای آن را مشکل و محال دانستند و فرستاده های شاه گفتند: «این فقط ایران نیست که می خواهد اصلاحات اراضی کند، کشورهای دیگر هم بودند که چنین اصلاحاتی کردند، آقا فرمود: اما آنها اول حکومت شان را جمهوری کردند، سپس سراغ اصلاحات اراضی رفتند.» این جملۀ آقای بروجردی از لحاظ سیاسی بسیار قوت داشت. به همین خاطر آنها هم بدون کسب حمایت حوزه و مرجعیت، بی نتیجه به تهران باز گشتند. دستگاه حکومتی خوب فهمیده بود که حل این مسئله، بسیار مشکل است.

قبل از فوت آقای بروجردی، شاه در خصوص اصلاحات اراضی یا حادثۀ دیگر [مربوط به 17 دی و کشف حجاب] برایشان پیام داده بود که برنامه ای که پدر ما داشته باید پیاده بشود. آقای بروجردی به قهر فرمودند: «من از قم بلکه از ایران می روم.» همۀ قم با شنیدن این خبر، تعطیل شد و به سمت بیت ایشان سرازیر شدند. آیات عظام بویژه حضرت امام(س) هم در بیت ایشان حضور داشتند و حساسیت آقای بروجردی را نسبت به دستگاه شاه و قصدشان را برای خروج از قم و ایران به مردم اعلام کردند. مردم هم شعار دادند. آقای بروجردی آنها را به سکوت دعوت کرد. مرحوم حکیم نیز از نجف برای ایشان پیام فرستاد و آقا را به عراق دعوت کرده بود، اما ایشان از تصمیم خود منصرف شده بودند و در ایران ماندند .

اما اوضاع علمی؛حوزۀ علمیۀ قم در زمان آیت الله العظمی بروجردی از نظر علمی،‌ قوت و پیشرفت خوبی داشت. در آن زمان حدود پنج - شش هزار طلبه در قم بودند. درس ها از ابتدای مهرماه شروع می شد و تا اول تابستان ادامه داشت. بزرگان زیادی تدریس و تربیت علمی طلاب را عهده دار بودند؛ مانند: خود آقای بروجردی که در همین مدرسۀ فیضیه زیر درخت های کاج، اصول تدریس می کردند. در آن زمان جلوی همین مدرس قدیمی، درخت های کاج زیادی داشت. کم کم درس شان شلوغ شد و ایشان محل درس را از فیضیه به مسجد عشقعلی که در خیابان چهارمردان قرار دارد تغییر دادند. من فقط پای بحث فقه ایشان حاضر می شدم. آقایان، آیات عظام مرحوم فاضل لنکرانی و مرحوم شیخ محمدحسین قائنی که به نجف رفت و همانجا مرحوم شد هم در درس فقه ایشان حاضرمی شدند.

حضرت امام(س) هم در مسجد سلماسی صبح و عصر تدریس می کردند. آیات عظام: گلپایگانی، سیدمحمدتقی خوانساری، سیدمحمد حجت کوه کمره ای، شیخ عباسعلی شاهرودی هم به تدریس و تربیت طلاب مشغول بودند. حضرات آیات عظام آقایان: مجاهدی، محقق داماد و سلطانی در آن زمان سطوح را تدریس می کردند. مرحوم صدر هم خارج تدریس داشتند.

 رابطه حضرت امام و آیت آلله العظمی بروجردی چگونه بود؟

بین امام(س) و آقای بروجردی، تعامل حسنه ای وجود داشت. امام(س) با آقا، خوب همکاری می کردند و در برابر ایشان که در رأس بودند خضوع داشتند. اگر آقای بروجردی در مسئله ای پیش قدم می شدند، امام(س) هم دنبال ایشان حرکت می کردند. رعایت ادب از طرف امام(س) برای همۀ حوزویان مشهود بود. حتی درس شان را همزمان با آقای بروجردی شروع نمی کردند. بلکه بعد از درس ایشان درس می دادند.

آیت الله بروجرودی از ورود طلبه ها به دانشکدۀ معقول و منقول [مدرسۀ عالی شهید مطهری کنونی] رضایت نداشتند و اعلام فرمودند: من راضی نیستم اینها از شهریۀ من استفاده کنند. هیمنه ای که ایشان داشتند باعث می شد حکومت هم جرأت نکند در امور حوزه دخالت کند. برخورد امام(س) هم با حکومت در آن زمان، مشفقانه و عاطفی بود.

 شما از کی و چگونه با حضرت امام(س) آشنا شدید؟

تازه به قم آمده بودم. هنوز سطح می خواندم. پای درس برخی از آقایان که گفتم شرکت می کردم. چهرۀ علمی و نورانی حضرت امام(س) نظرم را جلب کرده بود. امام(س) در آن وقت درس خارج فقه و اصول می گفتند. یک شب در حرم مطهر حضرت معصومه(س) چشمم به شخصیتی افتاد که مشغول عبادت بود. او را                                          نمی شناختم، ولی مجذوبش شده بودم و از همان لحظه به ایشان علاقمند شدم. چهرۀ ایشان در دلم سروری ایجاد کرده بود. مات و مبهوت به ایشان می نگریستم و از دیدن شان لذّت می بردم. اسمش را پرسیدم، گفتند: حاج آقا روح الله خمینی است. خدا را سپاس می گفتم که آمدنم به محیط قم را در جوار و روزگار چنین شخصیت پربرکت و پرهمّتی، ثمر بخشیده است. همانجا خدمت شان رسیدم و دست شان را بوسیدم. با خودم بنا گذاشتم همین که سطح را پایان رساندم، در درس خارج ایشان شرکت کنم. پس از پایان سطح، نخست در درس خارج مرحوم آیت الله العظمی بروجردی حضور یافتم و همزمان در درس خارج فقه و اصول امام(س) هم شرکت کردم. من در قم خدمت امام(س) یک دورۀ کامل اصول را گذراندم.

