اسفند 1389
2011 February

  بازگشت به پرتال
 
 





گفت وگو با حجت‏الاسلام والمسلمین امام جمارانی

افکار سیاسی احمد آقا نشأت گرفته از فکر امام بود

بی شک نام سید احمد خمینی برای همیشه در کنار نام امام خمینی باقی خواهد ماند؛همانی که همواره و بویژه بعد از فوت ”سید مصطفی“ چه در مبارزه و چه در اداره مبارزه و امور انقلاب و کشور یار امام و یاور مردم بود و لحظه‌ای پدر را ترک نکرد. چه اینکه رهبر انقلاب برای او فقط"پدر"نبود و"مراد" هم بود. همان او که هم "امین امام" بود هم امین "مردم ".با حجت‏الاسلام والمسلمین امام جمارانی گفتگویی انجام داده ایم که با هم می خوانیم :

□ در آستانه سالگرد ارتحال جانسوز حاج سید احمدآقا خمینی هستیم. شما که از نزدیک با ایشان دوستی و رفاقت دیرینه داشته‏اید به عنوان شروع مصاحبه نحوۀ آشنایی خودتان را با حاج احمدآقا - رحمةالله‏علیه - بیان بفرمایید.

بسم‏الله‏الرحمن‏الرحیم

آشنایی ما با مرحوم حاج احمدآقا برمی‏گردد به سالهای 50 یا قبل از سال 50 شاید 47و 48و قبل از آن. اولین باری که با ایشان برخورد کردیم، یک شب من در مسجد بودم، آقای شجونی واعظ آن مجلس با یک جوان معمم- جلوتر از آقای شجونی- وارد آن جلسه شدند. از حرکات و راه‏رفتن ایشان من فهمیدم که فرزند امام است. چون به قدری شبیه بود به راه رفتن امام، از دور که وارد مجلس شد من گفتم که این آقازادۀ امام است و هیچ ندیده بودم ایشان را قبلش، تازه هم معمّم شده بود - دوبار به نجف رفته بود. آن‏بار اولی که به نجف رفته بودند معمم نبود بعد که آنجا می‏روند آنجا معمم می‏شوند و معمم به ایران برمی‏گردند - من آنجا برای اولین بار دیدم ایشان را، این ابتدای برخورد من بود با ایشان.

همان‏شب به منزل ما آمدند با آقای شجونی و آن‏شب را در خدمتشان بودیم. تا اینکه آخر شب رفتند و این طلیعه آشنایی ما بود با مرحوم حاج احمدآقا.

ایشان بسیار گرم و گیرا و جذاب بود و کسانی را که به رفاقت برمی‏گزید و ارتباط پیدا می‏کرد خیلی صمیمی و رفیق می‏شد و به همان دلیل هم با ما دوست شد و این دوستیها ادامه داشت تا وقتی که ایشان وفات کردند.

□ سابقه مبارزات سیاسی ایشان را قبل از انقلاب که حضرتعالی در جریان هستید بیان بفرمایید.

من از همان ایام نوجوانی ایشان، اطلاع داشتم که افراد مبارزی که در گوشه و کنار بودند، ارتباطاتی با حاج احمدآقا داشتند. ارتباطات به صور مختلف بود. اولاً هر کدام از اینها یک ارتباطی با احمدآقا داشتند که دیگری خبر از این ارتباط نداشت ما خیال می‏کردیم که فقط کسانی که در زمینه اعلامیه‏ها- بردن، پخش‏کردن و چاپ‏کردن-هستند با حاج‌‏ احمدآقا مربوط هستند. ولی بعدها فهمیدیم که خیر آنهایی هم که در زمینه مبارزات مسلحانه وارد بودند بی‏ارتباط با ایشان نبودند و گاهی پولهایی را از ایشان می‏گرفتند و در راه مبارزه صرف می‏کردند. حالا، ایشان از ناحیه امام وجوهی در اختیارش بود، یا از غیر امام، به هر حال این ارتباطات را، آنها هم داشتند.

□ در دوران ستم‏شاهی چه افراد و گروههایی در جهت مبارزه با حاج احمدآقا در ارتباط بودند؟

من گروهی را می‏شناختم که از بازاریها بودند و کسانی که در رابطه با قضیه نهاوند و دستگیری آنها در قم، منزل آقای ربانی شیرازی دستگیر شدند. افرادی بودند که حاج احمدآقا در ارتباط بودند؛ که در همان رابطه به قم می‏آمدند و می‏رفتند تا موقعی که دستگیری آنها پیش آمد. آن‏موقع آقای لاهوتی بود که ارتباط با احمد‏آقا داشت و گروهی هم با او در ارتباط بودند و جمعی از بازاریها بودند که آنها هم در رابطه بودند. گروههای مختلفی را ما می‏شناختیم که از روحانی و غیرروحانی که اینها بی‏ارتباط با احمدآقا نبودند؛ مثلاً بازاریهایی را ما می‏شناختیم که اینها در جهت چاپ اعلامیه کار می‏کردند. برادرِِ آقای ناطق نورِی، مرحوم عباس آقای ناطق نوری- که بی‏ارتباط با خود ما هم نبود وچند نفر هم با او بودند-با آقای لاهوتی هم گروهی بودند، آقای حسن تهرانی، از بازار هم بودند. عرض شود که افراد زیادی را من یادم هست که همه مرتبط بودند ولی من الآن به اسم نمی‏شناسم و شاید هم یادم نباشد. اینها با طرق مختلف اعلامیه از قم می‏آوردند و می‏بردند. از رفقای خودمان مثل آقای کروبی، آقای خوئینی‏ها؛ همه در رابطه با ایشان بودند و ما. با آقای مهدوی در ارتباط بودند. تا قبل از تبعیدشان به بوکان و آنجاها، که ما گاهی به دیدار تبعیدیها می‏رفتیم؛ آدم احساس می‏کرد که ارتباط مخفی بین آنها وجود دارد.

دیگر دفتر خود امام در قم، منزل امام در قم، که آنجا قائم به وجود احمدآقا بود. رفت و آمدها به آنجا بود، مبارزین به آنجا می‏آمدند و اعلامیه‏ها هم بیشتر غیرمستقیم از آنجا سرچشمه می‏گرفت تا زمانی که احمدآقا بار دوم به نجف رفتند؛ یعنی تمام آن مدت این ارتباطات برقرار بود. کسانی را خود احمدآقا می‏گفت که اینها پول به ما می‏دادند بابت مبارزات، آن ایام یک چند نفری را هم اسم می‏برد. من جمله آقای مهدوی [آیت‏الله مهدوی کنی] که ایشان پول می‏داد در راه مبارزات مسلحانه.

من جسته و گریخته از آن موقع خاطره داشتم ولی چون یادداشت نکردم یادم نمی‏آید. ایشان بیشتر به خانواده‏های زندانی سرکشی می‏کرد، پول برای آنها می‏برد و کمک می‏کرد، گاهی مستقیم و گاهی هم غیرمستقیم، تبعیدیهای زیادی بودند که اینها به اطراف و اکناف تبعید شده بودند و بیشتر به خانوادۀ آنها سرکشی می‏کرد و به دیدن خود آن تبعیدیها می‏رفت.

