بی تردید تاریخ و آیندگان به هشت سال مقاومت دلیرانه ایرانیان در مواجهه با لشکر تجهیز شده صدام توسط غرب و شرق می بالد، ملتی که هنوز زخم استبداد پهلوی ها را بر بدن داشت، حالا در برابر صدامی ایستاد که خود را سردار قادسیه می دانست. هم او که بعدها سبعیت و وحشی گری اش بر جهانیان بیشتر معلوم شد، اوج سلحشوری و دلاوری مردم ایران را می توان در ماه های اول جنگ با جلوه بیشتری دید که توانستند ارتش عراق را در خطوط طولانی دفاعی متوقف، زمینگیر و وادار به عقب نشینی کنند. ملتی با کمترین امکانات و سازماندهی چنان مقاومتی از خود نشان دادند که هنوز هم هیچ قدرتی با مرور آنها به خود جرأت کوچکترین تعرضی به ایران را نمی دهد.

و قطعا نمی توان نقش حضرت امام را در مدیریت جنگ و عبور کشور از نقاط بحرانی آن سال ها نادیده گرفت. امری که سرداران جنگ هیچ کدام بدون اشاره به آن نمی توانند از جنگ بگویند. متن حاضر بخشی از گفت و گوی دفتر تنظیم و نشر آثار امام با سردار سرلشکر سیدیحیی رحیم صفوی است. صفوی هم در گفت و گوی خود نقش امام را در آرام کردن فضای جامعه و راهبری خطوط کلی دفاع در آن مقطع به خوبی بیان می کند او می گوید که مهمترین منبع روحیه بخشی به رزمندگان در آن روزهای سخت و تلخ، امام و پیام های ایشان بوده است.

در ادامه بخش هایی از این گفت وگو را می خوانید:

در کردستان با کفر بجنگید نه با کرد

زمانی که درگیریهای کردستان شروع شد، اولین فرمان حضرت امام به عنوان فرمانده کل قوا برای شکست محاصره پاوه و نجات شهید چمران صادر شد. در رابطه با غائله کردستان چندین هیات از جمله هیات حسن نیت مرکب از آقایان صباغیان، مهندس بازرگان، حضرت آیت الله طالقانی و ... فعالیت ها و رفت و آمدهایی داشتند. در برخورد با این هیات، گروههای ضد انقلاب از دولت و حکومت امتیاز می خواستند که حضرت امام فرمودند: سپاه برود  کردستان و مساله آنجا را حل کند. برای اجرای فرمان حضرت امام (س) دویست نفر از بچه های سپاه اصفهان با دو فروند هواپیمای سی – 130 عازم سنندج شدیم. به محض اینکه در فرودگاه سنندج پیاده شدیم، با خمپاره 120 از ما پذیرایی کردند! در آن موقع یعنی فروردین 59 از تمام سنندج فقط فرودگاه و پادگان و باشگاه افسران در دست نیروهای سپاه بود و بقیه در اختیار ضد انقلاب قرار داشت. هیچ کدام از تاسیسات دولتی در اختیار دولت نبود. در شهرهای سقز، بانه، بوکان و ... وضع بسیار بدتر بود و فقط پادگانهای این شهرها در دست نیروهای دولتی بود و دیگر هیچ. ضد انقلاب بر جاده ها مسلط بود و جا به جایی نیروهای نظامی و دولتی امکان پذیر نبود. با همه این احوال، حضرت امام سفارش می فرمودند که شما باید بین مردم کرد و ضد انقلاب تفاوت قائل باشید، شما با کفر می جنگید نه با کرد. جنگ در کردستان آسان نبود. ضد انقلاب در نهایت سبعیت و وحشیگری عمل می کرد؛ اما چیزی که بچه ها را نگه داشته و برای همه قوت قلب بود و قویترین محور و ستون پشتیبان بچه ها اعم از ارتشی و سپاهی و نیروهای تازه وارد بسیج به حساب می آمد، وجود شریف حضرت امام بود.