 حضرتعالی جایگاه علمی امام(س) در حوزه علمیه را چگونه ارزیابی می کردید؟

پس از ارتحال آقای بروجردی بعضی از فضلا که در درس فقه و بحث بیع امام(س) حاضر می شدند در مسئله ای خاص به امام(س) اشکال می گرفتند و نظر ایشان را با فرعی که مرحوم شیخ انصاری  مطرح کرده بود مغایر می دانستند. امام(س) که از درایت و نبوغ خاص برخوردار بود کتاب شیخ را خواستند و با حوصله و متانت، اشکال را پاسخ دادند و اشکال کننده را قانع ساختند. سپس دو جملۀ جالب و حساس فرمودند که پس از گذشت بیش از سی سال هنوز در گوشم طنین‌اندار است. ایشان فرمودند:

من در این مسأله 20 سال فکر و تدبر و تعمق کرده‌ام. من امروز مسأله‌ای را می‌خواهم حل کنم که شیخ نتوانسته است.

یادآوری می کنم که این موضع‌گیری علمی امام(س) در برابر دیگران جنبۀ تعریف از خود نداشته بلکه نشانگر واقع و حقیقت و قدرت علمی امام(س) بوده و هرگز جنبة برتری بر دیگران نداشته است.

 اشراف حضرت امام(س) نسبت به طلاب و شاگردان و تربیت علمی ایشان چگونه بود؟

 از جمله طرح های امام(س) قبل از نهضت برای تربیت علمی طلاب این بوده که از هر استانی حدود ده نفر طلبه ای که برای اجتهاد و استنباط، استعداد دارند انتخاب شوند و بدون اینکه به جایی وابسته باشند با حضور در قم به تحصیل ادامه دهند و در یک سیری زمانی از لحاظ علمی به طور کامل تربیت شوند. این مسئله را آیت الله محفوظی به من خبر دادند. مرحوم سیدکاظم میرعبدالعظیمی، محمدی گیلانی، آسید مجتبی رودباری، امینیان، فیض گیلانی، مرحوم محمد ایمانی، شیخ علی شریعتی، عبدالعظیم یکتا و خود آقای محفوظی جزء این دسته از طلاب و فضلای استان گیلان بودند. من هم در زمرۀ آنها بودم. اما متأسفانه این طرح با شروع نهضت، پیاده نشد. پیشنهاد من به مراجع عظام فعلی این است که همان طرح امام(س) را اجرا نمایند و طلابی ‌را که برای ادارۀ امور زندگی به این در و آن در می‌زنند شناسایی و ساماندهی کنند. چون اسلام ما اسلام فقاهتی است و ما به فقه و فقیه جامع الشرایط و متخصص، سخت نیازمندیم.

 خب کمی فضای بحث را عوض کنیم؛ از حکومت رضاخان و روزهای مبارزه تعریف کنید؟

آن زمان وقتی شاه می خواست به شهری وارد شود از قبل به مدارس اعلام می‌شد. وقتی قرار بود رضاخان به انزلی‌ بیاید به مدرسه ها اعلان کردند: لباس نو بپوشید و به استقبال بیایید. من سال اول دبیرستان بودم، به ما پیشنهاد استقبال شد، گفتم: این استقبال از ظالم است و نمی آیم. گفتند: ایشان شاه مملکت است. گفتم: من نمی‌آیم. گفتند: از فردا حق نداری به مدرسه بیایی. همین طور هم شد، من سه ماه به مدرسه نرفتم. رضاخان هم به انزلی آمد و رفت. از او استقبال هم شده بود. مسئولین مدرسه به برادرم اطلاع دادند که فلانی به مدرسه برگردد و من هم رفتم و به درس ادامه دادم.

 علی الظاهر جنابعالی در دوران مبارزه فدائیان اسلام، در مقطعی با شهید نواب صفوی همراهی داشتید، قدری در این باره توضیح بفرمایید.

شهید نواب صفوی یکی از مبارزان‌ راه اسلام محسوب می شد. او  برای پیاده کردن احکام اسلام قیام کرده بود. من هم به همین خاطر به او علاقه پیدا کردم و پس از مهاجرت به قم به ایشان پیوستم و همرزمشان شدم. امام(س) دربارۀ فدائیان اسلام نظر منفی نداشتند و نظر مثبت را هم ابراز نمی کردند.

