بدون تردید، بررسی ابعاد گسترده اخلاق و عرفان حضرت امام خمینی(س) فرصتی به آدمی می دهد تا برای گام نهادن در مسیر سبزی که او تا همیشه تاریخ برای بشریت ترسیم نمود، تأملی دوباره کند؛ چه این که شناختن او که حقیقتی فراموش نشدنی در خاطره اعصار است، شناختن همه خوبی­ ها است. او چکیده قرن ها درس­ آموزی بشر در محضر انبیا و اولیای الهی است و حیات انسانی کمتر چنین وجود با عظمتی به خود دیده است.

باید اقرار نمود که اگرچه قلم ­ها و زبان­ های بسیاری درباره گستره وجودی او سخن گفته­اند، اما به جرأت می توان گفت که هنوز ابعاد وسیعی از وجود الهی او ناشناخته باقی مانده است. و گلستان خصایص او همچنان مجال گسترده­ ای برای سیر در خود می طلبد و اقیانوس مواج عرفان و اخلاق او بسیار عمیق­ تر از تلاش دُریابان آن است؛ اما در همین عرصه کوتاه و مجال اندک، ماه ضیافت الهی بهانه­ ای دست داد تا گوش جان به آوای سیره  ملکوتی او بسپاریم و در محضر او زانوی ادب زده، میهمانان سفره رمضان را به جرعه ­نوشی و توشه­ گیری از خوان نعیم او فرا خوانیم.

مجموعه حاضر، ره ­آوردی است از آیات و روایات و سیره نورانی امام راحل(س) که در سی بخش، متناسب با سی روز ماه مبارک رمضان تهیه و تنظیم شده است.

مفهوم­ شناسی خوش­ خلقی

خوش ­خلقی، در ادبیات دینی با «حسن­ الخُلق» شناخته می شود که از جمله اوصاف پسندیده است. خوش­ خلقی نمودهای فراوانی دارد و ممکن است در حالت ­های گوناگون به شکل­های مختلف بروز یابد؛ به عنوان نمونه، امکان دارد در قالب بخشندگی و یا سخن گفتن همراه با لبخند و یا حتی گذشت از اشتباه دیگران مصداق پیدا کند. حضرت امام خمینی(س) در مورد «خُلق» می نویسد: بدان که «خُلق» عبارت از حالتی است در نفس که انسان را دعوت به عمل می کند بدون رویّه و فکر. مثلاً، کسی که دارای خلقِ «سخاوت» است، آن خلق او را وادار به جود و انفاق کند، بدون آن­که مقدماتی تشکیل دهد و مرجحاتی فکر کند؛ گویی یکی از افعال طبیعی اوست، مثل دیدن و شنیدن.[1]

احسان و حسن خلق در قرآن

1. لِلّذِینَ أحْسَنُوا مِنْهُمْ وَاتَّقَوْا أجْرٌ عَظِیمٌ؛[2] برای کسانی از آنان که نیکی و پرهیزکاری  کردند، پاداشی بزرگ است.

2. وَ وَصَّیْنَا الإِنسَانَ بِوَالِدَیْهِ إِحْسَاناً؛[3] و سفارش کردیم به انسان که به والدینش احسان کند.

3. إِنَّ اللهَ یَأمُرُ بِالْعَدْلِ وَالإِحْسَانِ وَإِیتَاءِ ذِی الْقُرْبَى؛[4] به درستی که خداوند به برابری و نیکوکاری و بخشش به نزدیکان، دستور داده است.

4. وَأحْسِنُوا إِنَّ اللهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ؛[5] و نیکی ورزید! همانا که خداوند نیکوکاران  را دوست دارد.

بر آستان جانان

1. امام باقر(ع) می فرماید: «إنّ أکمل المؤمنین إیماناً أحسنهم خلقاً»؛[6] به درستی که کامل­ ترین مؤمنان در ایمان، خوش اخلاق­ترین آن ها است.

2. امام سجاد(ع) می فرماید: «قال رسول الله(ص): ما یوضع فی میزان امریءٍ[7] یوم القیامة أفضل مِن حسن  خلق»[8]؛[9] رسول خدا(ص) فرمود: در روز قیامت چیزی برتر از خوش اخلاقی در میزان نگذارند.