شروع کردیم به آزاد کردن؛ سنندج، دیواندره، سقز، بانه، مریوان و ... ولی واقعا جنگ سختی بود. صحنه های دلخراش و آزار دهنده ای در رابطه با شهادت عزیزترین و مومن ترین بندگان خداوند پیش می آمد که حتی الان هم تصورش انسان را دچار عذاب و فشار روانی می کند. ولی یاد امام به عنوان بنده صالح و خوب خداوند باعث آرامش و ماندگاری بچه ها بود. حدودا بعد از شش ماه یعنی حوالی شهریور ماه 59 به غیر از بوکان، تمام شهرهای کردستان به دست بچه های سپاه، بسیج و تعدادی از برادران ارتشی آزاد شد. آن موقع شهید بروجردی فرمانده غرب بود و من فرمانده سپاه کردستان بودم. در مساله کردستان ما با بنی صدر هم اختلاف داشتیم. من چون او را می شناختم، به او بد و بیراه می گفتم؛ ولی شهید بروجردی گفت که در هر حال ایشان رییس جمهور است و باید شأنش محفوظ بماند. اما من حتی در جلسات علنی از ایشان انتقاد می کردم و می گفتم بنی صدر آدم مشکوکی است. یک هفته قبل از شروع جنگ، جلسه ای در کرمانشاه با حضور بنی صدر، شهید رجایی (نخست وزیر وقت)، شهید فکوری (وزیر دفاع)، شهید فلاحیان (رییس ستاد مشترک ارتش)، سرتیپ ظهیرنژاد (فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش) در مقر لشکر 81 تشکیل شده بود که شهید بروجردی و من و شهید ناصر کاظمی و همین طور برادر تیمسار صیاد شیرازی (آن موقع درجه سرهنگی داشت) در آن جلسه حضور داشتیم. چون خود من قبلا بالای ارتفاعات قصر شیرین آرایش جنگی تانک های عراقی را دیده بودم. با توجه به اینکه دوران خدمت را در هوابرد شیراز گذرانده و از مسائل نظامی اطلاعاتی داشتم، می دانستم که عراق می خواهد با ما وارد جنگ شود. لذا در آن جلسه از طرف سپاه مطرح شد که عراق می خواهد با ما وارد جنگ شود. بنی صدر شروع کرد به تمسخر ما و گفت شما پاسدارها چه می فهمید؟ (با همین تعبیر و لفظ) شما که تا پریروز پشت میز دانشگاه بوده اید، از جنگ چه می دانید؟ مگر جنگ به همین سادگی ها صورت می گیرد؟ باید روابط و سیاست بین المللی به هم بخورد و چه و چه....! خلاصه شروع کرد به سخنرانی و مسخره کردن ما. حتی در آن جلسه به طریقی ما متهم به فدایی خلق بودن شدیم. چون در سپاه برای مقابله با دشمن درخواست سلاح و تجهیزات داشتیم، متهم شدیم که می خواهیم سلاح را از ارتش بگیریم و ...

یک هفته بعد جنگ شروع شد و عراقی ها از محور قصر شیرین حمله کرده و تانکهای عراقی حتی تا داخل شهر سر پل ذهاب پیش آمدند.

 بگذارید آزاد باشند

قبل از شروع جنگ بود. روزی با بچه های شورای عالی سپاه خدمت حضرت امام رسیدیم. بعد از فرمایشات حضرت امام، برادر رضایی برای برای گرفتن عکس از حضرت امام اجازه خواستند که آن بزرگوار قبول کردند. برای گرفتن عکس بچه ها سه – چهار نفری کنار حضرت امام نشستند و چون جا تنگ بود بسیار چسبیده و نزدیک به هم بودند که برادر رضایی به بچه ها گفتند بروید کنار؛ ولی حضرت امام دستور فرمودند که: نه، بگذارید آزاد باشند. برخورد حضرت امام جوری بود که گویا فرزندان خودش را مورد لطف و محبت قرار می دهند.