حاج احمدآقا جهت دیدار با امام به نجف رفته بودند که یک روز عصر در منزل نشسته بودیم، دیدم که احمدآقا تلفن کرد. یک حالت عجیبی داشت. گفتم که احمدآقا چطوری، چه خبر؟گفت: داداش فوت کرد. این خبر یک چیز غیر منتظره‏ای بود. زیرا مرحوم حاج آقا مصطفی صحیح و سالم، بود اصلاً کسی گمان نمی‏کرد که مثلاً یک همچین چیزی پیش بیاید. من یکه خوردم و ایشان بعد از این جمله که گفت داداش فوت کرد به گریه افتاد و تلفن را قطع کرد. من تلفن کردم به آقای موسوی خوئینی‏ها که الآن حاج احمدآقا یک تلفنی کرد و بعد، ایشان گفتند: بله اینجا هم زنگ زد به ما و همینجور گفت.

□ بعد از شهادت حاج آقا مصطفی، حاج احمدآقا چه نقشی در پیشرفت مبارزات داشتند؟

ما از نزدیک احمدآقا را نمی‏دیدیم، ایشان در نجف بودند. گاهی اگر تلفنی می‏شد یک سلام و علیکی، که بیشتر هم فرصتی برای صحبتهای متفرقه نبود. به هر حال ارتباطات برقرار می‏شد. ولی اجمال قضیه این بود که حاج احمدآقا دیگر پس از آن قضیه به تمام معنی یک رابطی بود بین امام و مردم؛ یعنی نقش بعد از پیروزی انقلاب و ارتباط ایشان با امام و مردم دقیقاً از نجف و پس از مرحوم حاج آقا مصطفی شکل گرفت. از آن موقع مثلاً کتابهایی را می‏فرستاد و برای دوستان و به آنها هم یک جوری رمزی حالی می‏کرد که آن کتاب نیست بلکه اعلامیه است.

یکی دو سه بار هم برای خود ما اتفاق افتاد. به طوریکه من یکبار تلقی کردم. بعد که ایشان تلفن کرد که آن کتاب را مراقبت کن تا یک مرتبه دست کسی نیفتد ما فهمیدیم که این اعلامیه است. ایشان بین جلد کتاب و مقوا و جلد رو اعلامیه را جاسازی می‏کرد و ما آن‏را می‏دادیم چاپ می‏کردند. رابط ما هم مرحوم عباس آقا ناطق نوری بود. ایشان تشکیلاتی مخفی داشت که می‏بردند چاپ می‏کردند و می‏آوردند. هزار تا را مثلاً به ما می‏دادند و ده هزار تا هم می‏بردند منتشر می‏کردند. گروههای زیادی به همین شکل دسته‏دسته در نقاط مختلف به هم مرتبط می‏شدند. دو سه بار ایشان اینجوری اعلامیه برای خود من فرستادند. برای دوستان دیگر هم مثلاً آقای کروبی، آقای موسوی و آنهایی که با او نزدیک و مطمئن بودند اینجوری اعلامیه می‏فرستاد و یک مرتبه می‏دیدیم که سراسر کشور اعلامیه پخش شده است.

از زمانی که احمدآقا پیش امام رفت نقش بسیار فعالی داشت هم در جهت اعلامیه‏هایی که به کشور می‏فرستاد و هم در نجف. مثلاً تا آن موقع کسی به فکر این نبود که درسهای امام را ضبط کند و با عکسهایی از امام داشته باشد. فیلمی، چیزی یا نوشته‏هایی از ایشان جمع‏آوری کند. مثلاً موقعی که امام از نجف می‏خواستند بروند به پاریس، به چهار نفر وصیت‏نامه دادند و آن چهار نفر را وصی قرار دادند. ــ آن چهار نفر از شخصیتهای مبرز علمی نجف بودند و از اطرافیان خود امام بودند: آیت‏الله خاتمی یزدی،

آیت‏الله‏‏کریمی، حاج شیخ جعفر کریمی، آمیرزا حبیب‏الله‏ اراکی بودند و یک نفر دیگر هم ظاهراً آقای رضوانی بود. ــ که در غیاب ایشان می‏بایست به کارهایی رسیدگی می‏کردند. خوب این یک امر مهمی بود اما متأسفانه از آن وصیت‏نامه‏ها هیچ باقی نمانده است و ظاهراً یکی از تأسفهای حاج احمدآقا همین بود. بهر حال کسی درصدد نبود که آثار و درسهای امام را ضبط کند و یا درصدد تهیه فیلم و عکس از امام باشد. در صورتیکه احمدآقا تمام این جهات را در نظر داشت. درسها و نوشته‏های امام را می‏دادند تا ضبط کنند. عکس و فیلم از امام می‏گرفتند و از این قبیل کارها، بخصوص در رابطه با سلامت و وضع مزاجی امام خیلی توجه می‏کردند و در موقعی هم که امام هجرت می‏کردند از عراق، احمدآقا با امام بود و نقش بسیار مهمی که داشت این بود که طرف مشورت امام بود. خوب احمدآقا به قول خود حضرت امام صاحب‏نظر در مسائل سیاسی بود. تا این درجه که امام با ایشان مشورت می‏کردند که کجا برویم. امام هم اذعان کرده‏اند به این مسأله که من با احمد مشورت کردم و احمد هم پیشنهاداتی داشت و من در ابتدا یکی از کشورهای اسلامی را در نظر گرفتم که ما را هم راه ندادند.

بعد از اینکه برگشتند مرحوم احمدآقا نقل می‏کردند که من شب تفأل زدم به قرآن که این حرکت امام چگونه است و سرانجام آن‏ چه خواهد شد. که این آیۀ شریفه اذهبا الی فرعون انه طغی؛ خطاب به حضرت موسی آمد، که تو با برادرت هارون حرکت کنید به طرف فرعون زیرا که فرعون طغیانش به حد اعلاء رسیده است. خوب سرنوشت آمدن حضرت موسی و برادرش هارون هم به نابودی فرعون منجر شد. دقیقاً این آیه پیروزی امام و پیروزی انقلاب را گواهی می‏داد.

آقا فرمودند: احمد اینجا هم که نگذاشتند برویم ما چه کنیم و کجا برویم. احمدآقا می‏گوید که به ذهن من آمد که برویم به پاریس، آقا هم یک فکری کردند و گفتند بد نیست. گفتیم چطور این به ذهن شما آمد؟ایشان گفتند که پاریس به اعتباری یک کشور آزادی بود و آدم می‏توانست در آن‏جا فارغ‏البال کار کند. مزاحمتها و نفوذ حکومتها در آنجا کمتر بود. لذا امام هم آن‏جا را پسندیدند و تصمیم گرفتند که به آنجا بروند.

بنابراین از عراق تا آمدن به پاریس و نیز در آن مدتی که پاریس بودند، نقش احمدآقا نقش رابط بسیار فعالی بود بین امام و کسانی که در آنجا با امام مرتبط می‏شدند. ملاقاتها و

رفت و آمدهایی که می‏شد. خبرنگارانی که می‏آمدند و خبرهایی که داده می‏شد، خوب برای هماهنگی همۀ اینها یک نفر را می‏خواست که بتواند این کارها را بخوبی انجام بدهد و احمدآقا کسی بود که بخوبی این وظایف را ایفاء می‏کرد.

□ لطفاً از ارتباط عاطفی حضرت امام و حاج احمدآقا برایمان بگویید.