3. امام صادق(ع) می فرماید: «علیکم بمکارم الأخلاق فإنّ الله عزّ وجلّ یحبّها؛ وإیّاکم ومذامّ الأفعال، فإنّ  الله یبغضها. إلی أن قال: وعلیکم بحسن الخلق؛ فإنّه یبلغ بصاحبه درجة الصائم القائم...»؛[10] بر شما باد به اخلاق پسندیده؛ زیرا که خداوند بلندمرتبه و سترگ آن را دوست می دارد و برحذر باشید از زشتی­ های اعمال! پس همانا که خداوند آن را دوست نمی دارد. تا آن جا که حضرت فرمود: و بر شما باد خوش خلقی! پس به درستی که آن، صاحب خود را به درجه روزه­ دار نمازگزار می رساند.

4. رسول خدا(ص) می فرماید: «حسن­ الخلق ذهب بخیر الدّنیا والآخرة»؛[11] خوش خلقی، خیر دنیا و آخرت را می آورد.

5. امیرالمؤمنین(ع) می فرماید: «حسن­ الخلق فی ثلاث: اجتناب المحارم، وطلب الحلال والتوسّع علی العیال»؛[12] حسن خلق در سه چیز است: دوری از حرام، کسب روزی حلال و گشاده گیری بر خانواده.

در سایه­ سار عترت

1. سیره نیکان

امام صادق(ع) غلامی داشت که در خانه ایشان خدمتکاری می کرد؛ اما زبان عربی را خوب نمی دانست. روزی امام(ع) او را برای رساندن پیغامی نزد کسی فرستاد. غلام رفت و پس از مدتی بازگشت. امام(ع) نتیجه را از او پرسید؛ ولی غلام هر چه کرد نتوانست چیزی بگوید و مدتی امام(ع) را منتظر نگه داشت. «صیقل» یکی از یاران امام صادق(ع) که در آن جا حضور داشت، وقتی لکنت زبان غلام و ناتوانی او را در بیان پاسخ دید، پیش خود پنداشت که حتماً امام(ع) در این لحظه خشمگین شده، او را سرزنش می کند؛ ولی دید امام(ع) با نهایت آرامش و خوش­خلقی به غلام نگریست و فرمود: «اگر زبانت ناتوان و عاجز است، دلت توانا و گویا است و اگر زبان ناتوانی داری، دلی آکنده از ایمان، از آنِ تو است».[13]

2. گذشت، خاستگاه اخلاق نیکو

یکی از غلامان امام صادق(ع) گاهی اوقات از فرمان حضرت سر باز می زد. روزی امام(ع) او را برای انجام کاری بیرون فرستاد. مدتی گذشت و او بازنگشت. امام صادق(ع) خود برای پی­گیری آن کار از منزل خارج شد و او را در مسیر راه دید که در گوشه ­ای خوابیده است. آفتاب به گرمی می تابید و هوا گرم بود. امام(ع) بدون این که او را بیدار کند، در کنارش نشست تا غلام از خواب بیدار شود. وقتی بیدار شد، با مهربانی به او فرمود: «ای غلام! به خدا حق تو نیست که هم شب را بخوابی و هم روز را؛ بلکه باید شب استراحت کنی و روزت را به انجام کارها اختصاص دهی».[14]