پیش از سال 1342 بود حدود 1336هـ.ش، مردم کاشان از شهید نواب دعوت کرده بودند. با شهید به طرف کاشان حرکت کردیم چند کیلومتری کاشان، ماشین ما خراب شد. اتومبیل هایی که به سمت کاشان می رفتند می خواستند ایشان را سوار کنند اما شهیدنواب قبول نمی کرد و پیاده به طرف کاشان راه افتاد. تا اینکه عیب ماشین برطرف شد و با هم به کاشان رفتیم. یک هفته مهمان مردم کاشان بودیم. ایشان در آنجا برای آگاهی مردم، سخنرانیهای شدیدی را علیه رژیم ایراد کردند.

 در وقایع 17 دی و مسئله کشف حجاب و اعتراضات علما و مردم نسبت به دستگاه پهلوی هم حضور داشتید؟

 در 17 دی دو مسئله وجود داشت: مسئلۀ اول، آمدن فردی به نام برقعی از کنگرۀ وین به قم بود. وی فردی توده ای و تبعید شده بود. از کنگرۀ وین به قم آمد. مسئلۀ دوم، کشف حجاب بود که از سوی حکومت وقت شروع شده بود.

طلبه ها در اعتراض به این دو مسئله به خیابان ها  آمدند. من هم با آنها بودم. هنوز ازدواج نکرده بودم. در مدرسۀ دارالشفا (قدیمی) حجره داشتم. به لباس روحانیت، ملبس بودم. از مدرسه، یک میلۀ آهنی برداشتم. به خیابان آمدیم. به باغ ملی (شیخان) رسیدیم. علیه شاه و دستگاه شعار می دادیم. اطراف باغ ملی نرده های آهنی داشت. بالای نرده ها رفتم و سخنرانی کردم. وقتی به طرف صحن رفتیم. آنجا سکوی بلندی بود. بالای سکو رفتم. جمعیت زیادی حضور داشتند. آنجا هم علیه شاه و دستگاه سخنرانی کردم. در حقیقت همراه با دیگران، مردم را علیه حکومت تشجیع و آگاه می نمودیم و برای تظاهرات گسترده در روزهای بعد هم آماده می کردیم.

وقتی با مردم جلوی شهربانی تجمع کردیم یک طرف توده ای ها بودند و طرف دیگر ما بودیم. نظامیان آمدند و مردم را با گازهای اشک آور متفرق کردند. تیراندازی هم شده بود، عده ای مجروح شدند. البته فقط به نیم تنۀ پایین تیراندازی می شد. بعضی ها فرار می کردند. از گازهای اشک آور اذیت شده بودند. مجروحان را به طرف بیمارستان می بردند. آسید جعفر شبیری زنجانی برادر آیت الله العظمی شبیری زنجانی که از فداییان اسلام بود در این حادثه مجروح شد. وی الآن در قید حیات است و در یکی از شعبه های دیوان عالی کشور به خدمت مشغول است.

یک روز بعد از حادثه، شهید نواب صفوی و سیدعبدالحسین واحدی که یکی از فدائیان بوده برای عیادت زخمی ها به بیمارستان فاطمی قم آمدند. البته معروف شده بود که عده ای کشته شده بودند. آیت الله العظمی بروجردی به شاه پیام داد که «من کشته های خودم را می خواهم.» از طرف حکومت دستور داده شد تا در خاکفرج که بیابانی بود نبش قبر کنند. آقای بروجردی فرمودند: «من نمی گویم که نبش قبر کنید ولی کشته ها را می خواهم.» با این حال آنها خودشان آمدند در خاکفرج و قبرهایی را نبش کردند. فصل زمستان بود ما تا صبح آنجا نگهبانی می دادیم. نبش قبر کردند ولی جسدها شناخته نمی شدند. چون از آن حادثه چند روزی گذشته بود و جسد تازه ای نبود. اصلاً چیزی به عنوان کشته های آن روز پیدا نشد. معلوم نبود کشته ها را کجا برده بودند.

 رابطه شما با آقای نواب صفوی به چگونه بود؟

شهید نواب صفوی بیرون تهران در باغ و منزل محقری سکونت پیدا کرده بود. یکی از روزها که مناسبت شهادت یکی از ائمه اطهار(ع) بود برای دیدن شهید به حومۀ تهران رفتم. خود ایشان درب منزل را به رویم باز کردند. وقتی خواستم با ایشان روبوسی کنم گفتند: امروز روز شهادت است روبوسی نمی کنیم. من وارد باغ شدم. سیدی را که شال سبزی به سر بسته بود آنجا نشسته دیدم. شهید به من گفت: امروز آنچه را که می گویم تا زنده ام برای احدی نگو. من هم تا وقتی که ایشان زنده بودند به احدی نگفتم. شهید گفت: شاه به احکام اسلام عمل نمی کند. خواستیم او را به سزای عملش برسانیم. مدتی است دنبال جای خلوتی بودیم و بالأخره اینجا را پیدا کردیم. استخاره کردیم خوب آمد. بعد به سیدی که شال سبز بر سر داشت اشاره کرد [اسمش را ذکر نکردند] و گفت: ایشان را برای این کار مأمور کردیم ولی استخاره خوب نیامد و ما هم این آقا را نفرستادیم.