احمدآقا بسیار علاقمند بود به امام، نه به عنوان یک پسر، بلکه به عنوان یک مرید، مطیع و به عنوان یک کسی که محو در امام بود. واقعاً احساس می‏شد به تمام معنی محو در امام است. او گاهی با بعضی از مسائل صددرصد مخالف بود. امّا، چون امام اراده کرده بودند آن‏را، می‏فرمود. این رابطۀ عاطفی احمدآقا با آن رابطۀ مریدی و مرادی وقتی ممزوج شد یک عاشق دلباختۀ به تمام معنی بوجود آورد، که واقعاً من احساس می‏کردم. در مواقع مختلف وقتی که امر دائر می‏شد خطری متوجه امام باشد به تمام معنی خودش را سپر می‏کرد. برای اینکه امام سالم باشد، و این را در تمام مواقف مختلف نشان داد.

امام در جریاناتی قرار گرفته بود، که فقط یک اعجاز الهی می‏توانست ایشان را سالم نگه دارد، ایشان در مقابل دستگاه شاه از آن موقعی که در سال 42 به زندان افتاد، در اختیار شاه بود و تحت‏نظر مأمورین شاه، چه آن موقعی که امام تبعید شد به ترکیه و چه موقعی که امام در قم بودند، کافی بود که یک نفر یا یک دست‏نشانده‏ای از طرف شاه بیاید و سوءقصدی به امام کند، موفق هم می‏شد که امام را از بین ببرد، امّا، خدا در تمام این مواقع امام را حفظ کرد تا موقعی که با یک دسیسه‏ای روبرو شدند، که آن هم ناکام ماند. آن این بود که می‏دیدند امام در ترکیه مورد توجه مردم است. سفیر ایران در عراق پیشنهاد کرد، اگر می‏خواهید امام هیچ بشود و محو بشود بفرستید نجف، چون نجف مهد علم و روحانیت و مرجعیت است و امام کسی نیست که بتواند آنجا عرض‏اندام بکند. اگر امام بیاید آنجا، محو می‏شود. البته غافل از اینکه اگر امام برود در آن مرکز، رشد امام در دامن دشمنِ دومِ ایشان، که صدام است صورت می‏گیرد. چنانکه خداوند در دامن صدام امام را حفظ کرد. آنجا خطرات زیادی متوجه امام بود اما همۀ این خطرات را خدا از امام دفع کرد.

در اینجا توصیه شده بود که از امام مراقبت بشود. اطرافیان امام می‏خواستند محافظ دنبال امام بفرستند. امام هم همیشه اخلاقش این بود که وقتی حرکت می‏کرد، مواظب بود کسی دنبالش راه نیفتد. حتی اگر شاگردان بعد از درس دنبال امام حرکت می‏کردند، به آنها می‏گفتند شما کاری دارید؟اگر سؤالی داشتند می‏کردند و اگر نه اجازه نمی‏داد دنبالشان کسی حرکت کند.

از ایران رسانده بودند که امام تهدید به قتل شده است. عراقیها گفته بودند که ما باید برای شما محافظ بگذاریم. امام احساس کرده بودند که اینها دلشان برای ایشان نسوخته است. (در واقع می‏خواستند امام را محصور کنند.) امام فرموده بودند که نه محافظ نمی‏خواهم. یکی از دوستانی که در نجف بودند، گفته بود که من به امام گفتم که اجازه بدهید برای شما محافظ بگذارند. زیرا ممکن است، خطراتی شما را تهدید کند. امام فرمودند: قل لن یصیبنا الا ما کتب الله لنا؛ آن چیزی که خدا تقدیر کرده پیش می‏آید و کسی نمی‏تواند جلویش را بگیرد. برای ما هم همان تقدیر است. این محافظین کاره‏ای نیستند. و بالاخره نپذیرفت که ما محافظی برایش بگذاریم.

موقعی که امام می‏خواهند از پاریس به ایران تشریف بیاورند از یک طرف حکومت ایران به تمام معنی ایستاده در مقابل ما، از یک طرف دشمنان. خلاصه سردمداران کفر جهانی، مثل امریکا و اقمارش، شرق و غرب همه علیه امام هستند. در یک شرایطی که به امام هم اعلام خطر شده بود، نیایید، اگر بیایید اینجا، امنیت شما را ما نمی‏توانیم حفظ بکنیم. با تمام این حرفها امام سوار هواپیما می‏شوند و با یک طمأنینه و اطمینان خاطری به ایران می‏آیند. در تمام این مراحل احمدآقا در کنار امام تمام حواسش این بود که به امام خطری متوجه نشود و این حکایت از آن عواطف عمیق؛ ارادت و اخلاص احمدآقا نسبت به امام می‏کند.

گاهی احساس می‏کردم که احمدآقا برای اینکه مثلاً، حرفی، صحبتی دربارۀ امام نباشد خودش را سپر می‏کرد برای هر کسی که حرفی می‏خواهد درباره امام بزند، و امام در این نامه‏ای که نوشتند یاد می‏کنند که: تو دوست من بودی و محبّ من، ولی بعضیها خیال می‏کردند که تو برای آنها ضرری داری در کنار من، و من می‏ترسم که بعد از من آنها درصدد این باشند که خلاصه علیه تو کینه‏ای، چیزی داشته باشند. این علاقه‏ای که بین

احمدآقا و امام بود، یک مقداری روی عواطف پدری و فرزندی بود و مقدار زیادی هم به ارادت احمدآقا نسبت به امام بستگی داشت.

من یکی از دوستان و رفقایی که در عمرم دیده‏ام، که در عالم رفاقت بسیار صمیمی، متواضع، دوست‏داشتنی و واقعاً رفیق بود، احمدآقا بود. خدا رحمت کند او را، احمدآقا یک خصوصیات اخلاقی فوق‏العاده و سعه صدر بالایی داشت. در مقابل مسائلی که پیش می‏آمد، خیلی بردبار بود، خیلی خوددار بود. مثلاً، گاهی همه کارهای آدم مطلوب نبود. اما او آنچه را که مطلوب نبود، به صورت مطلوب جلوه می‏داد. مثلاً، اگر یک عیبی در آدم بود و می‏خواست آن عیب را تذکر بدهد در صورتی تذکر می‏داد که هیچگونه در خاطرۀ آدم چیز ناجوری جلوه نکند. برای رفقایش خیلی احترام قائل بود. از رفقا شخصیت می‏ساخت. هیچ‏وقت تحقیر نمی‏کرد. همیشه درصدد تعظیم برادرها و دوستان و رفقایش بود. در محضر خاص و عام احترام به رفیقش می‏کرد، و همیشه اوقات به عنوان یک شخصیت از آن طرف اسم می‏برد، و جوری عمل می‏کرد که هیچ امتیازی برای خودش

نسبت به رفیقش قائل نبود. در بین رفقا هیچ تعیّن و تشخّصی از خودش نشان نمی‏داد، مسند خاصی برای خودش قائل نبود.