3. آبی بر آتش خشم

روزی مردی عرب، خدمت رسول خدا(ص) رسید و عرض کرد: «ای فرستاده خدا! به من چیزی بیاموز که سبب سعادت و رستگاری من شود». پیامبر اکرم(ص) به او فرمود: «اخلاق نیکو داشته باش و غضب مکن». مرد خوشحال پاسخ داد: همین یک نصیحت برای من کافی است. پس بدرود گفت و از پیش پیامبر(ص) بیرون رفت. مدتی گذشت و بین قبیله او رخدادی ناگوار پیش آمد که سبب اختلاف با قبیله ­ای دیگر شد و آتش جنگ در حال برافروختن بود. مرد نیز با شنیدن خبر جنگ به خشم آمد و لباس جنگ پوشید و برای جنگ با قبیله مخالف آماده شد. در این هنگام، سفارش پیامبر رحمت(ص) در خاطر او زنده گردید. سریع شمشیر خود را غلاف نمود و به سوی قبیله مخالف شتافت و گفت: «ای مردم! من هر گونه ضرری به شما از ما رسیده که نشانه ­ای ندارد، می پردازم و آن ضررهایی را که نشانه دارد، از متهم آن باز پس گیرید تا دعوا فیصله یابد و اختلاف بالا نگیرد». افراد قبیله مخالف در برابر پیشنهاد عاقلانه او آرام شدند و خشمشان فروکش کرد و حتی از حق خود و ضرری که به آن ها رسیده بود نیز در برابر این اخلاق نیکوی یک فرد از قبیله دشمن گذشتند و بدین ترتیب، آتش کینه و دشمنی میان دو گروه از مسلمانان فروکش کرد.[15]

در پرتو نور

1. اظهار لطف

یک روز در مسجد بودیم که خبر آوردند آیت الله بروجردی مرحوم شده است. همین که این خبر پخش شد، شاه طی تلگرافی به آیت الله حکیم در نجف تسلیت گفت. تمام جمعیت مسجد اعتراض کردند که چرا شاه به آیت الله حکیم تسلیت گفته است؟ و این گونه، مجلس روضه به هم خورد. من دو روز راجع به این قضیه کاوش و پرس وجو کردم و به این نتیجه رسیدم که از نه نفر علمای بزرگ شیعه، اعلم­ از همه آیت  الله العظمی خمینی است در صورتی که تا آن روز هرگز آیت الله خمینی را ندیده بودم؛ اما عکس چهل سالگی ایشان را دیده بودم. بنابراین، به منزل ایشان در قم مشرف شدم تا رساله ایشان را بگیرم. روز جالبی بود. در راه به یک سرپاسبان برخورد کردم که ایشان هم خدمت امام(س) می رفت فکر می کنم مأمور بود که به منزل امام برود. وقتی خدمت امام(س) رسیدم کتابی به من دادند و با این که مرا نمی شناختند، به من اظهار لطف و مهربانی کردند. موقع برگشتن رنگ و روی پاسبان تغییر کرد. علت را از او سؤال کردم. او گفت: چیزی در امام(س) هست که مرا گرفته است. مدت­ها بعد متوجه شدم که این سرپاسبان از خدمت خود استعفا داد و من هم آن روز دچار این حالت شدم. دیدار با امام(س) مرا بیدار کرد.[16]

2. پیرمرد باغبان

یادم هست من کوچک بودم، روزی پیرمردی برای باغچه منزل ما خاک آورد. ما سر سفره بودیم که او آمد. امام گفتند که این پیرمرد ناهار نخورده است. غذای ما زیاد نبود. بعد بشقابی از توی سفره برداشتند و خودشان چند قاشق از غذایشان را در بشقاب ریختند و به ما گفتند: بیایید هر کدام چند قاشقی از غذای خود را در این بشقاب بریزید تا به اندازه غذای یک نفر بشود. ما که آن روز غذای اضافی نداشتیم، به این ترتیب، غذای آن پیرمرد را آماده کردیم. در عالم بچگی، آن قدر از این کار خوشم آمد که نهایت نداشت.[17]

3. مهمان سرزده

روز نهم ربیع­ الاول بود. بعد از این­که ما از مسجد برگشتیم، دنبال امام آمدیم تا ایشان وارد اندرونی شدند و ما هم با یکی دو تا از رفقا قبلاً برنامه گذاشته بودیم که منزل حاج شیخ نصرالله خلخالی برویم و از او دیدن کنیم. وقتی که امام به داخل تشریف بردند، ما با هم گفتیم که خوب حالا چرا راه را دور کنیم و منزل حاج شیخ نصرالله برویم؟ می رویم مزاحم امام می شویم و رفتیم با آقای قرهی داخل بیرونی و ایشان هم به امام اطلاع داد که فلانی و فلانی این­جا هستند. تا سفره را پهن کردند و غذا آوردند،  امام مقداری از آن ماست اختصاصی خودشان را توی ظرفی ریخته و فرموده بودند که این را ببرید برای مهمان­ ها. و این نشانگر نهایت لطف و محبت ایشان بود که با همان مقدار ماست، آن اظهار لطف و محبتشان را نسبت به ما ابراز کردند و این برای ما بسیار جای خوشحالی بود.[18]