امام، تندیس امید و صلابت

جنگ که شروع شد، شهید یوسف کلاهدوز - قائم مقام فرماندهی کل سپاه- در تماس تلفنی به من گفت که در خوزستان به شما نیاز بیشتری است و بهتر است به آنجا بروید. من به همراهی دویست نفر از برادران پاسدار عازم خوزستان شدیم. اوایل آبان ماه 1359 حدود یک ماه بعد از شروع جنگ بود که وارد خوزستان شدیم. خوزستان اوضاع بسیار آشفته و ناراحت کننده ای داشت. خرمشهر تقریبا سقوط کرده بود، آبادان در محاصره قرا داشت، از طرف دزفول عراقی ها تا جسر نادری پیشروی کرده بودند و از طرفی به هفده کیلومتری اهواز رسیده و این شهر دائما در معرض گلوله توپ های عراقی قرار داشت. دب حردان و سوسنگرد هم می شود گفت در دست دشمن بود. وارد اهواز که شدیم، آن را شهر ارواح یافتیم. می توان گفت نبض حیات نمی دمید. مدارس خالی از دانش آموز؛ خانه ها، خالی از سکنه، مغازه ها، همه تعطیل و صدای مشمئزکننده انفجار گلوله های توپ  و بوی دود و باروت اوضاع تأثربرانگیز و ناراحت کننده ای ایجاد کرده بود. شهر خالی از جمعیت بود و میگ های عراقی با قیافه های منزجرکننده خود در ارتفاع پایین روی شهر مانور می دادند. بین راه مردم را در حال فرار در جاده اهواز و آبادان به سمت ماهشهر یافتیم. جمعیت هایی با بچه و زن در جاده ها و در آن گرمای شدید خوزستان. هیچ گونه امکانات و حتی آبی وجود نداشت تا به آنها داده شود یا وسیله ای نبود که آنها را به جایی برساند. آینده برای آنها مبهم و سرمنزل ناشناس بود و وضع بسیار دردناک و غم انگیز. غیرت بچه ها به جوش آمده بود و گاهی از زور ناراحتی گریه می کردیم. خود من حقیقتا چند بار گریه کردم و پیش خودم می گفتم خدایا چگونه می شود این دشمن متجاوز و غداری را که به میهن اسلامی ما تجاوز کرده، بیرون کنیم؟ و هزاران آرزوی ظاهرا دست نیافتنی دیگر.

در این شرایط پیامهای آرامش آفرین حضرت امام بود که دلها را محکم و امیدوار می کرد، از جمله همان پیام روز شروع حمله عراق که: شما خیال نکنید که یک چیزی است...، این حرفها در کار نیست، یک دزدی آمده است یک سنگی انداخته و فرار کرده، رفته است سر جایش  و یا ما یک سیلی به صدام بزنیم که دیگر از جایش بلند نشود. (ن.ک.صحیفه امام، ج13،ص223)  ما با همه امیدی که می گرفتیم ولی باز برایمان سؤآل بود که چگونه؟ اولین جایی که در خوزستان به ما ماموریت داده شد، عزیمت به منطقه دارخوین در شمال آبادان بود. اوایلی که آنجا رفتیم جایی برای خوابیدن نداشتیم و زیر نخلها می خوابیدیم و شبانه روزی یک وعده غذا به ما می رسید. خلاصه گرفتاری ها زیاد بود. دارخوین بر کناره رود کارون یک پاسگاه ژاندارمری داشت که روزی یک تانک عراقی از غرب کارون با تیر مستقیم زد و برج ساختمان ژاندارمری را نابود ساخت. ژاندارم ها از آنجا به بندر امام خمینی (ماهشهر) عزیمت کردند و تا مدتها بعد مراجعت نکردند، ما هم که جا نداشتیم داخل این پاسگاه شدیم و جایی پیدا کردیم، پناهگاهی که بچه ها سایه ای داشته باشند یا جایی که غذا بپزند، دو تا ماشین یکی سیمرغ و دیگری هم تویوتا آنجا وجود داشت. منابع غذایی هم موجود بود. علاوه بر این ها موشک انداز بازوکا و دیگر ادوات وجود داشت. مسئول این پاسگاه دو - سه ماه بعد آمد و من یک رسیدی با نام رحیم در رابطه با اجناسی که در پاسگاه موجود بود، به ایشان تحویل دادم.