یک خصوصیت بسیار مهمی که در احمدآقا بود، این بود که تواضع عجیبی داشت. تواضعش گاهی به صورتی درمی‏آمد که موجب ملامت هم می‏شد. یکی از دوستان ما نقل می‏کرد که آن رفیقشان که رفیق مشترک ما هم هست می‏گفت: من در مدرسه «سید» نجف بودم. یک روز رفته بودم بیرون (ظهر یا بعدازظهری) وقتی وارد مدرسه شدم دیدم که احمدآقا لباسهای نشستۀ مرا که دمِ درِ حجره بود و بنا داشتم که بعداً بشویم، شسته و آب‏کشیده و دارد روی بندی که توی مدرسه آویزان بود، باد می‏دهد. وقتی من وارد شدم و این صحنه را دیدم گفتم که حاج آقا چکار می‏کنی؟گفت: نبودی من دیدم که کاری ندارم، لباسهایت را شستم. این رفیق ما می‏گفت من هر موقع که یادم می‏آمد این جریان را خجالت می‏کشیدم از اینکه مثلاً یک چنین اتفاقی افتاده، ببینید تواضع تا این حد بود. به هیچ‏وجه رفیق را نمی‏رنجاند. بسیار کم اتفاق می‏افتاد که درصدد رنجش رفیقش باشد. اگر یک موقعی تصادفاً احتمال می‏داد که در رفیقش یک رنجشی پیدا شده می‏آمد با یک تواضع خاصی حتی در حد دست‏بوسی از رفیقش عذرخواهی می‏کرد. هیچ رفیقی سرّی

را از او پنهان نمی‏کرد، اسرارش را به او می‏گفت و او هم بهترین سر نگه‏دار بود. بسیاری از رفقا از هم دلخور بودند. امّا، آنها را اصلاح می‏داد و نمی‏گذاشت که این دلخوری ادامه پیدا کند. همیشه درصدد بود که رفقا را با هم صمیمی و گرم نگه دارد. از آن طرف هم بسیار آدم بدون تکلفی در زندگی بود. بسیار ساده‏زیست بود چه از نظر سیاسی و چه از نظر مسکن و چه از نظر غذا؛ در تمام اوقات با یک پیکان بود و اکثر شبها حتی تا این اواخر هم ما به قم می‏رفتیم. آن‏موقع هنوز منافقین و اینها، کاری نکرده بودند که ناامن بشود. هیچ‏گاه حاضر نبود از ماشین بنز استفاده کند. این اواخر می‏گفت که شما گاهی توی بنز می‏نشینید خجالت نمی‏کشید. من وقتی در بنز می‏نشینم، بسیار خجالت می‏کشم. ــ و از این نظر اظهار شرمندگی می‏کرد ــ می‏گفت که من چاره ندارم؛ محافظین می‏گویند حتماً باید مراقب اوضاع و احوال و امنیت باشیم. این مسأله موجب می‏شد که ایشان یک مقداری از اسکورت و ماشینهای سیستم بالا استفاده بکنند.

من احساس می‏کنم که زندگی احمدآقا، موقعی که امام به ترکیه و نجف تبعید شده بودند با زمانی که امام حکومت داشت (و در مهد عزت و رفاه بود) هیچ فرقی نکرده بود. هیچ اهل جمع‏آوری مال نبود و اینکه پولی روی هم بگذارد، ابداً اهلش نبود. پولهای زیادی از امام باقی مانده بود. بعد از رحلت حضرت امام تمام اینهاــ و شاید یک مقداری هم پولهایی بود که هیچ‏کس به جز شخص احمدآقا اطلاع نداشت-را بدون کم و کاست تحویل حوزه داد. حتی بدون اینکه تمایلی به نگه‏داری آن پولها و امثال اینها داشته باشد. بعد از رحلت حضرت امام، احمدآقا یک حرکت بسیار جالب و پسندیده‏ای که کرد این بود که بلادرنگ اعلام کرد دفتر امام تعطیل است و وجوهات از احدی گرفته نمی‏شود و هر کس که خودش را از نظر وجوهات بدهکار می‏داند به منزل مراجع قم مراجعه کند. زیرا در اینجا از دریافت پول خودداری می‏شود، و کسی حق ندارد به نام دفتر امام از کسی پول بگیرد. این حرکت احمد یک حرکت بسیار جالب و مصممی بود که حکایت از روح آزاد و منیع‏الطبعِ احمدآقا می‏کرد. این از خصوصیات احمدآقا بود که اهل مال و دنیا و زندگی واین حرفها نبود. بلکه بی‏اعتنا به این مسائل بود. تا زمانی که رفت. رحمةالله‏علیه.

□ مقام علمی ایشان را تا آنجایی که درک کردید بیان بفرمایید.

از زمانی که امام به نجف تشریف بردند و از آن زمانی که احمدآقا را شناختم، همیشۀ اوقات مشغول درس بود. یا درس می‏گفت یا درس می‏خواند. من اجمالاً گاهی که جسته و گریخته به قم می‏رفتم، ایشان را می‏دیدم که پیش آقای ابطحی خراسانی-که از فضلا و اساتید مبرز قم هستند- درس می‏خواندند. آن موقع یادم هست که ایشان خیلی از آقای ابطحی استفاده می‏کرد. ضمن آنکه درسهای مختلفی پیش اساتید دیگر مثل آقای شبیری، آقای موسی و دیگر مراجع داشت. همۀ آن اساتید و آن مباحثات، گواه این معنی بودند و قبول داشتند که ایشان در جهت درس یک استعداد بالایی دارد و خوب درسها را می‏فهمد و از نظر علمی پیشرفت کرده است. همۀ آنها قبول داشتند که واقعاً اگر مسألۀ امام و کارهای مربوط به نهضت نبود احمدآقا یکی از فضلای به نام حوزۀ علمیه قم بود.

این اواخر ایشان اشتغالات علمی هم در منزل داشت. گاهی کفایه درس می‏گفت و گاهی هم به درس می‏رفت. پیش آقای محمدی گیلانی مباحثه‏ای داشتند که ایشان آنجا فلسفه می‏خواند. تا آنجا که ما یادمان است، ایشان به اشتغالات علمی مشغول، و معروف به جوان فاضل، درس‏خوانده و بااستعدادی بودند.

□ نقش و ارتباط ایشان را با جریانات سیاسی و مبارزاتی موجود در ایران، از دیدگاه خودتان چگونه ارزیابی می‏کنید؟

افکار سیاسی احمد آقا نشأت گرفته از فکر امام بود. از اول هم اینجور بود. هر گروهی یک فکر خاصی داشتند. احمدآقا گاهی در میان گروههای مختلف وارد می‏شد و گاهی به دیدنشان می‏رفت و گاهی آنها می‏آمدند. خوب اگر آدم، ساده فکر می‏کرد خیال می‏کرد که احمدآقا تحت‏تأثیر فکر سیاسی آن گروهها قرار گرفته است. در حالی که اینجور نبود. احمدآقا نظرش این بود که بایستی همۀ گروههای سیاسی در یک امر مشترک متمرکز شوند، و همۀ این گروهها یک وحدت روحیه‏ای داشته باشند. امّا، این به آن معنی نبود که او تحت‏تأثیر تفکرات آنها باشد. من این را دقیقاً می‏دیدم آن ایامی که گروههای مختلفی

اظهار عقیده می‏کردند. به همۀ آنها انتقاد داشت. مثلاً، آن روزها کتابهای مرحوم دکتر شریعتی خیلی مطرح بود و بسیاری هم تحت‏تأثیر مطلق تفکرات دکتر شریعتی بودند. امّا همان‏موقع من می‏دیدم که احمدآقا یک اشکالاتی هم به دکتر شریعتی دارد. بعضیها که از دور نگاه می‏کردند، خیال می‏کردند احمدآقا در خط فکری گروه خاصی است. در حالی که ایشان فکر خاصی جز فکر امام نداشت، گاهی به بعضی از گروههای سیاسی آن روز نزدیک می‏شد.