4. نگاه مهربان

بعد از امتناع کویت از پذیرش امام، ایشان به بغداد بازگشتند. غروب آن روز که شب جمعه­ ای بود، امام گفتند: «من می خواهم به حرم مشرف شوم». دوستان هم گفتند: «ما با شما می آییم». بعداً که امام دیدند همه ما داریم می رویم، نگاهی به من کردند و گفتند: «شما اینجا بمانید» و نگاهی به آن ساکی که مدارک و اثاث شخصی ایشان در آن بود، انداختند. من متوجه شدم و لذا، در منزل ماندم. بعداً برادران تعریف کردند که عرب­ ها امام را شناختند و در حرم کاظمین(ع) صحنه عظیمی به وجود آمده و همه گرداگرد وجود حضرتش جمع شده بودند. من که در هتل مانده بودم، اتاق­ها را قفل کردم و کلید را با خود برداشتم و روی یکی از صندلی­ ها که دم در اتاق بود، استراحت کردم و چون خیلی خسته بودم، خوابم گرفته بود. امام پس از این­که به هتل برگشتند، وقتی دیده بودند من خواب رفته­ام، به همراهان اجازه نمی دادند که مرا بیدار کنند؛ ولی در هر صورت پس از مدتی صدایی شنیده شد و من از خواب بیدار شدم. ناگهان دیدم که امام کنار من ایستاده­ اند. فوراً بلند شدم و در را باز کردم و با امام وارد شدیم. ایشان اول عبایشان را پهن کردند و نماز خواندند. عرض کردیم: شام چه میل دارید؟ فرمودند: «یک پیاله ماست با مقداری نان خشک». آقا شام مختصری خوردند، سپس شروع کردند به خواندن قرآن.[19]

5. عاطفه شدید

امام شدیداً عاطفی هستند؛ مثلاً وقتی نجف بودند و گاهی خواهرهایم می آمدند آن جا و بعد می خواستند بروند، طوری بود که من هیچ وقت موقع خداحافظی قدرت ایستادن توی حیاط و دیدن خداحافظی آن ها را با امام نداشتم؛ می گذاشتم و می رفتم. مرحوم برادرم هم همین را می گفتند که من آن لحظه خداحافظی را نمی توانم ببینم؛ چون امام تا آن حد با فرزندان خود عاطفی برخورد می کنند که انسان تحمل دیدن آن را ندارد؛  اما یک ذره شما فکر کنید این مسائل روی تصمیم­ گیری هایشان و یا در آن کارهایی که می خواهند بکنند، اثر دارد ندارد.[20]

وجود امام دنیایی از عاطفه بود. نگاه ایشان آن قدر پرمحبت بود و این قدر تسلی دهنده بود که هر وقت ناراحتی یا گرفتاری پیدا می کردیم، بی ­اختیار خدمت ایشان می رفتیم. جواب سلام ما را که می دادند، واقعاً می توانم بگویم که همه ناراحتی ­هایمان از یادمان می رفت.[21]