پس از مدتی به عنوان فرمانده عملیات جنوب برگزیده شدم و اول کاری که کردیم ستاد عملیاتی تشکیل دادیم که محل آن اول در یک مدرسه بود ولی بعد از مدتی محل بازی گلف آمریکایی ها را گرفته و ستاد عملیات جنوب و پایگاه منتظران شهادت را در آنجا تشکیل دادیم. اگر بگوییم در اوایل جنگ، عمده ترین گرفتاری از جانب بنی صدر بود، شاید اغراق نباشد. او به ما هیچ میدانی نمی داد. در جلساتی که راجع به جنگ تشکیل می شد ما را راه نمی داد. ما به کمک حضرت آیت الله خامنه ای به جلسات راه پیدا می کردیم. مثلا ایشان دست شهید حسن باقری را می گرفت و به جلسات می برد. بعضی ها دور و بر بنی صدر را گرفته و در نتیجه جوری رفتار می شد که به سپاه میدان داده نشود. به ما سلاح و تجهیزات هم نمی دادند. بنی صدر در جلسات راجع به حضرت امام با لحن سبکی صحبت می کرد. یادم می آید در یک جلسه ای می گفت که آقای خمینی بیخود این مردم را به جبهه می فرستد، چون عراق همه را می کشد. باید راهکار سیاسی برای اتمام جنگ پیدا کرد. وی در رابطه با جنگ نظرات عجیبی داشت. خرمشهر که سقوط کرد، انگار نه انگار که چیزی شده. می گفت مهم نیست. آبادان و اهواز هم که سقوط کنند، مهم نیست! ما با شیوه اشکانیان زمین می دهیم که زمان بگیریم و حاضر نبود سلاح و تجهیزات به ما بدهد.

بنی صدر در جلسات با یک شلوار کردی شرکت می کرد و با توجه به حال و هوایی که در بالا ذکر شد، ما هم به او محل نگذاشته و تحویلش نمی گرفتیم و من هم با توجه به شناختی که از پاریس از ایشان داشتم، بعضی اوقات با او دعوا می کردم.

حضرت آیت الله خامنه ای و شهید چمران هر دو نفر به عنوان نمایندگان حضرت امام همواره در جبهه ها حضور داشتند و ما هم نیازهای تسلیحاتی – تجهیزاتی خود را از طریق حضرت آیت الله خامنه ای تامین می کردیم. روزی خدمت ایشان رسیده و گفتم آقا ما در دارخوین تجهیزات نداریم. ایشان دویست قبضه آر. پی. جی به ما تحویل دادند. این اولین محموله آر. پی. جی بود که دریافت کردیم. یادم می آید در دارخوین بچه ها شبها برای شکار تانک می رفتند، صبح که خسته و خاک آلود برمی گشتند، با عصبانیت کلاشینکف ها را جلوی ما پرت کرده و می گفتند: تیر کلاشینکف در تانک فرو نمی رود، به ما اسلحه مناسب بدهید.