ایشان اظهار کرده بودند که: یک خطی را باید بوجود آورد که نه جزو این خط و نه جزو آن خط باشد. نه آن جناح و نه این جناح، یک خط سومی را باید بوجود آورد. به خاطر این جمله شایعاتی هم ایجاد شده بود. من در آن شایعات به ایشان گفتم، این چه مطلبی بود که شما ابراز کردید. ایشان یک جمله‏ای فرمود که من در مورد این گروهها نظرم این است: همۀ گروهها باید نسبت به انقلاب خاشع و خاضع باشند و همه نسبت به امام خوشبین باشند. اینجور نباشد که بگویند مثلاً تنگ‏نظری وجود دارد. همۀ اینها را باید با یک بیانی، با یک صحبتی، با یک نشستی و با یک حضوری نگه‏شان داشت. (من در آن ایام می‏دیدم که ایشان با چه ترفند و یک ارادت، اخلاص، برادری و صمیمی، مرحوم آقای طالقانی را از یک ورطۀ خطرناکی که پیش آمده بود نجات داد.) ایشان گفت که ما از وحدت سیایس خیلی نتیجه خواهیم گرفت که از تفرقه جز ضرر و زیان چیزی نخواهیم گرفت. من اگر مطلبی گفتم به این خاطر است و خط، یک خط است، و آن خط امام است، خط یک خط است و آن خط تفکر امام است. ما اگر دم می‏زنیم از یک تفکر خاص و یک گروه خاص، برای این است که اینها را بیاوریم توی وادی این که اینها دور نشوند و جدا نشوند. بلکه بیایند یک مقدار نزدیک به خط امام بشوند. ما منظورمان این بود و من هیچ صحبتی و هیچ خطی و تفکری را جز تفکر امام قبول ندارم.

اگر بنا بود که مثلاً برخورد و اصطکاکی بوجود بیاید، امام اولین کسی بود که می‏توانست احمدآقا را مورد توبیخ قرار بدهد. امّا می‏بینیم که امام با احمدآقا همان برخورد صمیمانه اول را داشتند. امام آدمی نبود که از کسی رودربایستی داشته باشد و ملاحظه‏ای بکند که این پسر من است یا مثلاً، این وابستۀ به من است. اگر چه امام بارها این معنی را به صراحت فرمودند که؛ من عقد اخوت با کسی نخواندم امّا، اگر کسی را

مضر تشخیص می‏داد بلادرنگ اعلام می‏کرد و اظهار بیزاری و توبیخ می‏کرد.

□ جنابعالی ضمن بیان نحوۀ ادارۀ دفتر توسط حاج احمدآقا، مسائل مالی، حساسیتها و احتیاطهایی که ایشان انجام می‏دادند را توضیح دهید.

کارهای دفتر به چند قسمت تقسیم می‏شد؛ یک قسمت امور مالی بود و گرفتن وجوهات و صرف آنها، یک قسمت هم مسائل و احکام شرعی بود، و اجازه‏هایی که از امام داشتند و اجازه می‏خواستند و یا اجازه می‏گرفتند - احکامی که امام صادر می‏کردند از طریق دفتر انجام می‏شد. - من در نظرم هست که در امور مالی هیچ دخالتی نداشت. امور مالی زیر نظر بعضی از دوستان و اعضای دفتر بود. زیرا یک قسمت از کارها بود که ایشان مستقیماً دخالتی نداشتند. اما امور سیاسی مربوط به حاج احمدآقا می‏شد. کارهایی که در دفتر انجام می‏شد هر کدام یک مسؤولی داشت. امور مربوط به خبر و خبرنگاری هم بود که این مسائل زیر نظر خود حاج احمدآقا اداره می‏شد. یک کارهایی هم مربوط به امور مملکتی بود. (در امور مملکتی و اجرائیات بنا نبود دخالت شود. زیرا موقعی که دفتر امام در قم تأسیس شده بود در کارها و امور مملکتی دخالت می‏کرد. امّا، امام این کار را منع کردند و آن‏را مختص خود دولت و اعضای وزارتخانه‏ها می‏دانستند. لذا در کارهای مملکتی و اجرائیات دخالت نمی‏شد.)

کارهای سیاسی، ملاقاتهای عمومی و ملاقاتهای خصوصی‏ای که صورت می‏گرفت، احکام یا فرمانها و یا بیانیه‏هایی که صادر می‏شد و از این قبیل کارها همه زیر نظر احمدآقا بود. منتهی کارهایی که مربوط می‏شد به شؤون سیاسی از ناحیه خود امام انجام می‏گرفت. مثلاً؛ امام احکامی می‏نوشتند برای اشخاصی و بیانیه‏ها و اعلامیه‏هایی که صادر می‏شد، اکثراً به خط خود امام بود. که الآن هم وجود دارد. گاهی در بیانیه‏ها و اعلامیه‏ها مثلاً احمدآقا یک چیزهایی به ذهنش می‏آمد. که ایشان می‏گفت، من اینها را به امام عرض می‏کنم و بعضی از اشکالاتی که می‏گیرم امام می‏پذیرند و بعضیها را هم رد می‏کنند. اگر چنانچه یک نکته‏ای یا یک عبارتی مثلاً قرار بود پس و پیش بشود. حتی یک لفظ را ایشان پس و پیش نمی‏کرد. مگر اینکه به امام می‏گفتند. می‏گفت: من تا به امام

نگویم و امام قبول نکند من این لفظ را تغییر نمی‏دهم و امام هم به این عمل واقف بودند. احمدآقا دقیقاً مراقب بود اگر یک گروه خاص با امام ارتباط یا ملاقات می‏کردند، کاری می‏کرد که گروه دیگر هم این ارتباط را پیدا کنند. اگر از جناح راست ملاقات می‏کردند از جناح چپ هم ملاقات کنند. اگر از جناح چپ پیش امام می‏رفتند، یک ترتیبی بدهد که از جناح راست هم با امام ملاقات کنند. تا این توازن محفوظ باشد. و یک وقت نگویند که امام در یک کانال خاص افتاده است.

ایشان می‏گفتند؛ امام متعلق به همه است متعلق به یک قشر خاصی نیست، امام با یک جناح مربوط نیست رهبر همۀ جناحها و همۀ گروهها است و همۀ آنها باید مرتبط با امام باشند. در ملاقاتها سعی احمدآقا بر این بود که حضور دائم نداشته باشد. حتی گاهی کسی می‏آمد، احمدآقا می‏گفت که من احتمال زیاد می‏دادم که راجع به خود من می‏خواهد با امام صحبت کند من از حضور امام بیرون می‏رفتم تا او با خیال راحت حرفهای خود را بزند. (بسیاری از صحبتها دربارۀ احمدآقا، در غیاب ایشان زده می‏شد و احمدآقا حاضر نبود که جلوی حرفها را بگیرد و می‏گذاشت که همۀ حرفها به امام برسد.)