6. عطوفت با کودکان

من به کربلا مشرف شده بودم که امام(س) تشریف آوردند. کربلا هفت زیارت مخصوصه دارد. نجف سه زیارت مخصوصه دارد. علاوه بر شب­ های جمعه، ایشان هفت زیارت را مقید بودند که مشرف بشوند به کربلا؛ ولی شب­ های جمعه نمی رسیدند تشریف بیاورند. امام(س) در حرم متعبد بودند که مثل سایر متعبدین، دعا و نماز بخوانند. سایر آقایان علما این جور نبودند. حرمشان ده دقیقه و فوقش یک ربع طول می کشید و دعاها را از حفظ می خواندند و یکی دو رکعت نماز می خواندند و می رفتند اما امام(س) مثل سایر مردم می نشستند و مفاتیح را می خواندند. من دیدم که در بالای سر امام حسین(ع) نشستند و مشغول نماز شدند. رسم مردم بغداد این است که می آیند و شیرینی یا شکلات یا خرما و یا امثال آن تقسیم می کنند. امام(س) آن جا نشسته بودند و بنده در نزدیکی ایشان نشسته بودم و فرزندم نیز با من بود که خیلی کوچک بود. آقایی شیرینی آورد و جلوی من، امام(س) و دیگران گذاشت. حضرت امام(س) شیرینی را برداشت و با کمال مهربانی داد به فرزندم؛ زیرا به او شیرینی نداده بودند و ایشان در چنین جایی به این مسأله توجه داشتند. در همین جا، مطلب دیگری نظرم را جلب کرد؛ یکی از ایرانیان که برای زیارت آمده بود، مهری را که خریده بود و داخل جیبش بود درآورد و به امام(س) داد که روی آن نماز بخوانند تا تبرک شود. امام(س) هم با کمال مهربانی و خضوع پا شدند و دو رکعت نماز خواندند و مهر را به آن فرد برگرداندند. من از این منظره و مهربانی امام(س) بسیار لذت بردم. این منظره هم عقیده مردم را به امام(س) به عنوان یک فردی که دارای قداست است، می رساند و هم بیانگر اعتقاد ایشان به این مسائل بود؛ چون تصور انسان این است که امام(س) چون مرد مبارزه بودند، باید این جور چیزها را خرافات بدانند؛ ولی معلوم شد خیر؛ بلکه به روایاتی که در این زمینه هست، کاملاً توجه دارند و عمل می کنند.[22]

اگر یکی دو روز به خانه آقا نمی رفتیم،  وقتی می آمدیم، می گفتند: «شما کجا بودید؟ اصلاً مرا می شناسید؟» یعنی این­طور مراقب اوضاع بودند. این­قدر متوجه بودند. من بچه خودم، فاطمه را، بعضی اوقات نزد امام(س) می بردم. یک روز وارد شدم، دیدم آقا در حیاط قدم می زنند. تا سلام کردم، گفتند: «بچه ­ات کو؟» گفتم: نیاورده ­ام؛ اذیت می کند. به حدی ایشان ناراحت شدند که گفتند: «اگر این دفعه بدون فاطمه می خواهی بیایی، خودت هم نیا». این قدر روحشان ظریف بود. می گفتم: آقا شما چرا این­قدر بچه ­ها را دوست دارید؟ چون بچه ­های ما هستند دوستشان دارید؟ می گفتند: «نه، من به حسینیه که می روم اگر بچه باشد، حواسم می رود به دنبال بچه ­ها؛ این قدر من دوست دارم بچه ها را. بعضی وقت­ها که صحبت می کنم، می بینم بچه­ای گریه می کند یا بچه­ ای دست تکان می دهد یا به من اشاره می کند، حواسم می رود به بچه ­ها».[23]

در حسینیه جماران بسیاری از اوقات به مردم اعلام می کنیم که پاسداران و مردم از فرستادن کودکان به قسمت جایگاه خودداری کنند؛ اما امام وقتی که احساسات مردم را می بینند و بچه­ ها هم که بسیار دوست دارند دست امام به سرشان کشیده شود، اشاره می فرمایند که بچه­ های مردم را بگیرند و به روی سر و شانه آن ها دست می کشند.[24]

امام خیلی با عاطفه و مهربان بودند؛ خصوصاً نسبت به بچه ­ها خیلی علاقه ­مند بودند. با یک بچه کوچک مثل همان بچه رفتار می کردند. حتی می گفتند: «من وقتی در حسینیه می روم، اکثراً به بچه ­ها نگاه می کنم». گاهی اوقات که می دیدند بچه ­ها در اثر فشار جمعیت و گرما ناراحت می شوند، می گفتند: «من خیلی ناراحت می شوم که این­ها را در این شرایط به حسینیه می آورند. این­ها صدمه می خورند و اذیت می شوند». امام بچه­ های شهدا را اگر نگویم از بچه­ های خودشان بیشتر می خواستند؛ ولی در حد آن ها دوست داشتند.[25]

