اسفند 1389
2011 February

بازگشت به پرتال
 
 





يادگار امام از زبان خودش

 تاریخ وادی « لاادری » است. در این وادی، گزاره های تاریخی تنها بخش نازلی از تاریخِ زیسته را روایت می کنند. تاریخِ زیسته وقتی پشت پرده های سکوت و رمز می رود، ناشناخته تر و مبهم تر می شود. تاریخ انسان های تاریخ ساز و کم گوی، تاریخِ « نمی دانم » ها است. حیات کوتاه اما پرفرازِ « احمد » فرزند و مشاور رهبرکبیر انقلاب اسلامی ایران در سال 57 از گونه تاریخ هایی است که در آن زیسته با گفته فاصله بسیار دارد. احمد را فرزندش، « گنجینه اسرار انقلاب » خواند، گنجینه ای که بسیار زودتر از معمول، بر خاک رفت تا نه بازکاوی جزئیات که حتی تحلیل کلان روایت های دهه دو دهه 40 و50 و از  همه مهمتر دهه 60 همچنان در هاله ابهام بمانند. در بازخوانی حیات خمینیِ پسر، دوران کوتاه زیست او بدون خمینیِ پدر از اهمیت فراوانی برخوردار است. چه، این فرزند امین، « خود » را تمام وانهاده و « دیگری » را گزیده بود. « دیگری» پدر نه، که « مراد » و « عشق » او بود. او پس از سالها « احمد » بودن اینک « خمینی » شده بود ،خمینی دیگری که اگرچه دل در اندیشه خمینیِ راحل داشت اما اینک در نبود پیر جماران، « یادگار امام » بود. صرف نظر از گذشته ها، همین یک عنوان کافی بود تا او به عنوان رجل سیاسی تمام عیار در جمهوری ده ساله مطرح شود.

...اولين روزى كه به مدرسه‏ام فرستادند، فرار كردم! بعد با كتك پدرم و معلمم ناچار در كلاس حاضر مى‏شدم  تا ششم ابتدايى از خيلى معلمان كتك خوردم. يخ حوض مدرسه‏ام را مى‏شكستند و دستهايم را شايد نزديك به نيم ساعت توى آب يخ مى‏گذاشتند و بعد چوب. هر چه فكر مى‏كنم نمى‏دانم چرا اينقدر مرا مى‏زدند. درست است كه خيلى شيطان بودم، ولى اين موجب نمى‏شد كه هر روز به چوبم ببندند! چه مى‏شود كرد كه روش تربيت قديم چنين اقتضا مى‏كرد. شيرين اينكه كلاس هفتم و هشتم و نهم را با كتك طى كردم. هر روز صبح ناظم دبيرستان حضرت آقاى محمود توكل اسم مرا مى‏خواند كه بيا. مى‏دانستم كه كيله‏اش شش چوب است! سرم را به زير مى‏انداختم و كتكم را نوش‏جان مى‏كردم و با همان سرزير مى‏رفتم كلاس و زنگ دوم فرار. كلاس سوم متوسطه عضو تيم فوتبال قم شدم. از همه كوچكتر بودم و به فوتبال هم عشق مى‏ورزيدم. كلاس پنجم متوسطه كاپيتان تيم فوتبال قم شدم. يادم نمى‏آيد ديگر از كلاس دهم زده باشندم. لابد مرد شده بودم. كلاس نهم هم كتك كم بود، ولى تا دلتان بخواهد تا هشتم روزى نبود كه نباشد. براى اينكه بفهميد چه مقدار شلوغ و شيطان بودم همين بس كه بدانيد يازده مرتبه پاى چپم در رفته است و هشت مرتبه پاى راستم، دست چپم از ناحيه آرنج در رفته است و از ناحيه ساعد شكسته است و از ناحيه مچ الى ماشاءالله، دست راستم از ناحيه بازو شكسته است و از ناحيه مچ خيلى، بدون استثنا تمامى انگشتانم چندين مرتبه شكسته‏اند. سرم هم يادم نيست، ولى مسلماً از بيست مرتبه بيشتر شكسته است، ولى مگر اينها همه بايد باعث هرروز زدنم شود. روى هم رفته شاگرد خوبى نبودم. راستى بايد بگويم كه كلاس هشتم با تمامى كتكها پنج تجديد آوردم، نگذاشتند بروم امتحان بدهم، گفتند پايه‏ات قوى شود. سال بعد همان كلاس هشتم شش تجديد آوردم كه به هيچ كس نگفتم، تا يك هفته به امتحانات آن سال تابستان در كرج بوديم. آمدم قم از آنجا كه باهوش بودم در ظرف يك هفته شش درس را خواندم و امتحان دادم و قبول شدم. پس از ديپلم دو سفر بدون گذرنامه به عراق رفتم و در يكى از سفرها نزد شهيد عزيز دكتر چمران مقدارى مسائل نظامى را آموختم. دو سفر با گذرنامه به عراق و سوريه و لبنان رفتم. فراموش كردم بگويم كه بعد از ديپلم آمدم تهران و تيم شاهين دعوتم كرد. راستش خواستم به وسيله آن تيم از ايران خارج شوم و بعد برنگردم، ولى انتخاب نشدم و بحق كه انتخاب نشدم، چون سايرين از من بهتر بودند. چون در اين مسئله شكست خوردم آن وقت خود دست به كار شدم و يواشكى از راه آبادان روانه عراق شدم. در مراجعت از يكى از سفرهايم از عراق دستگير شدم. نزديك به سه ماه نه شكنجه بود نه اذيت. در نجف ملبس به لباس روحانيت شدم و درس را از همانجا شروع كردم و بعد هم قم«سطح» را نزد آقايان ابطحى و صادقى و محمدفاضل و آقاى سلطانى خواندم. البته اكثر درسهايم را نزد آقاى ابطحى خواندم و درس «خارج» را نزد حضرت آقاى موسى زنجانى و آقاى حائرى، و نجف هم نزد امام و مرحوم برادرم. درسهايى هم مرحوم شهيد آقاى مطهرى هفته‏اى دو روز مى‏آمدند قم كه من هم شركت مى‏كردم. در مدتى كه در قم بودم مثل ساير طلاب در رساندن اعلاميه‏هاى امام و اعلاميه‏هايى عليه دولت و رژيم سابق به مردم تلاش مى‏كرديم تا كم‏كم به فكر افتادم كه احتياج به وسايل تكثير داريم.