علا تصمیم ‌گرفته بود برای شرکت در پیمان بغداد به آنجا برود، اما قبل از آن در مجلس فاتحه‌ای که در  مسجد شاه برگزار شده بود شرکت کرد. در آنجا ذوالقدر که از اعضای فدائیان اسلامی بود به ایشان تیر اندازی می کند. بعد از آن جریان سیدعبدالحسین واحدی به قم آمد. من پیش واحدی رفتم. وی مرا از قصد خود دربارۀ کشتن علا با خبر کرد و گفت: اگر قتل علا با موفقیت انجام نشد و خواست از طریق اهواز به بغداد برود بناست ما هم به اهواز برویم. متأسفانه برنامۀ کشتن علا در تهران موفقیت آمیز نبود. واحدی شبانه به طرف اهواز حرکت کرد و با شناسایی ساواک، ترور شد. برخی هم گفته اند: سپهبد بختیار او را دستگیر کرد و پس از انتقال به تهران، وی را محاکمه کرده و به شهادت               می رساند.

چند روز بعد، این خبر در قم می پیچد. آن وقت ها رسم بود که طلاب بعد از درس آقایان عصرها در فیضیه اجتماع می کردند و بعد از اقامۀ جماعت به خانه هایشان می رفتند. من هم بعد از درس آیت الله مجاهدی به فیضیه آمدم. آن وقت ها ساوک نبود. کارآگاه بود. دیدیم کارآگاهی در فیضیه می چرخد. ما هم شنیده بودیم که واحدی را شهید کرده بودند. همه حالت حزن و گریه داشتیم. یکی از دوستان ما مرحوم حاج سیدکاظم میرعبدالعظیمی که از دوستان من و همرزم شهید نواب صفوی بود به صورت این کارآگاه سیلی می زند و او را از فیضیه بیرون                می کند. بعد از نماز وقتی به طرف منزل می رفتم باخبر شدم ایشان را دستگیر کردند. من هم که در دفاع از واحدی، تشکل هایی را در خیابان ها به راه انداخته بودم در تعقیب بودم. به همین خاطر فرار کردم و حدود 25 روز در منزل یکی از دوستانم پنهان شده بودم. نیمه های شب به قصد منزل اخوی به طرف تهران حرکت کردم. از قضا یکی از دوستان اخوی که اهل قم بوده و در تهران مغازۀ خرازی داشت نقل می کند: امروز فردی وارد مغازه شده و به شهربانی زنگ زده که ما هرچه دنبال خائفی می گردیم پیدایش نمی کنیم. این آقای قمی که با نام خائفی آشنا بود و از نسبت برادرم با من خبر نداشت، به برادرم گفت: شما کسی را به نام خائفی می شناسید؟ چون امروز فردی از مغازۀ ما به شهربانی زنگ زده و دنبال ایشان می گشت. این مسئله باعث شد تا من حواسم را جمع کنم. یک روز به زیارت حضرت عبدالعظیم رفتم. قبل از ورود به صحن، آن فرد ساواکی را که معروف بوده دیدم، ولی او  مرا ندید. احتمال می دادم دنبال من می گردد. به همین خاطر به حرم مشرف نشدم و فوراً به تهران برگشتم. 15 تا 20 روز در تهران ماندم تا اینکه اوضاع آرام شد و به قم بازگشتم.

 شما در جریان بازگرداندن جنازه رضا خان به ایران و درگیری های ایجاد شده با طلاب در قم، نیز حضور داشتید. کمی شرایط آن زمان و اتفاقات به وجود آمده توضیح بدهید.

رژیم بنا داشت جنازۀ رضاخان را از جزیرۀ موریس به ایران بیاورد و پس از طواف و نماز در حرم مطهر حضرت معصومه(س) او را به شهر ری برده، در حرم عبدالعظیم(ع) دفن کند.  قبل از رسیدن جسد، در شهر چراغ و پرچم نصب کردند. قرار بود همین که جنازه به قم رسید یکی از آقایان بر آن نماز بخواند. فدائیان اسلام که از قصد رژیم باخبر شده بودند به قم آمدند و برای جلوگیری از این مسئله در مدرسۀ فیضیه، دارالشّفاء و میدان آستانه سخنرانی کردند. رژیم به محض رسیدن جنازه به راه آهن از طلاب خواست تا عده ای به استقبال بروند، ولی با واکنش فدائیان اسلام کسی جرأت چنین کاری را نداشت. البته اراذل و اوباشی که توسط حکومت لباس روحانی پوشیده بودند، همچنین بعضی از روحانیون که بعدها تخطئه شدند به طرف راه آهن رفتند و از جنازه استقبال کردند. همین که به نزدیکی های حرم رسیدند، فدائیان اسلام با شدت و همّت عالی خودشان، مانع ورود جنازه به حرم شدند. طلبه ای که شیخ علی لر گفته می شد به دفاع از دستگاه با این طلاب معارضه می کرد و آنها را کتک می زد. فدائیان اعلام کردند هرکس بر جنازۀ رضاخان نماز بخواند جسد را آتش می زنیم. همین امر باعث شد تا جنازه را فوراً به شاه عبدالعظیم ببرند و بعد از اینکه یکی از خدام حرم بر او نماز خواند همانجا دفنش کردند. به دنبال خارج ساختن جسد از قم، هوای قم طوفانی شد و باران شدیدی آمد و شهر را از آلودگی جسد رضاخان پاک کرد.