ما در جبهه دارخوین بودیم که بنی صدر از فرماندهی کل قوا عزل شد. قبلا یک عملیاتی را آماده کرده بودیم، اولین عملیات بزرگی که سپاه انجام داد به میمنت عزل بنی صدر، درست در همان شب عزل ایشان این عملیات با نام "خمینی روح خدا، فرمانده کل قوا" انجام شد. قبل از عملیات شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی در همین دارخوین و نیز در اهواز برای بچه ها صحبت کردند. از امام گفتند به صورتی که همه بچه ها گریه می کردند و خلاصه تقویت روحیه بسیار خوبی بود. عملیات در تاریخ 60/3/21 با تعداد حدود سیصد نفر نیرو و از بچه های سپاه و بسیج انجام شد و لشکر 3 زرهی تقویت شده عراق مورد حمله قرار گرفت. دوازده روز عراقی ها با استعداد یک لشکر به جمعیت کم ما پاتک می کردند، ما حدود سه کیلومتر به سمت آبادان پیشروی کردیم. در جهت تثبیت موقعیت بچه ها شهید مهندس طرح چی از دانشجویان پیرو خط امام در زدن خاکریز از کناره رود کارون تا جاده اهواز اقدام جانانه ای به عمل آورد. این خاطرات را نقل می کنم تا معلوم شود که محور جنگ و محور پیروزی های ما حضرت امام بود. از یک طرف مردم را بسیج می کرد، ارتش و سپاه را قوت قلب می داد، سیاست داخلی و خارجی کشور را تنظیم می کرد و می دانیم که بنی صدر به کار تضعیف مجلس، نخست وزیر، مسئولین  قوه قضاییه و ... می پرداخت. ولی امام نسبت به او حالت ارشاد و هدایت داشت. با توجه به وضعی که بود، حذف بنی صدر کار راحتی نبود اما حضرت امام این کار را به راحتی انجام داد. آن بزرگوار جنگ را هم جلو برد. حفظ روحیه مردم و رزمنده ها در آن شرایط از هر کسی ساخته نبود. حضرت امام در همه این موارد هنرمندانه عمل کرد.

در این عملیات شبی به تنهایی برای سرکشی به بچه ها جلو می رفتم که تیری مستقیما به سر من اصابت کرد. من تنها بودم و هیچ وسیله ای هم نداشتم، آخرهای شب هم بود، سرم را با چفیه بستم و به سمت سنگرهای بچه ها که بی شباهت به گودال نبود به راه افتادم. در همه این سنگرها بچه ها مثل نماز مغرب و عشا نماز شب را اقامه می کردند؛ واقعا چه روحیه ای داشتند. خلاصه بعد از اندکی راهپیمایی به اولین سنگری که رسیدم بیهوش شدم و دیگر متوجه نشدم که چه شد. وقتی به هوش آمدم خودم را روی تخت بیمارستان یافتم. سرم را بخیه زده و باندپیچی کرده بودند. آرام از تخت پیاده شده و راه افتادم، دیدم می توانم راه بروم. بدون سر و صدا از محل بیمارستان که در همان منطقه دارخوین بود، خارج شدم و آمدم سر جاده. خلاصه با همان سر باندپیچی شده به وسیله یک وانت تویوتا خودم را به خط رساندم. خدا می داند که بچه ها چقدر خوشحال شدند. خوشبختانه با وجود حملات مکرر عراقی ها که حتی تا پشت خاکریز ما می آمدند و ما با نارنجک با آنها به مقابله برمی خاستیم، و با وجود اینکه آنها یک لشکر بودند و ما سیصد نفر، اما بالاخره خط تثبیت شد که واقعا ما خودمان هم باورمان نمی شد. روحیه ای که بچه ها از پیامها و سخنان حضرت امام گرفته بودند، معجزه آسا بود. ما تقریبا چهار پنج ماهی بچه ها را در این خط نگه داشتیم ولی با چه زحمتی. بچه ها در وضعی بودند که برای نجات آبادان می خواستند دشمن را تکه تکه کنند. من که به عنوان فرمانده، مورد اعتماد بچه ها بودم، همیشه به من می گفتند چه موقع فرمان حمله صادر می شود؟ و خلاصه آماده و مترصد حمله به دشمن بودند. یادم می آید شبی با ده – بیست نفر از بچه ها برای شناسایی تا نزدیکی عراقی ها رفته بودیم. ناگهان یک حیوانی از جلوی ما فرار کرد. چند دقیقه بعد صدای مهیبی بلند شد. عراقی ها این منطقه را به رگبار بستند، به صورتی که ما مجبور شدیم برگردیم. صبح روز بعد که یکی از بچه ها را برای شناسایی فرستادیم معلوم شد از فاصله ده قدمی جلوتر از ما گاوی یا گرازی فرار کرده و داخل میدان مین عراقی ها رفته و آن انفجار را سبب شده است. ما با مین آشنایی نداشتیم و تازه متوجه شدیم که عراقی ها مین کار گذاشته اند. من بعدا این قضیه  را برای آیت الله خامنه ای عرض کردم، ایشان فرمودند  که آن حیوان از جانب خداوند مامور بوده تا روی مین برود و شما سالم بمانید. یکی از بچه های تهران به نام تیموری که بعدا به فیض شهادت نایل آمد، این عزیز از افراد واقعا عاشق امام بود، به طوری که هر موقع صدای امام را می شنید، گریه می کرد. در شبهای مهتابی آنقدر تا نزدیکی عراقی ها رفته و چاشنی مین ها را درآورده بود که واقعا قیافه سربازان عراقی را می شناخت و بر اثر تلاش ایشان، بچه ها در شب عملیات هیچ گونه مینی در سر راه خود نداشتد.