دختر بچه شش ساله ­ای برای امام نوشته بود که امام خیلی دوست دارم بیایم و شما را ببینم؛ ولی اعضای دفتر نمی گذارند. آقا با خط خودشان نوشتند: «بسمه تعالی. دخترم! نامه ­ات را خواندم، مطالعه کردم. تو هر موقعی که دلت

می خواهد، می توانی بیایی اینجا». ایشان ما را موظف کردند که باید این نامه را به در خانه این شخص برسانید تا هر موقعی که این بچه دلش خواست بیاید اینجا.[26]

7. خوش­ خلقی با نزدیکان

حضرت امام گاهی نسبت به افرادی که به نظر دیگران نمی آمدند، نظری ویژه و محبت ­آمیز داشتند. از جمله مرحوم شیخ مسیّب که از علاقه مندان امام در نجف اشرف بود و مدت کمی قبل از رحلت امام، در اثر بیماری سرطان فوت کرد. حضرت امام فوق آنچه در مورد مثل ایشان متصور و متوقع بود، تا آخرین روزهای حیات وی نسبت به او اظهار علاقه می فرمودند؛ تا جایی که یک بار در محضرشان نامی از ایشان مطرح شد، حضرت امام در مقام سؤال فرمودند: «شیخ مسیّب خودمان؟».[27]

امام ساعت دوازده ظهر همان روز آخر عمرشان گفتند: «خانم ­ها را صدا بزنید، کارشان دارم»... گفتند: «این راه، راه سختی است». و بعد هم می گفتند: «گناه نکنید». بعد گفتند: «آقایان توسلی و انصاری بیایند. صحبت­ هایی راجع به اختلاف نظر فقها کردند که نمی ­دانم چه بود». ساعت ده و بیست دقیقه شب بود که دوباره نوار قلب امام بر روی دستگاه تله مانیتور صاف شد. پاسدارها ریختند و شروع به گریه کردند. صورت امام گرم گرم بود. چقدر این صورت لاغر و مریض درشت و روشن شده بود. چقدر نورانی بود. ده روز درد کشنده داشتند؛ ولی حرف نمی زدند. هر بار می پرسیدیم: آقا چطورید؟ می گفتند: «ان شاء الله تو سلامت باشی».[28]

صبح شنبه (آخرین روز) حال امام نسبتاً خوب بود. کنار تخت رفتم. با سختی گوشه چشمانشان را باز کردند و با اشاره به من فرمودند: «علی (نوه کوچک امام) را بیاور که ببوسمش». و این آخرین بار بود که امام با نوه عزیزشان وداع می کردند.[29]

8. اسوه نیکوسیرتی

به دلیل حضور جمعیت زیاد و رفت وآمد مداوم، امام خیلی سفارش کرده بودند مبادا حرکت یا رفتاری شود که همسایه ­ها که همه مسیحی بودند، ناراحت بشوند. در حقیقت، امام نسبت به رعایت آسایش و آرامش همسایگانشان بسیار مقید و مواظب بودند که مبادا همسایه­ ها از بابت جمعیت یا رفت و آمدی که به خانه ایشان می شود، ناراحت و اذیت بشوند. این رعایت و اخلاق باعث شده بود موقعی که امام می خواستند به ایران بیایند، همه اهل محل و مردم دهکده نوفل لوشاتو از دوری ایشان و رفتنشان ناراحت بودند. به همین دلیل، مقداری از خاک فرانسه را به عنوان هدیه به امام دادند.[30]

امام در پاریس که بودند، خیلی با همسایه ­های خود خوب بودند. سراغشان را می گرفتند و احوالشان را می پرسیدند و در ایام عیدشان برای آن ها پیام می فرستادند و گل هدیه می کردند و کلاً رفتار بزرگوارانه ­ای با همسایگان خود در نوفل لوشاتو داشتند.[31]