 موضع حضرت امام (س) نسبت به مبارزات ملی گرایان و مذهبیون به رهبری آیت الله کاشانی و دکتر مصدق چگونه بود؟

امام(س) تشکیل حکومت اسلامی را در نظر داشتند. از این رو با آقای کاشانی که برای تشکیل حکومت اسلامی برنامه نداشتند مرتبط نبودند. با مصدّق هم به طریق اولی رابطه نداشتند. در برابر ملی شدن نفت هم هیچ واکنشی نشان ندادند. امام(س) هیچ گاه در جزئیات وارد نمی شدند. وقتی از ایشان خواسته می شد دربارۀ مسئله ای واکنش نشان دهند می فرمودند: من هیچ ارتباطی با دستگاه ندارم اگر هم اثری باشد از ارتباط آنهاست. من فی الجمله فقط با امینی ارتباط دارم و بس.

 ولی میبینیم که موضع حضرت امام در مورد مسئله انجمن‌های ایالتی و ولایتی و اصلاحات اراضی بسیار شدید است...

 بله امام(س) در مورد کاپیتولاسیون‌ و اصلاحات اراضی، سخنرانی و اعلامیه‌های شدیدی‌ داشتند و به دستگاه تلگراف می دادند. پاسخ های آنها هم امام(س) را قانع نمی کرد. مبارزات امام(س) همراه با سایر آیات ادامه پیدا کرد. رژیم برای آرام کردن جوّ و مردم در روزنامه ها نوشته بود: «تصویب شد که انجمن ایالتی و ولایتی تصویب نشود.» اما امام(س) این خبر را دروغ می دانست و به دنبال آن در سخنرانی خود خطاب به مردم اعلام می‌کنند که قانع نشوید. این تصویب دروغ است. اینها دروغ می گویند. این خبر برای اغفال شماست. مردم هم از امام(س) تبعیت کردند. بعد از این، شاه به آذربایجان شرقی و گیلان سفر می کند تا اوضاع را آرام کند. اما امام(س) دست از مبارزه برنمی دارد. چندان طول نکشید که معلوم شد رژیم، مسئلۀ انجمن ایالتی و ولایتی را تصویب کرده است.

 موضع حضرت امام نسبت به وقایع فروردین 42 و حمله به فیضیه چه بود؟

  25 شوال، سالروز شهادت امام(س) صادق(ع) با اول فروردین 1342، مصادف شده بود. من بعد از ظهر آن روز در خیابان ارم حرکت می کردم. دیدم کماندوها در سه گروه، سازماندهی شده حرکت می کنند. عده ای روی تانک نشسته و پیش می رفتند؛ دسته ای هم سوار اتوبوس بودند؛ گروهی هم پیاده و چماق به دست، شعار «جاویدشاه» سر می دادند. من وارد فیضیه شدم. دیدم چماق به دست ها هم وارد شدند. علاوه بر آنها عده ای دیگر با لباس شخصی و مبدّل، زودتر به فیضیه آمده بودند.

آن روز به مناسبت شهادت امام(س) صادق(ع) از طرف مرحوم آیت الله العظمی گلپایگانی در فیضیه مجلس روضه ای برپا شده بود. مرحوم شیخ مرتضی انصاری هم سخنرانی می کردند. دار و دستۀ حکومت هم با لباسِ شخصی در جلسه، کمین کرده بودند. همین افراد وسط جلسه برای شاه و علیه علما شعار می دادند. آقای انصاری به آنها می گفت ساکت باشند، ولی آنها ادامه می دادند. همین موقع، ضرب و شتم طلاب شروع شد.

همراهان مرحوم آقای گلپایگانی ایشان را به یکی از حجره های فیضیه رساندند. کماندوها عده ای را مجروح کرده بودند. درها را شکستند. طلاب را از بالای پشت بام به طرف رودخانه و داخل حیاط فیضیه، پرت می کردند. حیاط فیضیه پر مجروح و خون شده بود.

روز بعد، امام(س) در بیتشان که ما و جمعیت انبوهی در خدمت شان بودیم، جلوی یکی از اتاق ها علیه شاه و یورش به فیضیه سخنرانی کردند.

در بخش نخست، خطاب به شاه فرمودند: کماندوهای تو با لباس مبدّل به طلاب و مردم حمله کردند و آن طور که شنیده ام عده ای را زخمی کرده و کشتند با اینکه به تو چیزی نگفته بودند و با تو کاری نداشتند و فقط در راه اعتلای اسلام و قرآن تلاش می کردند. جا داشت به سراغ من که با تو مبارزه می کنم می آمدی و کماندوهای تو با لباس رسمی، سینۀ من را هدف قرار می دادند و با لباس رسمی، امت من را زخمی یا می کشتند.

امام(س) در بخش دوم سخنان خود، ‌خطاب به طلاب و مردم فرمودند: آقایان، امروز شاه با نشان دادن چنین صحنۀ جنایت‌باری، آبروی خود را برده و به باد داده است. چون مردم از سراسر کشور برای زیارت و تحویل سال به قم آمده بودند، صحنۀ جنایات خون‌بار مدرسۀ فیضیه‌ جلوی چشم آنان انجام شده است. اینها به شهرها‌شان برمی‌گردند و جنایات‌ شاه را نقل می کنند و در یک روز از اسلام، تبلیغ می‌شود، کاری که شما با صرف میلیون‌ها تومان نمی‌توانستید انجام دهید. من باید به شما بگویم که اسلام با این عمل جنایتکارانه‌، رونق بیشتری خواهد گرفت.

