امام خمینی(س) که با قیام الهی خود در عصر غربت انسانیت و ظلمت جهل و کفر، بتها را شکست و دریچه ‏های نور را به روی انسانهای دردمند و منتظر گشود، در زمرۀ این بزرگمردان است که شناخت ابعاد وجودی او به سادگی میسور نیست. آنچه در ادامه می خوانید گزیده ای از خاطرات خانواده و نزدیکان آن حضرت است که بازگو کننده حسن خلق و روحیه شاد و آرام ایشان است:

* اینجا نشسته ایم تا سور بدهید!

در همان موقع که من قم بودم امام تابستانها به مشهد می رفتند. یک روز در بازدید یکی از علمای شهر که من حاضر بودم، امام و عده ای از علمای بزرگ هم بودند. نزدیک ظهر، عده ای گفتند که: «صاحب مجلس باید امروز سور بدهد.» او هم از این کار ابا داشت. امام گفتند: «ما که اینجا نشسته ایم و از اینجا نمی رویم.» من تا انتهای مجلس نماندم، اما صاحب منزل می گفت: «نزدیک بود که دیگر تسلیم شوم، اما مقاومت کردم و سور ندادم.» غرض من از نقل این خاطره، این بود که امام خیلی خشک نبودند، بلکه شوخ بودند. [1]

چند اشکال در وضوی شما هست

پس از آزادی امام برای دیدار ایشان به تهران رفتیم. اجازۀ زیارت آقا را ندادند و ما نیز در اطراف اقامتگاه امام ماندیم. تا اینکه خبر رسید می خواهند ایشان را به قیطریه ببرند. در آنجا امام در منزل یک روحانی که می گفتند از علاقه مندان است، حدود چهار ماه اقامت کردند. ما نیز در آن خانه ماندیم. یادم هست، یک روز که در آن خانه مشغول وضو گرفتن بودم، مرا مورد خطاب قرار داده و فرمودند: «چند اشکال در وضوی شما وجود دارد و ...» امام برخورد بسیار خوب و باوقاری داشتند. به ندرت ممکن بود که بیشتر از یک تبسم بر لب ایشان بنشیند.[2]

بیخود چنین خوابی دیده ای!

در اواخر سال 1328 شمسی به مناسبت ولیمه تولید نخستین فرزندم از امام دعوت کردم که به خانه ما تشریف بیاورند. جمعی  از علما در این جلسه حضور داشتند. یکی از علمای حاضر رو کرد به مرحوم حاج آقا مصطفی که در آن روز  وجوانی لاغر اندام بسیار ظریف الطبع و خنده رو و دوست داشتنی بود و گفت: «آقا مصطفی شنیده ایم خواب عجیبی دیده ای، برای حاج آقا (امام) هم نقل کرده ای؟» مرحوم حاج آقا مصطفی نگاهی به امام کرد و منتظر اجازه ایشان شد. امام با گوشه چشم به وی نگاهی کردند. او گفت: «نه» آن عالم گفت: «بگو، حاج آقا اجازه می دهند.» ولی مرحوم آقا مصطفی در حالی که طبق معمول لبخندی بر لب داشت از گفتن ابا می کرد و در واقع با نگاهی که به امام می نمود منتظر اجازه ایشان بود. علما اصرار می کردند و امام ساکت و آقا مصطفی متحیّر و منتظر بود. در آخر مرحوم حاج آقا عبدالله آل آقا به امام گفت: «حاج آقا اجازه بدهید بگوید. خواب عجیبی است و شنیدن دارد. خیلی ها شنیده اند.» امام همان طور که ساکت و آرام به یک نقطه نگاه می کردند تبسمی نموده و به آقا مصطفی فرمودند: «چیه، بگو.» آن مرحوم گفت: «چند شب پیش خواب دیدم در مجلسی هستم که تمام حکما و فلاسفه به ترتیب نشسته اند: فارابی، شیخ الرییس ابن سینا، بیرونی، فخر رازی، خواجه نصیرطوسی، علامه حلّی، ملاصدرا، حاج ملاهادی سبزواری و عده زیادی دیگر (گویا سقراط و افلاطون و ارسطو از حکمای یونان را هم نام برد.) در همین حال دیدم شما وارد شدید و حکما و فلاسفه همه بلند شدند و به استقبال شما آمدند و شما را بردند و در صدر مجلس نشاندند.» وقتی سخن آن مرحوم تمام شد امام رو به ایشان کرد و گفتند: «این خواب را تو دیدی؟» گفت: «بله». امام فرمودند: «تو بیخود چنین خوابی دیدی!» با این سخن امام همه به سختی خندیدند و خود امام هم لبخندی زدند.[3]

