خرمشهر آزاد شد اما دوام نیاورد، سایه های سنگین قبرها، بر شانه های زخمی نخل ها، آری، خنده های بی هویت اجانب پست دوام نیاورد و حنجره شعله ور شده شهر، بعد از آن همه سکوت، ترکید.حجم آوار و تیر و ترکش و زخم را پشت سرگذاشت و جاده های غریب خود را فراموش نکرد.
سکوت شهر را درهم شکستند و غزل بلند غم و درد را بر دیوارهای شهر نوشتند آتش زدند؛ تمام دلخوشیهای اهالی را. باغچه های اقاقی و اطلسی را زیر سنگینی تانکها، شکستند.
خمپاره ها، جواب بیگناهی شد و کوچه ها، آواری از فروریختن را باور کردند و مرغهای زندگی، از شهر بال گشودند و مرگ تلخِ سراپای شهر را، در هم کشید ...
و این چنین، «خرمشهر»، لباسی از خون و ویرانی بر تن کرد و «خونین شهر» شد.
«خرمشهر» به سوگ نشست و تازیانه های هیولاهای آهن، دل دیوارهای شهر را از هم گسست و این همه سال، در شولای سیاه شب گم شد از میان تیغ و باروت، از لابه لای تلّ خاکستر و تنفر، نسیمی، تل شهر را نوازش می داد. و ستارگان شب، در خود نمی گنجیدند. ـ و این چنین شد که سایه های سنگین تبرها دوام نیاورد و شاخه های شهر، بعد از مرگی دردناک، دوباره نبض زندگی گرفتند.
ادامه