در بخش سوم هم خطاب به شاه فرمود: شاه باید بداند که من به مبارزه خود ادامه خواهم داد. سینۀ من سپر سر نیزه ه‌ای او است. من بدون هیچ هراسی از حریم مقدس اسلام دفاع خواهم کرد. من نخواهم گذاشت شاه به اهداف شوم خود دست بیابد، حتی اگر خدای ناخواسته تمام مراجع عظام عقب‌نشینی کنند و به مبارزات ادامه ندهند من تنها با او خواهم جنگید و در این کار مقدس به یاری خدا پیروز خواهم شد.

 از سخنرانی امام(س) در مسجد اعظم هم چیزی به خاطر دارید؟

امام(س) هر روز برای تدریس به مسجد اعظم می آمدند. ما هم برای درس به آنجا می رفتیم. یک روز دیدیم صحن مسجد اعظم و شبستان از دو طرف، همچنین بیرون، پر از جمعیت است. مرحوم اشراقی (داماد امام) گفت: من دیشب تا صبح در کنار امام(س) بودم ولی به من نفرمودند امروز سخنرانی دارند! تعجب می کنم که این جمعیت از کجا فهمیدند! امام(س) بعد از سخنرانی وارد صحن مسجد اعظم شدند تا از دری که طرف پل آهنچی باز می شد عبور کنند. من و برخی از دوستان کنارشان بودیم. ایشان معمولاً موقع راه رفتن به پایین نگاه می کردند. وسط راه توقف کردند. دیدیم یک لنگه نعلین جلوی پایشان افتاده. فرمودند: این را بردارید و به صاحبش برسانید. بعد به راهشان ادامه دادند و از طرف خیابان حضرتی به مدرسۀ فیضیه که برای شهدای فیضیه مجلس فاتحه گرفته بودند رفتند. وقتی وارد شدیم، کسی مداحی می کرد. امام(س) جلوی یکی از حجره ها نشستند و حالت عزا به خود گرفتند. تصویر این ماجرا موجود است.

 هدف امام از قیام و مبارزه با رژیم پهلوی چه بود؛ آیا از ابتدا به دنبال تشکیل حکومت بودند؟

قیام امام(س) از اول به قصد اصلاح شاه بود و بنای قلع و قمع رژیم را نداشتند. به همین خاطر از ابتدا در سخنرانیها و اعلامیه ها می فرمودند: «من به تو نصیحت می کنم. اطرافیانت تو را ساقط می کنند، گوش به حرف آنها نده. به نصیحت علما گوش کن.» وقتی شاه به نصیحت های امام(س) بی اعتنایی کرد، امام(س) در اعلامیه ها نوشتند: «اعلیحضرت را گول زدند.» و تأکید می کردند که این جمله را در اعلامیه ها درشت بنویسند. وقتی امام(س) دید دیگر رژیم اصلاح نمی شود فرمودند: «شاه باید برود.»

 ارتباط شما با حضرت امام پس از آغاز مبارزات به چه نحو بود؟ از آن دوران خاطره خاصی دارید؟

 من در همسایگی امام(س) ساکن بودم. گهگاه خدمت شان می رسیدم. امام(س) تابستان هر سال به امامزاده قاسم(ع) که در اطراف تهران بود می رفتند، ولی آن سالی که نهضت شان را شروع کردند در قم ماندند. در جلسه ای که من هم در خدمت شان بودم. مرحوم آیت الله منتظری به امام(س) گفتند: شما تابستان هرسال مسافرت می رفتید، امسال هم بروید. چون «عَلَم»  (اسدالله علم رئیس دولت وقت) به سخنان شما گوش نخواهد داد. امام(س) فرمودند: «اگر امسال از آسمان آتش هم ببارد در قم خواهم ماند ومن با شخص عَلَم کار ندارم بلکه با برنامه های آنان مبارزه خواهم کرد.» همین طور هم شد و در مراسم فیضیه، آن سخنرانی پرشور و حماسی را ایراد کردند و بعد از آن دستگیر و زندانی شدند.

دو روز از حادثۀ مدرسۀ فیضیه گذشته بود، امام(س) هم چنان هرشب برای زیارت به حرم مطهر مشرف می شدند. به ایشان گفتند: آقا امشب حرم نروید. چون خیابان ارم و اطراف حرم، پر از ساواک است. امام(س) فرمودند: اتفاقاً همین امشب که خطر دارد باید بروم و این خطر را به جان می خرم. ما هم به دنبال شان حرکت می کردیم و بحمدالله اتفاقی نیفتاد.

 تا اینکه ایشان را دستگیر کردند...

  بله! مهاجمان نیمه های شب در خانۀ امام(س) را می کوبند. امام(س) متوجه می شود. خادم که در را باز کرده بود مورد ضرب و شتم قرار می گیرد. امام(س) این صحنه را می بیند و به مأموران می گوید: «او را نزنید، اگر با من کار دارید من آماده ام خمینی اینجاست، هرجا که خواستید مرا ببرید.» آنها هم امام(س) را دستگیر می کنند و با خودشان می برند.