پس از آن­که هجرت از پاریس و سفر امام به ایران قطعی شد، امام به من دستور دادند که در نوفل لوشاتو به منزل همسایگان بروم و از این که در مدت اقامتشان از سکوت حاکم بر دهکده محروم شده ­اند، از طرف ایشان از آن ها عذر بخواهم. من به اتفاق آقای اشراقی و یکی دو نفر دیگر، به دیدار همة همسایه­ های آن دهکده رفتیم و پیغام امام را رساندیم و از آنان معذرت خواهی کردیم.[32]

دلبرگ ­های عاشقی

پیشوایان دین ما خوش خلق­ ترین مردم بودند؛ به گونه ­ای که با رفتار رأفت انگیز و مهرورزانه خویش سبب تغییر رویه گناهکاران و پی بردن آنان به اشتباهشان می شدند. بر این مبنا، نوشته ­اند: زنی در کنار خانه خدا مشغول طواف بود. چشم جوانی هوسباز به او افتاد و شیطان او را تحریک نمود. جوان خود را به زن نزدیک کرد و در نتیجه وسوسه­ های شیطانی دست خود را به بازوی زن مالید. قهر خداوند سبب شد که دست جوان به بازوی زن چسبید؛ به گونه ­ای که همة مردم متوجه شدند. همهمه ­ای برپا شد و مردم ازدحام کردند. داستان را به اطلاع حکمران مکه رسانیدند و آن دو را نزد وی بردند. جمعی از قضات شهر جمع شدند تا در مورد حکم جوان تصمیم بگیرند.

حکم­ ها صادر گردید و قرار شد تا دست جوان قطع شود. جوان با شنیدن این حکم به التماس و زاری افتاد که دست او را قطع نکنند. گریه شدید و التماس جوان سبب شد تا شخصی بگوید: «ببینید آیا کسی از اولاد محمد(ص) حضور دارد یا خیر». پاسخ دادند: «آری، حسین بن علی(ع) در مکه به سر می برد». حکمران مکه شخصی را سراغ امام(ع) فرستاد تا بین آن دو نفر حکم کند. امام(ع) حاضر شد. وقتی آن حضرت در مجلس حاضر گردید، ابتدا مهربانانه به نصیحت و پنددهی به جوان پرداخت؛ به گونه­ ای که جوان شرمگین شد و سرش را پایین انداخت و به گناه خود اقرار نمود؛ اما امام(ع) با خوش ­خلقی تمام بدون اینکه او را سرزنش کند، وقتی دید که جوان بیدار شده و از اشتباه خود شرمسار است، دست به دعا برداشت و شروع به دعا نمود که ناگاه دست جوان از دست زن جدا شد. حکمران مکه گفت: «ای ابا عبدالله! آیا او را بدان چه انجام داده است، عقوبت نکنیم». امام(ع) مهربانانه پاسخ فرمود: «خیر [دیگر لازم نیست]». 

جوان با دیدن این نیکی بزرگ و بی بدیل امام(ع) به گریه افتاد و از خدا خواست که بتواند آن رفتار نیکو و کریمانه را جبران نماید؛ اما این شخص همان کسی بود که در کربلا به «جَمّال» یا «ساربان» مشهور شد. او در شب یازدهم محرم، پس از شهادت امام(ع)، دست ایشان را قطع نمود.[33]