آقای احمدآقا واقعاً در زمان امام مظلوم بود. امام گاهی مثلاً به احمدآقا یک مطلبی را می‏گفتند که این کار را انجام بده، احمدآقا وقتی که انجام می‏دادند مردم خیال می‏کردند که این ارادۀ احمدآقا بوده که آن‏کار را برخلاف میل آنها انجام بدهد و به همین دلیل نسبت به ایشان بدبین می شدند. در صورتیکه نمی‏دانستند این دستور امام بوده است که اینجور حرف بزن و اینجور بگو. این مظلومیت او بود و انصافاً هم مظلوم زندگی کرد و مرگ ایشان هم خیلی مظلومانه بود، و در حالیکه در جوانی و در سنینی که ما امیدوار بودیم، سالهای سال در خدمت ایشان هستیم و ایشان در قید حیاتند و برای اسلام و مسلمین و همچنین بازوی پرتوانی برای مقام معظم رهبری و رئیس‏جمهور هستند از دنیا رفتند و داغ بزرگی بر دل دوستانشان گذاشتند.

□ شما نقش حاج احمدآقا را در تثبیت اوضاع سیاسی کشور (از 12 - 22 بهمن‏ماه 1357) چگونه می‏بینید؟

من از آن روزها خیلی خاطرات دارم ولی متأسفانه یادداشت نکرده‏ام. یادم هست در پاریس احمدآقا ملاقاتهایی را ترتیب می‏دادند، که خود آن ملاقاتها خیلی مهم بود. (یکی از آنها، ملاقاتی بود که سید جلال تهرانی می‏خواست با امام انجام دهد و استعفای خودش را به ایشان بدهد.) در موقعی که بعضی از گروهها می‏خواستند پیش امام بیایند. اول می‏گفت؛ شما موضع‏تان را مشخص کنید که در چه خط فکری هستید، بعد به ملاقات امام بروید. این نکات مشخص‏کننده این است که احمدآقا بدنبال خط امام و تحکیم مبانی انقلاب بود.

وقتی که حاج احمدآقا به ایران آمد. من آن ایام می‏دیدم که شبانه‏روز در خدمت امام بود و منفک از امام نمی‏شد. با آوردن گروهها و اشخاص پیش امام؛ با ملاقاتهایی پی‏درپی و مکرری که امام با مردم داشت. تدارک این همه ملاقاتها و آمدن این همه گروهها و سران به قم، و ترتیب آمدن ارتشیها و همافرها که آن روزها بسیار مهم و سازنده بود. همه توسط حاج احمدآقا انجام می‏گرفت. ما در این فکر بودیم که اما چگونه می‏خواهد دولت تشکیل بدهد. در شرایطی که دولتی حاکمیت دارد و چگونه در مقابل این دولت می‏خواهند بایستند؟ بعد دیدیم که امام با آن شهامت و شجاعت خاص خودش می‏آید در مقابل خبرنگارها و آقای بازرگان را بعنوان نخست‏وزیر و برای تشکیل دولت موقت، معرفی می‏کنند. آن‏روز جلال و جبروت عجیبی در امام دیده می‏شد.

این همه مسائل را باید یک فردی که به تمام معنی لیاقت و کفایت بر امور داشته باشد تدارک ببیند. آن کسی که در تدارک همۀ این مسائل نقش مهمی داشت در درجۀ اول احمدآقا بود که آن‏روزها شب را از روز نمی‏شناخت و دنبال کار بود.

□ نقش حاج احمدآقا در تسخیر لانه جاسوسی امریکا را چگونه ارزیابی می‏کنید؟

در مورد تسخیر لانه جاسوسی ما مواجه شدیم با این خبر، که تعدادی از جوانان

دانشجوی مسلمان لانه جاسوسی را تسخیر کردند. در این قضیه امام اول یک تأملی داشتند. که اینها کی هستند. آقای حاج احمدآقا آن بچه‏ها را به امام معرفی کردند. که این بچه‏ها مسلمان هستند و مورد وثوق، و اطمینان و دانشجویانی هستند که شناخته شده‏اند. بخصوص از طریق آقای موسوی خوئینی‏ها، که هدایت جوانها را در قبل از انقلاب در همین مسجد خیابان نیاوران که ایشان آنجا امامت می‏کردند، بعهده داشتند. شناختن اینها بوسیله ایشان انجام شد و کاملاً هم با آنها از نزدیک آشنا بود. بچه‏ها هم مورد اعتماد و متدین بودند. احمدآقا بوسیلۀ آقای موسوی خوئینی‏ها آنها را شناسایی و به امام معرفی کردند.

اما آن چیزی که خیلی مهم بود این است که امام وقتی مطمئن شدند که اینکار توسط بچه‏های مسلمان و دانشجویانی که در خط امام هستند انجام گرفته به تمام معنی کار آنها را تأیید کرد و اعلام کرد که این انقلاب دست‏کمی از انقلاب اول نداشت. احمدآقا بعد از اینکه این جریان اتفاق افتاد به آنها گفت: امام اصلاً در مقابل این مسائل به هیچ‏وجه ترس یا واهمه‏ای احساس نمی‏کردند.

آنچه که مورد اتفاق همه، چه آن‏روز و چه امروز هست، اینست که تسخیر لانۀ جاسوسی به وسیلۀ یک گروه دانشجوی مسلمان معتقد به امام و انقلاب انجام شده است. و بعد از آنکه این‏کار انجام شد احمدآقا برای تأیید این قضیه خودش شخصاً بلند شد- من آن شب در خدمت ایشان بودم - رفتیم به لانه جاسوسی، و در آنجا عده‏ای از گروگانها را ملاقات کردیم. البته بعد از مدتی آنها را متفرق کردند و از آنجا بردند. به هر حال دوبار من در خدمت ایشان به لانۀ جاسوسی رفتم و این خود مهر تأییدی بود که احمدآقا بر این قضیه زدند. این قضیۀ بسیار مهمی بود. زیرا آن‏روزی که این لانۀ جاسوسی تسخیر شد امام در نظر اول می‏خواستند به وسیله آن خوف و ترس از دلهای مردم برود تا بتوانند انقلابشان را به اهدافی که دارند برسانند که البته رساندند. یعنی احساس امام این بود که ملت ترسی ندارد و این موجب خوشحالی امام بود.

البته وقتی دانشجویان رفتند و تسخیر لانه جاسوسی انجام گرفت، معلوم شد بچه‏هایی که آنجا را گرفتند بچه‏های مرتبط با آقای موسوی خوئینی‏ها بودند. به طور قطع آقای موسوی به عنوان رهبر جمع مشخص شده بود. خوب ایشان هم چه قبل از آن قضیه

و چه بعد از آن مورد تأیید حضرت امام بودند و همین موجب شد که ایشان رهبری را از ناحیه امام داشته باشند و در آنجا مراقب کارهای بعدی جاسوس‏خانه باشند. لذا هم قبلاً مورد تأیید بود و هم در آنجا مورد تأیید امام و حاج احمدآقا قرار گرفتند.