مردم قم صبح فردا با خبر می شوند. مغازه ها را تعطیل می کنند. به خیابان ها می ریزند. شعار می دهند و آزادی و بازگشت امام(س) را                 می خواهند. رژیم هم با آنها مقابله می کند و قیام خونین 15 خرداد شروع می شود.

رژیم بنا داشت طبق مرام خودش امام(س) را اعدام و محو کند. اما طبق قانون اساسی مرجع تقلید مصونیت داشت. به همین خاطر بنا داشتند اول امام(س) را از مرجعیت ساقط کنند سپس برنامۀ اعدام را پیاده نمایند. مراجع تقلید واکنش نشان دادند و در تهران اجتماع کردند تا مرجعیت امام(س) را تثبیت کنند. موفق هم شدند. آیت الله میلانی از مشهد آمده بود. آیت الله ضیابری هم از گیلان به تهران آمد. من هم در خدمت شان بودم. آیت الله گلپایگانی به تهران نیامده بودند. دلیلش را نمی دانم شاید برای اینکه لازم بوده در قم بمانند. یادم است که امام(س) برای تشکر از آقایان علما در مسجد اعظم فرمودند: «آقایان مراجع عظام به تهران تشریف آوردند. آنهایی که نیامدند هم در قم به وظیفۀ شان عمل کردند.» در هر حال رژیم که امام(س) را زندان به زندان می برد، ناچار ایشان را آزاد می کند. امام(س) را پس از آزادی، اول به خانۀ آقای روغنی که از تجار تهران بوده بردند. در اطراف خانه اسب سواران نگهبانی می دادند. امام(س) بعداً به قم آمدند. با آمدن امام(س) به قم، یک هفته تا ده روز سراسر مدرسۀ فیضیه را آذین بستند. فرش هایی را هم به دیوار آویخته بودند. طلبه ها و مردم، شاد بودند و شعار می دادند.

 پس از آنکه حضرت امام از زندان آزاد شدند، آیا در مواضع سیاسی شان تغییری ایجاد نشده بود؟

 امام(س) بعد از آزادی، در مساجد و محافل مختلف سخنرانی کردند. در مجالس جشنی که به عنوان آزادی ایشان برپا شده بود هم سخنرانی کردند و فرمودند: «من در زندان یک تکلیف داشتم و بعد از زندان هم مبارزه می‌کنم تا دستگاه را برچینم‌.»

حضرت امام(س) قلبشان برای احکام اسلام می‌طپید و برای آن همچون جد گرامی شان(ص) نگران بودند که مبادا به دست دشمنان خدا نابود شود و پیوسته به منظور حفظ آن به علمای بلاد، چه در داخل و چه در خارج از کشور، نامه‌ها ارسال می‌کردند. در سخنرانی‌هایشان محافظت از اسلام را یادآور می‌شدند و می‌فرمودند: «این اسلام است که به ما آبرو و عزت بخشیده و در دنیا، ما را سرفراز کرده است.» در یکی از سخنرانی‌های مهم و تاریخی خود در مسجد اعظم قم نیز جملة بسیار جالب و حساسی را مطرح کردند، فرمودند: «خمینی زنده باشد و بیایند دست او را ببوسند، ولی احکام اسلام منهدم شود، من این دست را از مچ قطع می‌کنم.»

 به نظر شما اینکه حضرت امام به عنوان رهبر و لیدر مبارزاتی مردم متعیّن شد، چه دلیلی داشت؟

 حضرت امام(س) به آنچه می‌گفتند عمل می‌کردند و با خدای خود در مبارزات علیه رژیم پهلوی، تعهد و التزام داشتند. هرگز لغت عقب‌نشینی در قاموس مبارزات و نهضت معظم له، وجود نداشت. در یکی از سخنرانی‌های مهم و تاریخی فرمودند: «اگر روزی خمینی پای خود را کج بگذارد همین ملت بیرونش خواهند کرد.»

همان گونه که یاد شد امام(س) از ویژگی‌های خاصی برخوردار بودند؛ از جمله: شجاعت و تهور معظم له. ایشان از هیچ قدرتی (جز از قدرت خداوند) ترس و واهمه نداشتند. تصمیماتشان و سخنرانی‌های تاریخی ایشان متهورانه بود. به یاد دارم در یکی از سخنرانی‌های مهم و تاریخی علیه ستمشاهی و انجمن ایالتی و ولایتی که در مسجد اعظم قم ایراد شد، فرمودند: «پیغمبر اکرم(ص) شصت و سه سال از عمر شریفشان گذشته بود، من هم شصت و سه سال دارم.» یعنی از مردن نمی ترسم و اگر در این سن و سال بمیرم یا کشته شوم، افتخار می کنم که هم عمر رسول الله(ص) بوده ام.

 حمله رژیم به مدرسه فیضیه و مقاومت روحانیون انقلابی، چه پیامدهایی از ناحیه حکومت نسبت به حوزه های علمیه داشت؟

 سال 1342 رژیم فرمان اعزام روحانیون به سربازی را صادر کرد. بعد از حادثۀ فیضیه عدّه ای از طلاب از جمله آیت الله هاشمی رفسنجانی را به سربازی بردند. امام(س) با این مسئله شدیداً مخالفت کرد و در یکی از سخنرانیها فرمودند: «آقای رفسنجانی را به سربازی بردند، ولی ایشان در سربازی هم از اسلام تبلیغ خواهند کرد.»