ما را می خنداندند

در بازگشت امام از کویت وقتی مقامات عراقی ساعتها ایشان را در صفوان معطّل نگه داشته بودند ما تنها برای امام ناراحت و نگران بودیم و اصلاً کسی به جز امام فکری نداشت. ولی امام از همان اول ورودشان به اتاق، چندین بار مزاح کردند و ما را خنداندند. این طور به نظر می رسید که امام به خاطر تقویت روحیه ما این چنین برخورد معمولی و بلکه بسیار شاد داشتند و شاید می خواستند ما چندان ناراحت نشویم که ایشان در حالت شبه زندانی هستند، ولی قضیه اینطور نبود.[4]

لبخند می زدند

در مسیر حرکت امام به بهشت زهرا در خیابان شهید رجائی (یادآوران سابق) وقتی که ماشین حامل امام روی دست مردم قرار گرفت، حاج احمد آقا حالش منقلب شد،  افتاد در ماشین و چند لحظه ای حال طبیعی نداشت و بیهوش بود. ولی کوچکترین تغییر حالی جز همان لبخندی که امام بر لب داشت در صورت ایشان مشاهده نمی شد.[5]

نظر تربیت داشتند

امام در صحبتهایشان حتی اگر یک جمله خوش طبعی و شوخی می کردند حتی در آن یک جمله هم نظر تربیت و سازندگی داشتند.[6]

تبسم زیبایی بر لب داشتند

آن شب در مدرسه علوی خبر آوردند کسی در عقبی حیاط کوچک مدرسه را می زند. آن زمان چون اسلحه نداشتیم، از آن در با چوب حفظ و حراست می شد. خلاصه در را باز کردند. دیدیم امام هستند، آن هم تنهای تنها و شاید حاج احمدآقا نیز همراه ایشان بود و از در دیگر آمده بود. صدای شوق انگیز «امام آمد، امام آمد» به همه رسید وده، بیست نفر از کسانی که در آن شب در مدرسه رفاه بودند، امام را دوره کردند و بنا کردند بوسیدن دست ایشان. امام نیز با وجود خستگی زیاد با روی خوش همه را مورد مرحمت قرار دادند. تعجب می کردم امام با اینکه از صبح تا آن موقع یک لقمه غذا و یک لیوان آب نخورده اند و با آن همه خستگی مسافرت و رفتن بهشت زهرا و سخنرانی، چطور می توانند با این روی خوش با مردم برخورد کنند. من هم آمدم و دم در ایستادم و از فاصله یک متری مشغول تماشای ایشان شدم، سالها بود که امام را ندیده بودم. اما نزدیکتر نرفتم تا حداقل به قدر یک نفر هم که شده مزاحمتی ایجاد نکنم. امام آمدند و رفتند طرف پله های سرسرا که به طبقه دوم منتهی می شد. حدود پنجاه الی شصت نفر پایین پله، مشتاقانه رهبرشان را نگاه می کردند. امام از پله ها بالا رفتند، همین که به پاگرد رسیدند، رویشان را به جمیت کردند و چهارزانو نشستند روی زمین. حرکت خیلی جالبی بود. وقتی همه دیدند که امام روی زمین نشستند، آنها نیز متوقف شدند. امام با تبسّم محبت آمیزی از آنها احوالپرسی کردند و شروع کردند به صحبت. آن ده، پانزده دقیقه ای که امام در روی پله ها با تبسم زیبایشان برایمان صحبت کردند، از خاطرات جالب و فراموش نشدنی من است.[7]

همیشه متبسم بودند

امام بسیار با متانت بودند. ما هر موقع خدمت آقا می رسیدیم، تبسم بر لبان امام نقش داشت.[8]

همواره لبخند می زدند

هنوز یادم نمی آید که به اتاق امام وارد شده باشم و ایشان لبخند نزده باشند.[9]

با خوشرویی ما را می پذیرفتند

امام به ما اجازه داده بودند در هر وقت از شب با یک «یاالله» گفتن خدمتشان برسیم. گفته بودند: «وقتی شما با من کار دارید فقط «یا الله» بگویید و بیایید». وقتی ما «یاالله» می گفتیم، منتظر می شدیم که ایشان بگویند: «بسم الله»، آن وقت وارد می شدیم و آن مراقبتی که باید می کردیم، انجام می دادیم و بر می گشتیم. من در تمام این اوقات استثنایی، ندیدم که ایشان اخم بکنند یا روی ترش به ما نشان دهند، بلکه با کمال خوشرویی ما را می پذیرفتند و این حاکی از نهایت صبر و شکیبایی ایشان بود.[10]