□ نقش حاج احمدآقا را در این جریان ریاست جمهوری بنی‏صدر شما چگونه ارزیابی می‏کنید؟

یک شبی جایی بودیم که من بودم و احمدآقا بود و بنی‏صدر هم بود. این جلسه به طور طبیعی تشکیل شده بود. من و حاج احمدآقا رفته بودیم منزل یک رفیق مشترکی صاحب منزل گفت؛ امشب آقای بنی‏صدر قرار است بیاید اینجا. احمدآقا نگاهی به ما کرد که، برویم یا نرویم؟ (این موضوع وقتی بود که اختلافات داشت به حد بالا بروز می‏کرد.) بعد طولی نکشید که ما دیدیم بنی‏صدر آمد تو، بنی‏صدر یک جمله‏ای به احمد آقا گفت: - در آن موقع ایشان سنجش افکار می‏کردند. - که آیا در این سنجش افکار جدید فهمیدی نتیجه چه شده؟احمدآقا گفت نتیجه چه شده؟ گفت من 41 یا 45 و پدرت 55 شده، خیلی نزدیکِ پدرت به ما! احمدآقا خندید و گفت: ببین آقای بنی‏صدر (همینجوری که نشسته بود دستش را گذاشت به پشت بنی‏صدر) دستِ من پشت تو است، تا این دست من پشت تو است هستی، دست ما که از پشت تو برداشته شود رفتی، تو خیال نکن اینهایی که می‏روند سنجش افکار، به تو حرف راست می‏زنند و واقعیت را به تو می‏گویند. گول این حرفها را نخور. این راههایی که شماها پیش گرفتید راههای درستی نیست. من از باب رفاقت و دوستانه به شما می‏گویم. - این صحبتهایی که آن شب بین احمدآقا و بنی‏صدر شد خیلی جالب بود. بعد هم زدند به دندۀ شوخی و صحبت آمد. - خلاصه مجلس تمام شد و ما آمدیم. اما بنی‏صدر آنجا ماند. توی راه من به احمدآقا گفتم که این مردک چه می‏گفت؟احمدآقا گفت: همینها [منافقین]باعث بیچارگی اینها شدند. برای ما خیلی روشن نبود که منافقان دور بنی‏صدر را گرفته‏اند، و این مسأله سنجش افکار هم القائاتی است که آنها به او می‏کنند. که تو مثلاً، 45‏هستی و چیزی نمانده که به امام

برسی.

خلاصه طولی نکشید که چند نفر از امام جمعه‏ها خدمت امام رسیدند و از وضع بنی‏صدر اظهار نگرانی کردند و با توجه به نفوذ کلامش که نفوذ کمی نبود احساس می‏شد که آن آقایان خیلی از این قضیه متوحش هستند. امام یک جمله به اینان فرموده بود که بنی‏صدر چیزی نیست به اندازۀ سه ربع‏اش رفته و یک ربع از نفوذش مانده است. آن هم با یک تلنگر از بین خواهد رفت. اتفاقاً همین هم شد. طولی نکشید که امام فقط دو جمله نوشته بودند خطاب به ارتش؛ که بنی‏صدر فرماندۀ کل قوا نیست. همین جمله موجب شد که بنی‏صدر اصلاً نتوانست آشکارا زندگی بکند و جایی ظاهر بشود و با لباس زنانه و با آن وضعیت از کشور خارج شود.

نقش مهم احمدآقا نقش بسیار اساسی و حیاتی بود توی آن جریانات و آن اینکه اگر بشود بنی‏صدر را نگه دارند که این وضع پیش نیاید اما وقتی کار به آنجا رسید احمدآقا هم اخبار را علی‏القاعده منتقل می‏کرد تا آنجا که بنی‏صدر دستش از پشت بسته شد.

□ نقش و دیدگاه حاج احمدآقا را در رابطه با ریاست جمهوری آیت‏الله خامنه‏ای هم بیان بفرمایید.

من البته خیلی اطلاع ندارم که آن روزها چگونه بوده است. اولاً آقای حاج احمدآقا به عنوان یک فرد لایق، شایسته به تمام معنی از ابتدای نهضت به حضرت آیت‏الله خامنه‏ای نظر داشتند و این نظر روز بروز تقویت می‏شد تا آن موقعی که انقلاب پیروز شد، و ایشان به عنوان نماینده حضرت امام در وزارت دفاع مأمور شدند. گاهی هم که صحبت می‏شد حاج احمدآقا به عنوان یک شخصیت بزرگ انقلاب از ایشان اسم می‏بردند. خوب ما خودمان هم از ابتدای امر چند نفر را شاخص می‏دانستیم؛ حضرت آیت‏الله خامنه‏ای، جناب آقای هاشمی، جناب آقای بهشتی - رضوان‏الله‏تعالی‏علیه - و همینطور بزرگانی مثل مطهری و...، اینها شاخصهای انقلاب بودند و افرادی بودند که همه، آنها را به عظمت می‏شناختند، و امام شاید نظرشان هم این نبود که مثلاً، روحانیون در پست وزارت و

صدارت و ریاست‏جمهوری و... باشند. امّا، قضیه بنی‏صدر و قضیه بازرگان مقدمه‏ای شد برای آن. بعد از بنی‏صدر مرحوم رجایی به عنوان ریاست جمهوری مطرح شد. آقای رجایی و آقای باهنر هم که به شهادت رسیدند امام دیدند باز بهترین شخصی که لایق و شایسته این معناست آقای خامنه‏ای است. احمدآقا هم این را به تمام معنی قبول داشت. می‏شود گفت که حاج احمدآقا نقش مؤثری در این جهت داشتند. خود امام هم به این نتیجه رسیده بودند که شایسته‏ترین فرد برای ریاست جمهوری روحانیونی هستند که در راسشان هم آقای خامنه‏ای است. بنابراین ایشان را به عنوان کاندیدا پذیرفتند.

□ دیدگاه حاج احمدآقا را نسبت به پذیرش قطعنامه 598 و مسائل بعد از آن بیان بفرمایید.

عرض شود که شاید یک مقدار قبل از اینکه امام تصمیم به قبول قطعنامه بگیرند حاج احمدآقا به این مسائل آگاه شده بودند و این را خود ایشان می‏فرمودند، که من به امام منتقل کرده‏ام. امّا، امام با این عقیده که ما باید قدرت و توان جنگی را تا آخرین مورد به کار ببریم تأمل داشتند. اما آن‏روز که گزارشی از مسؤولین سپاه و ارتش و نیز از طرف مسؤولین کشور راجع به اوضاع اقتصادی به امام رسید و گزارشی که مسؤولین جنگ ارائه دادند حاکی از ضعف نیرو و عدم تحرکاتشان بود، امام احساس خطر کردند. مدتی قبل این مسائل را ما استشمام می‏کردیم. حاج احمدآقا هم دقیقاً همین مسائل را منتقل می‏کردند. اما امام طبق وظیفۀ الهی که داشتند، می‏فرمودند که باید تا آخرین موردی که ما در توانمان هست بجنگیم و کوتاه نیاییم. حتی بعد از قبول قطعنامه از طرف عراقیها به خرمشهر و منطقۀ جنوب حمله شد و روزگار عجیبی پیش آمد. من یادم است که آن روزها حضرت آیت‏الله خامنه‏ای به عنوان امام جمعۀ تهران یک اعلامیه‏ای دادند و به همۀ ائمه جمعه و سپاه و ارتش اخطار کردند که در یک چنین موقع خطرناکی که دشمن ارادۀ حمله کرده ما باید تا آخرین قطرۀ خونمان را برای دفاع بگذاریم. من هم رفتم از همه درخواست حرکت به سوی جبهه‏ها کردم.