پيش آقاى هاشمى در تهران آمدم او توسط آقاى توكلى يك دستگاه فتوكپى برايمان تهيه كرد و من قبلاً اتاقى را در منزل يكى از آشنايانمان اجاره كردم و آنجا مشغول كار شديم. از كسانى كه ابتدا با ما بوده آقاى موسوى خوئينى‏ها و آقاى واحدى است (همان كه روزنامه كيهان مشغول كار است) كم‏كم كارمان وسعت پيدا كرد و جايمان تنگ شد. منزلى در نزديكى منزل امام در قم به نام آقاى واحدى خريديم. پول آن را با التماس از اين و آن تهيه كرديم، زيرا آقاى پسنديده تا از كم و كيف قضيه مطلع نمى‏شدند، پول نمى‏دادند و مطلب را هم نمى‏شد بگويى. اين منزل دست و بالمان را باز كرد، آقاى موسوى خوئينى‏ها كه خود با گروههاى ديگرى هم ارتباط داشت، يك دستگاه ماشين تكثير برايمان تهيه كرد. قبلاً از ماشينهاى ساده‏تر استفاده مى‏كرديم. آقاى موسوى خوئينى‏ها دستگير شد، توسط خانمشان به من خبر داد كه ايران را ترك كنم. مدت پانزده روز رفتم پاكستان. اتفاقاً آقا هادى قم بود. اوضاع پاكستان را از او پرسيدم، البته بدون اينكه ايشان مطلع شود كه چه مى‏خواهم بكنم. بلافاصله با آقاى منتظرى هم تماس گرفتيم، آمد مرز ايران و پاكستان. اين دو هفته‏اى كه پاكستان بودم تجربه‏هاى خوبى كسب كردم. در مراجعت آقاى واحدى را از كم و كيف قضيه مطلع كردم و در ضمن شخصى به ما معرفى شد تا در ايران به وسيله او با گروهى ديگر همكارى نماييم. اتفاقاً ما مشغول چاپ كتاب خدمت و خيانت روشنفكران جلال بوديم. در ضمن براى اينكه مطمئن شويم از نظر اعتقادى كارمان صددرصد درست است با آقاى خامنه‏اى در مشهد تماس گرفتيم، كه من مامور تماس شدم و بارها پيش ايشان رفتم و ايشان را هم تا اندازه‏اى در جريان كارهايمان قرار دادم.

