با اجاز امام، تصمیم معظم له، مبنی بر سفر به کویت به دوستان نزدیکمان در نجف گفته شد. به هفت هشت نفر از خصوصی ترین افراد. بلافاصله دو دعوتنامه برای من و امام توسط یکی از دوستانمان در کویت تهیه شد. (نام فامیل ما مصطفوی است لذا دولت کویت تشخیص نداده بود). سه ماشین تهیه شد و فردای آن روز، بعد از نماز صبح حرکت کردیم. در یکی از ماشینها، من و امام و در دوتای دیگر، دوستان نزدیک در جریان منزلمان. شبی که قرار بود فردایش حرکت کنیم دیدنی بود، مادرم و خواهرم و حسین برادرزاده ام و همسرم و همسر برادرم همگی حالتی غیرعادی داشتند. تمام حواس من متوجه امام بود، ایشان چون شبهای قبل سر ساعت خوابیدند و چون همیشه یک ساعت و نیم به صبح برای نماز شب برخاستند. درست یادم است اهل بیت را جمع کردند و گفتند هیچ ناراحت نباشید که هیچ نمی شود، آخر نمی شود ساکت بود، جواب خدا و مردم را چه می دهیم، عمده تکلیف است. نمی شود از زیربار تکلیف شانه خالی کرد. ایشان گفتند: اینکه هیچ، اگر می گفتند یک روز ساکت باش و اینجا زندگی کن و من می دانستم که سکوت یک روز مضر است، محال بود قبول کنم.
ادامه