گویی با دوستان قدیمی شان صحبت می کنند

یکی از شبها در حرم مطهر امیرالمؤمنین(ع) جماعتی از دانشجویان مسلمان اروپا برای دیدار با امام آمده بودند که ظاهر آنها به تعبیر ما یک ظاهر ناپسندی در محیط ما بود، چه از نظر وضع و قیافه و لباس و چه از نظر طرز برخورد و صحبت. لیکن ما شاهد بودیم که امام به گونه ای با آنها برخورد کردند که گویی با دوستان قدیمی شان نشسته اند و مشغول صحبت می باشند. آنها آنچنان مجذوب امام بودند که پس از چند دقیقه صحبت با یک دنیا نیرو و ایمان و امید از کنار ایشان برخاستند.[11]

حتی یکبار نگفتند

امام روح بسیار لطیفی داشتند. در وجودشان ریزه کاریهای اخلاقی خاصی وجود داشت که در کس دیگری دیده نمی شد. من چندین سال معمولاً بعد از درس از مسجد سلماسی در خدمت امام به منزلشان می رفتم و سؤالهایم را می پرسیدم و ایشان نیز جواب می دادند. در این چند سال هرگز نشد که برخورد امام گویای این باشد که حاضر به جواب دادن نیستند. و البته کار من هم، کار یک روز یا دو روز نبود، تقریباً بیشتر روزها من به دنبال امام حرکت می کردم، چه آن روزهای اولی که در درسشان شرکت می کردم و چه روزهای آخر. برای یک بار هم نشد که ایشان قیافه شان را طوری کنند که گویای این باشد که خوششان نمی آید من به دنبال سرشان بروم و مطلب بپرسم.[12]

ما انقلاب کرده ایم که فصوص درس بدهیم!

یک روز خانم طباطبائی می گفت یک وقت خدمت امام داشتم فصوص می خواندم. حاج احمد آقا از راه رسید. امام رو کردند به ایشان و فرمودند  ما انقلاب کرده ایم که قبل از خواندن جامع المقدمات، فصوص درس بدهیم و بخوانیم![13]

بیا با هم صحبت کنیم

یک وقت یکی از آشنایان به منزل آمد و چون نسبت به مسأله ای معترض بود کمی بلند صحبت می کرد و نظرات خود را ابراز می نمود. امام با اینکه در دوران کسالت و نقاهت بسر می بردند با آرامش و ملایمت به او فرمودند: «چرا ناراحتی می کنید؟ حالا بیایید با هم صحبت کنیم، بالاخره یک جوری با هم کنار می آییم».[14]

می ترسم دردتان بیاید!

انگشت شست امام مقداری ناراحتی داشت، آقای دکتر عارفی پزشکی را با تخصص مربوط آورده بود. پزشک مزبور در ضمن سؤالها و معاینه ها دو دستش را جلو آورد و به امام عرض کرد دستهای مرا فشار دهید. امام با لحنی خاص که به هنگام شوخی و طنز به کار می بردند با ملاحت و شیرینی ویژه ای به او فرمودند: «می ترسم دردتان بیاید». و به دنبال آن تبسم زیبا و دلنشینی بر لبان مبارکشان نقش بست.[15]

این هم برای ننه ات!

زمانی که مسؤولیت فرماندهی کمیته های انقلاب را بر عهده داشتم در روز عید غدیر، امام در حسینیه با مسؤولین دیدار داشتند و پس از اتمام سخنرانی به اتاقشان برگشتند و روی صندلی ای که جلوی ایوان اتاقشان بود نشستند و مسؤولین به افتخار دست بوسی ایشان نایل می شدند. کنار امام کاسه کوچکی بود که سکه های یک ریالی قدس در آن بود. امام با چهره ای نورانی و سرشار از نشاط به سلام ما پاسخ می دادند و با دست راستشان چند سکه بر می داشتند و به مسؤولین عیدی می دادند. به بنده هم مرحمت کردند. من که از زیارت ایشان سیر نمی شدم یکبار دیگر خودم را در صف دستبوسی جا زدم و دست ایشان را بوسیدم و از امام سکه متبرکی دریافت کردم. دفعه سوم امام مرا که نفر آخر بودم دیده تبسمی کردند. عرض کردم آقا برای ننه ام (که مریض بود و من به قصد تبرک و شفا از ایشان برای او سکه متبرک می خواستم) هم مرحمت کنید. امام ضمن تبسم شیرینی که کردند چند سکه را که در داخل ظرف مانده بود در دستم ریختند و با لحن مهربان و متبسّمی به مزاح فرمودند بیا این هم مال ننه ات![16]

می خواهید پیری را معالجه کنید!