و یا «سعید بن مسیب» از یاران با وفای امام سجاد(ع) می گوید: در حال طواف مردی سیاه روی را دیدم که دستانش از آرنج قطع شده بود و با بازوان خود پرده خانه خدا را گرفته بود و با گریه می گفت: «خدایا! اگر تمامی ساکنان آسمان و زمین نیز جمع شوند و شفاعت مرا بنمایند، تو از گناه من نخواهی گذشت». من بسیار از سخن او ناراحت شدم و جلو رفتم و به او گفتم: وای بر تو! اگر ابلیس هم باشی نمی توانی این گونه بگویی و از رحمت پروردگار ناامید باشی. مگر گناه تو چه بوده که این گونه می گویی؟ او پاسخ داد: «من ساربان شتران امام حسین(ع) بودم و با او از مکه به عراق عزیمت کردم.  امام(ع) شلواری داشت که هنگامی که می خواست وضو بگیرد، آن را در می آورد. این شلوار کمربندی داشت بسیار درخشان و قیمتی که نظر هر بیننده ­ای را به خود جلب می کرد. من در آن طمع کردم تا این که به کربلا رسیدیم. امام(ع) روز عاشورا به  شهادت رسید. من در شب یازدهم به سراغ بدن امام رفتم تا آن کمربند را بردارم. آرام به محل شهادت ایشان رفتم و دیدم کمربند همچنان باقی است. خواستم آن را بگشایم که دست امام به اذن خدا آن را محکم گرفت؛ اما من جسارت کردم و دست کسی را که روزی دست مرا به من بخشیده بود، به طمع مال دنیا قطع کردم؛ اما گره کمربند محکم بود که ناگهان دیدم دست چپ امام نیز آن را محکم گرفت. من دست چپ را هم بریدم. که در این لحظه ناگهان آسمان تیره و تار شد و دیدم صدایی گریان می گوید: «وا ابناه وا مقتولاه وا ذبیحاه، وا حسینا». سه نفر دیگر را دیدم که به من می گفتند: «ای پست­ترین انسان­ها! خداوند صورتت را سیاه کند و دستانت را قطع کند». دیری نگذشت که صورتم چون شب سیاه و دستانم خشک شد و به نفرین رسول خدا(ص) گرفتار آمدم و اکنون می دانم که هرگز گناه من بخشیده نخواهد شد».[34]

منبع: بر ساحل آفتاب، 279-297


[1]. شرح چهل حدیث، ص 510.  [2]. آل عمران (3): 172.  [3]. احقاف (46): 15.  [4]. نحل (16): 90.  [5]. بقره (2): 195.  [6]. شرح چهل حدیث، ص 513.  [7]. «امرئ» صحیح است.  [8]. «الخلق» صحیح است.  [9]. همان.  [10]. همان، ص 512.  [11]. الامالی، صدوق، ص 403.  [12]. بحار الانوار، ج 71، ص 394.  [13]. همان، ج 47، ص 61.  [14]. همان، ص 56.  [15]. همان، ج 73، ص 277؛ الکافی، ج 2، ص 304، ح 11.  [16]. ر.ک: برداشت­هایی از سیره امام خمینی، ج 2، ص 185؛ به نقل از: حجة الاسلام والمسلمین واعظ طبسی.  [17]. همان، ص 184؛ به نقل از: فریده مصطفوی.  [18]. همان، ص 187؛ به نقل از: حجة الاسلام والمسلمین احمد رحمت.  [19]. همان، ص 188 ـ 189؛ به نقل از: حجة الاسلام والمسلمین محمدرضا ناصری.  [20]. همان، ص 191؛ به نقل از: حجة الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی.  [21]. همان؛ به نقل از: فرشته اعرابی.  [22]. ر.ک: همان، ص 188 ـ 189؛ به نقل از: آیت الله محمدهادی معرفت.  [23]. ر.ک: همان، ص 191 ـ 192؛ به نقل از: زهرا اشراقی.  [24]. همان، ص 197؛ به نقل از: حجة الاسلام والمسلمین انصاری کرمانی.  [25]. همان، ص 198؛ به نقل از: نعیمه اشراقی.  [26]. همان، ص 199؛ به نقل از: یکی از اعضای بیت امام.  [27]. در سایه آفتاب، ص 203؛ به نقل از: حجة الاسلام والمسلمین محمدحسن رحیمیان.  [28]. برداشت­هایی از سیره امام خمینی، ج 2، ص 216؛ نقل از: زهرا اشراقی.  [29]. همان؛ به نقل از: عیسی جعفری.  [30]. همان، ص 205؛ به نقل از: حجة الاسلام والمسلمین علی اکبر محتشمی.  [31]. همان؛ به نقل از: مصطفی کفاش زاده.  [32]. همان؛ به نقل از: حجة الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی.  [33]. شجره طوبی، ص 406.  [34]. معالی السبطین، ج 2، ص 26. 

. انتهای پیام /*