بعد از جریان مدرسۀ فیضیه، شاه به قم می آید و در میدان آستانه سخنرانی می کند و می گوید: «ما از 20 سال قبل بنا داشتیم برنامۀ اصلاحات اراضی را پیاده کنیم، اما قم موی دماغ ما می شد  ـ  این جملۀ مردک بود.- و الآن هم برای اجرای آن مصمم هستیم و بساط مفت خوری را بر می چینیم.» اما بحمدلله شما می بینید که دستگاه مفت خوری او برچیده شده است.

 به هر حال رژیم تصمیم به تبعید حضرت امام گرفتند؛ عکس العمل علما و مردم در این باره چگونه بود؟

 وقتی امام(س) به نجف و ترکیه تبعید شد مردم ناراحت شدند. حوزه ها هم تعطیل شده بود و بازگشت امام(س) را انتظار می کشیدند، ولی چون تبعید امام(س) طول کشید کم کم درس و بحث دوباره شروع شد.

 جنابعالی به عنوان یکی از علمای مبارز گیلان در مورد فعالیت های انقلابی و مبارزاتی مردم این خطه نیز توضیحاتی بفرمایید.

ندای امام(س) برای ایجاد وحدت امت اسلامی و مبارزه با ستمگری، از طریق سخنرانی‌های حاد و قوی و اعلامیه‌ها در سراسر جهان اسلام خاصه در ایران، فراگیر شد تا آنجا که اشاره شد، مردم مسلمان و علمای اعلام، پشتیبانی خود را از امام(س) اعلام و به حمایت از نهضت ایشان قیام کردند؛ از جمله مردم شریف گیلان که تابع بزرگان منطقه بودند. آنها به رهبری حضرات آیات عظام: ضیابری و بحرالعلوم (که از شاگردان آیت الله العظمی نائینی بود)، در صحنه های انقلاب حضور فعال داشتند. اینها شخصیت های علمی و از پیشتازان ایجاد وحدت و نهضت در آن منطقه بودند و در میان مردم رشت بسیار نفوذ داشتند. این دو شخصیت علمی، در همان روزهای اول نهضت، شبی بعد از نماز مغرب و عشاء مردم را به حمایت از نهضت فرا خواندند و از بازاریها خواستند تا مغازه ها را تعطیل کنند. خودشان هم، به همین منظور و برای حمایت بیش‌تر از نهضت راهی تهران و قم ‌شدند تا به امام(س) و مبارزان ملحق شوند. متأسفانه در راه وقتی به شهر قزوین می رسند ساواک آن دو بزرگوار را دستگیر می کند و به تهران می‌برد و زندانی می‌کند. ماه رمضان بود. حدود یک ماه یا بیشتر، زندانی بودند و از اولین زندانیان وقت به شمار می آمدند. به یاد دارم امام(س) با شنیدن خبر زندانی شدن این دو بزرگوار، سخت ناراحت بودند. حضرت آیت الله بحرالعلوم پس از آزاد شدن به قم آمدند و در منزل حضرت آیت الله العظمی سیدمرتضی لنگرودی (قده) امام(س) را ملاقات کردند. به امام(س) گفتند: کتب علمی (فقهی و اصولی) شما را ملاحظه کردم، سخنرانی‌های شما را شنیدم، اعلامیه‌های شما را خواندم، آمدم فقط شما را زیارت کنم.

 در مورد جایگاه علمی و شخصیت مرحوم آیت الله ضیابری بیشتر توضیح دهید.

 مرحوم آیت الله ضیابری در رشت، رئیس حوزۀ علمیۀ مهدویه بودند. در میان مردم، بسیار محبوبیت داشتند. خدمات زیادی را برای طلاب و غیرطلاب ارائه می کردند. ابتدای هرماه یک بسته بلیط مسافرتهای بین شهری خدمت ایشان می آوردند تا به افرادی که باید سفر بروند بدهند. همچنین یک بستۀ بزرگ پر از نسخه. تمام نسخه های پزشکی را که برای مساعدت پیش ایشان می آوردند امضا می کردند و به داروخانه می فرستادند تا پیچیده شود.

آیت الله ضیابری علیرغم سابقۀ مبارزاتی در قبل از انقلاب، بعد از انقلاب مظلوم واقع شدند و جنبۀ مبارزاتی ایشان مطرح نشد و نامی از ایشان برده نمی شود! حتی تشیع جنازۀ ایشان به صورت سنتی و فقط با حضور جمعیت زیادی از مردم انجام شد و متأسفانه سازمان های دولتی در تقدیر از این شخصیت انقلابی، حضور رسمی و تبلیغاتی هم نداشتند!

وقتی ایشان فوت کردند من در نجف برایشان مجلس فاتحه ای را برگزار کردم. شب اول را بعثی ها مانع شدند، ولی شب دوم برگزار شد. چون ظاهراً تحقیق کردند و آن را برای خودشان خطر ندانستند. آیت الله العظمی خویی، علما و بازاریهای نجف در این مجلس شرکت کردند. یکی از علما، حضرت آیت الله آقای سیدجعفر مرعشی به من فرمودند: حق آقای ضیابری بود که در نجف برایشان مجلس ترحیم برگزار شود.

منبع: حریم امام؛ شماره ۱۱۳

. انتهای پیام /*