امام ناراحتیهای جسمی ای را که داشتند خودشان احساس می کردند که مطابق با سنشان هست. ما وقتی از این امر جویا شدیم با لبخند و تبسّم ملیحی می گفتند: «این ضعف به دلیل پیری است و شما می خواهید پیری را معالجه کنید، نمی توانید».[17]

در بیماری لبخند می زدند

امام وقتی که روی تخت بیمارستان بودند وقتی تا مغز استخوانشان از درد می سوخت، با هر کس که ملاقات می کردند حتماً لبخند می زدند.[18]

با نهایت رأفت رفتار می کردند

از همان بدو امر و برخورد اول با امام در کسالتشان، با آن جلسه واقعاً فراموش نشدنی، ایشان را یک فرد استثنایی و یک بیمار واقعاً خارق العاده دیدم که با حالت تهور و شجاعت که مختص ایشان بود، پیشنهاد عمل جراحی را تقبل کردند. در طول کسالتشان و حتی در شدیدترین لحظات کسالت همیشه بسیار صبور و متهور بودند. در زمینۀ درمانهایی که به ایشان ارایه می شد و بعضی هایشان مثل تزریق آمپول و یا گذاشتن بعضی لوله ها و امثال اینها به صورت فیزیکی، بدن شریف ایشان را به هر حال تا حدودی می آزرد ولی در توضیحی که همکاران خدمت ایشان عرض می کردند و بعد کار را انجام می دادند، بسیار صبورانه و با نهایت مهربانی و رأفت رفتار می کردند و واقعاً باید این جمله را گفت که خم به ابرو نمی آوردند.[19]

هرگز اعتراض نمی کردند

امام واقعاً خلق و خوی محمدی داشتند. در تمام این مدتی که ما در خانه ایشان بودیم و اغلب کارهایی را که برای ایشان می کردیم و با آن عمل جراحی مشکلی که داشتند هرگز نشد که خم به ابرو بیاورند. ما به خاطر احترام خاصی که برای امام قایل بودیم قبلاً به ایشان می گفتیم که مثلاً بنشینید و یا اگر می توانید راه بروید و ... هرگز نشد که اعتراضی بکنند. همیشه در کمال احترام با ما برخورد می کردند. و واقعاً می توانم بگویم که از نظر من بیماری نمونه بودند. و من تصور نمی کنم که کسی بتواند تا این حد در مقام رضای الهی باشد و تحمل درد داشته و چنین خلق و خویی را دارا باشد و کاری نکند که ما از او دل چرکین بشویم.[20]

منبع: برداشت هایی از سیره امام خمینی، به کوشش غلامعلی رجایی، ج3، صص280-277


[1] ـ آیت ‏الله سید محمد واعظ زاده خراسانی -  پا به پای آفتاب -  ج 4 -  ص 306. [2] ـ مشهدی جعفر - (خادم امام) -  امید انقلاب -  ش 205 -  ص 7. [3] ـ حجةالاسلام و المسلمین علی دوانی -  سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی -  ج 6 -  ص 55. [4] ـ حجةالاسلام و المسلمین سید محمدرضا مهری -  پاسدار اسلام -  ش 10 -  ص 51. [5] ـ سردار سرتیپ محسن رفیق‏دوست -  امید انقلاب -  ش 25 -  ص 37. [6] ـ آیت ‏الله محمدی گیلانی. [7] ـ آیت ‏الله خامنه ‏ای -  شاهد بانوان -  ش 167 -  ص 6. [8] ـ خادم (از محافظین بیت امام) در رثای نور -  ص 65. [9] ـ نعیمه اشراقی -  روزنامه کیهان -  12 / 4 / 68. [10] ـ دکتر پورمقدس -  پاسدار اسلام -  ش 96 -  ص 40. [11] ـ آیت‏ الله کریمی -  پیشین -  ش 9 -  ص 35. [12] ـ آیت ‏الله یوسف صانعی -  پا به پای آفتاب -  ج 3 -  ص 279. [13] ـ آیت ‏الله سید احمد نجفی -  فصوص در سیر درسی طلبه ‏های علوم دینی نسبت به جامع المقدمات در مرحله بالاتری قرار دارد. و مزاح امام اشاره به این نکته است. [14] ـ زهرا مصطفوی -  حضور -  ش 1 -  ص 218. [15] ـ حجةالاسلام و المسلمین رحیمیان -  در سایۀ آفتاب -  ص 178. [16] ـ حجةالاسلام و المسلمین احمد سالک کاشانی -  مصاحبه مؤلف. [17] ـ دکتر حسن عارفی. [18] ـ حجةالاسلام و المسلمین انصاری کرمانی -  مصاحبه مؤلف. [19] ـ دکتر دوایی -  اطلاعات هفتگی -  ش 2442 -  ص 27. [20] ـ دکتر کلانتر معتمدی -  پیشین -  ص 27.

. انتهای پیام /*