البته در اين موقع آقاى هاشمى زندان بود والا قبلاً با ايشان مشورت مى‏كرديم كه به وسيله شهيد محمد منتظرى با گروه فوق ارتباط برقرار كرديم. در اوايل همسرم مسئول ارتباط با آنان شد تا مطمئن شوم كسى از طرف مقابل ما را زيرنظر نگيرد. كار هم بدين صورت مى‏شد كه هفته‏اى دو روز صبحها آنها مسائلى كه داشتند در قبرستان نو در مقبره‏اى مى‏گذاشتند و عصر آن روز ما برمى‏داشتيم و هفته‏اى دو روز هم ما اين كار را مى‏كرديم. به محمد منتظرى پيغام دادم اين كار مشكلى است، ما هم حاضر نيستيم با گروهى كه دقيقاً نمى‏شناسيم به صورت آشكار كار كنيم. او كه در آن موقع با آقاى غرضى و آقاى جنتى در سوريه كار مى‏كرد، فردى را فرستاد پيش من به نام سعيد كه بحمدالله هم امروز مشغول كار براى جمهورى اسلامى هستند كه خود زحمتش را كشيده‏اند. از آن پس سعيد رابط ما با آنها شد. از طرف ديگر با آقاى هاشمى داماد آيت‏الله العظمى منتظرى هم به وسيله شهيد منتظرى مربوط شديم. ديگر مشكلى از حيث كار نداشتيم. مجموعمان تمام دستگاهها را داشتيم از كاغذ خردكن تا چاپ. با دستگيرى آقاى خوئينى‏ها تصميم گرفتيم آقاى خاتمى را وارد عمل كنيم كه بحمدالله ايشان از هر حيث ما را يارى كردند. آقاى هاشمى دستگير شد. به دنبال دستگيرى او ناچار به اصفهانيهايى كه يكى دو نفر آنان را آقاى هاشمى به من معرفى كرده بود تا در صورتى كه دستگير شد با آنان تماس بگيرم، اين كار را بعد از يكى دو هفته كردم كه يكى از آنان آقاى روحانى، از روحانيون خوب اصفهان است كه به دنبال آن يك خانه تيمى در اصفهان و يكى در تهران تشكيل داديم. البته آقاى روحانى را در جريان اين كار نگذاشتيم، چون احتمال دستگيرى ايشان زياد بود. متأسفانه بين دوستان سوريه اختلاف جزئى‏اى پيدا شد كه نزديك بود دامن ما را هم بگيرد، تا من بودم نگذاشتم، ولى وقتى من رفتم به عراق و به دنبال شهادت برادرم در آنجا ماندگار شدم، يكى دو مصادره در قم صورت گرفت كه آقاى واحدى در يكى از آنها شركت داشت. در نامه‏اى كه برايم به وسيله يكى از دوستان كه آن هم به وسيله آشيخ عباس معروف (شهيد اندرزگو) به وسيله آن سيدجليل القدر به دستم رسيد در اين نامه اين مسئله را جدى مطرح كردند. از همانجا تذكر دادم كه اين كار به صلاح كار تشكيلاتى ما نيست. ولى بر سر مسئله‏اى كه هنوز اجازه ندارم بگويم اين كار بالا گرفت و وسايل بزرگ انتشارات كه در يكى ديگر از منازل تيمى بود كه سعيد واسطه كار از آن مطلع بود، شبانه به منزل تيمى ديگر انتقال پيدا كرده بود. اختلاف سعيد با شهيد منتظرى در سوريه باعث اين درگيرى ناراحت كننده در قم شد كه با ريش سفيدى دوستان به خير گذشت. ضمناً يكى از دوستان در مصاحبه‏اش گفته بود كه سينماى قم را من و يا گروه ما منفجر كردند. در حالى كه اين با واقعيت تطبيق نمى‏كند، شهيد اندرزگو شب را در منزل ما گذراند كه مدعى بود اين كار را همان روز انجام داده است. لذا در اينجا لازم مى‏دانم آن مسئله را تكذيب كنم. اين مسئله را امروز گفتم، زيرا شما گفتيد آنچه در مورد مسائل مبارزاتى كه در اين مدت هيچ نگفته بودم، امروز هم نمى‏بايست مى‏گفتم. فقط اين مسئله را فراموش نكنيد كه فرزند امام كه شديداً زيرنظر ساواك بوده است، اين‏چنين گسترده عمل كرده است بدون اينكه ساواك مطلع گردد و اين از نظر خودم مهم بود. سعى مى‏كردم به صورتى عمل كنم كه آنان فكر كنند كه بعضى از دوستان ديگر در ارتباط با پخش اعلاميه، چه در قم و چه در ساير شهرها نقش داشتند كه گفته‏اند نامى از آنان نبرم.

از زحمات برادر عزيزم آقاى موسوى خوئينى‏ها بايد تشكر كنم كه او محكوم به پانزده سال زندان شد و از ما هيچ نگفت. هيچ‏كس را لو نداد. در اينجا از دوست خوبمان كه در دفتر امام كار مى‏كند بايد نامى ببرم. آقاى رحمانى كه او را از قوچان به قم آوردم با زن و سه فرزند در يكى از منازل امن اسكان دادم. اين بهترين پوششى بود براى كار و او هم واقعاً زحمت مى‏كشيد از اين باب از بعضى از دوستان نام بردم زيرا ديگر امروز هيچ تشكيلاتى نداريم و اميدواريم خدا قبول فرمايد. با اروپا و امريكا هم ارتباط داشتيم ولى ارتباطى يكطرفه، زيرا برادران نجف و سوريه آنها را به آن صورت مورد اطمينان نمى‏دانستند تا چيزى با آنها در ميان گذارند و حق با آنها بود. از حضرت آقاى دعايى كه از كم‏نظيرترين افراد در مبارزات حق‏جويانه عليه شاه بود، بايد نامى ببرم.

اطلاعات و اخبار خود را در نجف به او مى‏رسانديم كه در آن موقع راديوى صداى روحانيت را اداره مى‏كرد تا از جريانات مطلع گردد. متأسفانه در يك سفرى كه او به مشهد آمده بود و با خود اسلحه آورده بود. نتوانست ما را در قم ببيند و از اين جهت (البته بعد از رفتنم به نجف) از او گلايه كردم. در نجف هم تا آنجا كه مى‏توانستم تلاش نمودم تا اخبار ايران را دست نخورده در خدمت امام بگذارم.