قبلا امام به عنوان فرمانده کل قوا دستور داده بودند که حصر آبادان باید شکسته شود.(همان،ص334) بچه ها هم با وسواس و منتظرانه دنبال انجام این کار بودند. خلاصه طرحی ریخته شد و در پنجم مهرماه 1360، با هجوم نیروهای سپاه و ارتش در سه محور دارخوین، فیاضیه و ایستگاه هفت جاده ماهشهر، دشمن 24 ساعته از شرق کارون بیرون ریخته شد و آبادان از محاصره نجات پیدا کرد و واقعا قلب حضرت امام شاد شد.

 قدر خودتان را بدانید

عملیات طریق القدس (آزادسازی بستان) به انجام رسید. در عملیات فرماندهی کل قوا، سپاه گردان هایی را تشکیل داده و سازماندهی کرده بود. در هر محوری تقریبا سه تا پنج گردان، جمعا نزدیک به 25 تا 30 گردان در عملیات شکستن حصر آبادان در جبهه ها داشتیم. در عملیات آزادسازی بستان در تشکیلات سپاه "تیپ" سازماندهی شد. تیپ امام حسین به فرماندهی شهید خرازی، تیپ کربلا به فرماندهی آقا مرتضی قربانی و .... . در عملیات ثامن الائمه (شکستن حصر آبادان) هر گردانی تقریبا بیست تا سی نفر شهید داده بود ولی در فتح بستان تعداد شهدا برای هر تیپ در هر محور حدود دویست تا سیصد نفر بود و این، خارج از تحمل برادران فرمانده بود. به طوری که بعضی با برادر رضایی مطرح می کردند که ما نمی خواهیم فرمانده باشیم، ما توان تحمل این همه شهید را نداریم. ما نتوانستیم این برادران را قانع کنیم؛ به ناچار دسته جمعی به حضور حضرت امام مشرف شدیم. سردار رضایی عین واقعه را خدمت حضرت امام بیان کردند. آن حضرت با بزرگواری و عنایت و شادابی حرفها را گوش کردند. بچه ها هم دست امام را به کرات می بوسیدند و به چشمشان می کشیدند و امام هم با بزرگواری با بچه ها برخورد می کردند. بعد از صحبت های برادر رضایی، امام مدتی سکوت کرده و سپس مطالبی فرمودند که سوال بچه ها را برای همیشه جواب دادند و محور فرمایشات آن بزرگوار از نظر من سه مورد مهم داشت که ذیلا بدان اشاره می شود. محور اول این بود که فرمودند: شما قدر خودتان را بدانید و باید خدا را شکر کنید که در مقطعی به دنیا آمده اید که دفاع از اسلام و قرآن بر عهده شما گذاشته شده است. دوم اینکه فرمودند: از کشتن نترسید و سوم اینکه از کشته شدن خوف و هراسی نداشته باشید و خوشبختانه ابهام بچه ها برای همیشه رفع شد.(همان،ج15،496)

آزاد سازی خرمشهر

روز دهم اردیبهشت، حدودا چهل روز بعد از پایان عملیات فتح المبین، عملیات الی بیت المقدس با هدف آزادسازی خرمشهر شروع شد؛ برای دشمن غافگیرانه بود. فکر نمی کرد ما این استعداد از نیرو را در این زمان کوتاه مجددا آماده کنیم. از نظر وسعت، منطقه عملیاتی در سه مرحله انجام شد. عملیات واقعا سختی بود. مخصوصا مرحله آخر را که ما نیرو کم آورده بودیم و به این علت عملیات را یک هفته متوقف کردیم. برای مرحله سوم و آزادسازی خرمشهر دو تیپ از سپاه و یک تیپ از ارتش را از منطقه عملیاتی فتح المبین به کمک گرفتیم. آن شب را من تا صبح بیدار بودم. بعد از نماز صبح از فرط خستگی خواب افتادم. خواب دیدم خدمت امام رسیدم و نقشه عملیات را خدمتشان ارائه کردم و گفتم آقا خرمشهر را آزاد کردیم. امام بسیار خوشحال و شاد شدند و شروع به لبخند زدن کردند. من لبخند مبارک آن بزرگوار را در خواب دیدم و از خوشحالی حضرت امام از خواب پریدم. هنوز خرمشهر آزاد نشده بود. من به آقای رضایی گفتم: من الآن این خواب را دیدم و یقین دارم که ما به همین زودی خرمشهر را می گیریم. ساعت ده صبح همان روز اولین یگان ما وارد خرمشهر شد. بچه های لشکر 8 نجف اشرف اولین نیروهایی بودند که بعد از نزدیک به دو سال وارد خرمشهر شدند. عراقی ها تصور چنین پیشرفتی در کار بچه ها را نداشتند و حتی در همان صبح با هلی کوپتر نیرو وارد خرمشهر می کردند. هلی کوپتر های آنها آنقدر مطمئن بودند که به راحتی پایین می آمدند تا آنجا که بچه ها یکی از آنها را با آر. پی. جی سرنگون کردند. خلاصه عراقی ها قصد ماندن و جنگیدن داشتد و انبوه نیروهای آنها درون شهر بیانگر این واقعیت بود. ده هزار نفر از نیروهای آنها درون خرمشهر به اسارت دلاور مردان اسلام درآمد. جنگ بسیار سخت و خسته کننده ای بود. آزاد سازی خرمشهر و اعلامیه حضرت امام در این رابطه باعث تقویت بسیار بالای روحیه رزمندگان اسلام شد. عملیات الی بیت المقدس روز دهم اردیبهشت شروع شد و ساعت ده صبح روز سوم خرداد نیروهای ما وارد خرمشهر شدند که ساعت دو بعدازظهر از اخبار سراسری آزادسازی خرمشهر اعلام گردی و شادی زایدالوصف مردم را به دنبال داشت. پیام حضرت امام که در همان روز صادر شد، بسیار روحیه آفرین و خط دهنده بود. (همان،ج15،ص257تا259)  بعد از عملیات بیت المقدس فرماندهان سپاه به همراهی گروهی از خانواده های شهدا با حضرت امام دیدار داشتد که در آن دیدار، آن حضرت از وحدت حاصل بین رزمندگان و نتیجه کار آنها رضایت کامل خاطر خود را اعلام کردند.(همان،صص286تا289)

ضرورت ادامه عملیات در داخل خاک عراق

بعد از آزادسازی خرمشهر، برای ادامه عملیات نظرات مختلفی مطرح می شد. نظامیان استدلال می کردند که در این شرایط، دفاع کامل نشده و عراق از طرف دیگر اروند به راحتی و حتی با خمپاره می تواند شهر های ما را بزند و از طرفی ارتش عراق همواره آماده است و در صورت ترخیص نیروهای ما که عمدتا بسیجی ها و نیروهای مردمی هستند، باز هم بعید نیست که حمله دیگری را شروع کند. از جانب دیگر برخی دولتمردان عدم پایبندی عراق به قراردادهای بین المللی و از جمله قرارداد 1975 را دلیل ضرورت ادامه عملیات در خاک عراق را مطرح می کردند که خلاصه با فرمان امام عملیات رمضان در خاک عراق انجام شد.

*منبع: کتاب "امام و دفاع مقدس" (خاطراتی از رزمندگان و فرماندهان سپاه اسلام)

 

. انتهای پیام /*