صدام گفته بود؛ اینها که قطعنامه را قبول کردند توان جنگی ندارند با یک یورش برویم و مراکز را بگیریم. این حمله یک حملۀ وحشیانه‏ای بود که آخرین زور و قدرتشان را به‏کار برده بودند که با یک یورش بیایند، اهواز را بگیرند. البته وقتی اهواز را می‏گرفتند بقیه برایشان سهل بود. آن‏روز سپاهی و ارتشی، نمی‏دانم روحانی و کمیته و تمام نیروها حرکت کردند و رفتند و واقعاً هم جانانه جنگیدند و دشمن را عقب راندند.

امام بعد از این قضیه فرموده بود؛ اگر ما می‏دانستیم این همه نیرو و توان جنگی داریم، من قطعنامه را قبول نمی‏کردم یعنی؛ یک چنین وضعی پیش آمده بود. البته ما در اینجا نقش احمدآقا را به عنوان یک رابط و یک عنصر فعال و عاقل و زیرک به تمام معنی چه قبل از قطعنامه و چه بعد از آن می‏بینیم.

□ در قضیه آقای منتظری احمدآقا چه نقشی داشتند؟

ما احساسمان این بود که احمدآقا در تکاپوی این است که نگذارد بین آقای‏منتظری و امام افتراقی حاصل بشود. یکی دو بار هم خود آقای منتظری را آورد در حضور امام که در آن ملاقاتها امام حدّ نهایی تواضع را به آقای منتظری کردند و از آقای منتظری خواهش کردند که شما بروید درس و بحث‏تان را ادامه بدهید. - در آن ایام آقای منتظری اعتصاب کرده بودند و درس نمی‏گفتند. آقا هم خواهش کرده بودند که شما بروید به درس و بحث‏تان ادامه بدهید. - خوب نیست شما در این ماجراها دخالت کنید. بگذارید دادگاهها کار خودشان را بکنند و شما هم کار خودتان را بکنید و اگر یک موقع نوبت به شما رسید اعتراض کنید. الآن جای این اعتراضات نیست. آن‏روز آقای منتظری نه تنها گوش به حرفهای امام ندادند. بلکه موضع‏گیری هم کردند. احمدآقا می‏خواست که ارتباط آقای منتظری را با امام محکم‏تر کند و نگذارد که این افتراق حاصل شود. در شرایطی که سید مهدی هاشمی دستگیر شده بود.

حاج احمدآقا به امام گفت که سید هادی داماد آقای منتظری را به ملاقات شما بیاوریم بلکه برود آقای منتظری را راضی کند تا از این موضع‏گیریها دست بردارند. من یادم هست وقتی که سید هادی را برای ملاقات امام آورده بود، بسیاری از رفقای ما

عصبانی شده بودند که چرا ایشان را آورد و چرا احمدآقا این کار را کرد؟همه خیال می‏کردند که احمدآقا بدون نظر امام ایشان را آورده بود. در حالی که خود امام تمایلی به این کار داشتند و به توصیه خود امام این امر انجام گرفته بود و احمدآقا نمی‏توانست برای همه توضیح بدهد که این تمایل خود امام بوده که آقای هادی هاشمی را جهت ملاقات بیاوریم. تا بلکه بتوانند توی این قضایا آقای منتظری را نگه دارند.

یکی از مظلومیتهای احمدآقا هم همین بود که آقای منتظری و اطرافیان‏شان خیال می‏کردند که نقشه و توطئه‏ای است که احمدآقا در آن شریک است که آقای منتظری را کنار بگذارند. در حالی که بینی و بین‏الله هیچ نقشه‏ای در تضعیف آقای منتظری نبود مگر نقش و موضع‏گیریهای خود ایشان. احمدآقا جز در نقش تحکیم و اتفاق و وحدت آقای منتظری و نظرات امام هیچ نقش دیگری نداشت و انصافاً او می‏خواست میانه را جوش بدهد و نگذارد که کار به اینجاها برسد.

□ به‏عنوان آخرین سؤال اگر خاطره‏ای یا مطلب دیگری از حاج سید احمدآقا دارید بفرمایید.

بله، یک مطلب جالبی که آقای حاج سید محمد بجنوردی برادر خود من هم تفصیلاً آن‏را گفته‏اند، و از خود حاج احمدآقا هم من نقل می‏کنم، اینست، ایشان گفتند: ما نجف بودیم در همان زمانی که امام نجف بودند. مثل اینکه سال 55 و آن موقعها بود. که من و حاج آقا مصطفی و آقای بجنوردی رفتیم به لبنان و بعد از آن‏جا هم رفتیم به بعلبک. [1]

خسته شده بودیم، کنار خیابان نشسته بودیم. کسی هم ما را نمی‏شناخت- سه تا سید مثلاً اینجا کنار خیابان نشسته‏اند-بعد بعضی از کسانی که می‏آمدند وارد می‏شدند، سلام و احترامی می‏کردند و می‏رفتند، و بعضیها احترام می‏کردند و رد می‏شدند. خیابان خلوتی بود. امّا طولی نکشید که دیدیم یک عربی از راه دور وارد شد و خیلی خاکی و خودمانی و صمیمی آمد پیش ما و نشست. وقتی که نشست مرحوم حاج آقا مصطفی گفت

که این عرب یک چیزهایی می‏داند. چشمهای جذابی دارد. خوبه یک سؤالاتی ازش بکنیم و ببینیم که چیزی دارد یا ندارد. آن عرب با همان لهجۀ عربی خودش صحبت می‏کرد که خیلی گرم و گیرا هم بود. توی حرفهای ایشان مرحوم حاج آقا مصطفی سؤالی کرد از آن عرب، حالا آن سؤال چی بود یادم نیست. امّا آن مرد عرب گفت که؛ شما دنبال یک مسائل و یک اهدافی هستید که بزودی به آن اهداف می‏رسید و پیروزی نصیب شما می‏شود. - از این جملاتی که او می‏گفت می‏فهمیدیم که یعنی انقلاب پیروز می‏شود.- آقای حاج آقا مصطفی گفتند که از کجا می‏گویید، چه جوری می‏فهمی، از کجا می‏گی؟ آن شخص عرب گفت که البته شما آن زمان نیستی، شما آن زمان را نمی‏بینی. آقای حاج آقا مصطفی گفت که چطور ما نمی‏بینیم؟ آن شخص عرب گفت که شما سال دیگر این موقع نیستید. حاج آقا مصطفی یک ‏قدری ناراحت شدند. احمدآقا فرمودند، من گفتم، من چی؟با همان لهجه عربی گفت: شما خیلی مهم و بزرگ می‏شوید. - یک عباراتی می‏گفت که این منظور را می‏رساند. - و بعد یک چیزی هم راجع به آقای بجنوردی گفت که مطلب مهمی نبود.

بعد همین‏جور که دور هم نشسته بودیم حاج آقا مصطفی گفت که آن عرب چطور شد، من می‏خواستم یک پولی بهش بدهم، یک کمکی بهش کنم. چطور رفت، کجا رفت اصلاً ما نفهمیدیم که کی رفت! سال بعد هم حاج آقا مصطفی فوت کردند. همانطور که آن شخص عرب پیش‏بینی کرده بود.

این قضیه را من هم از حاج احمدآقا شنیده بودم و هم از آقای بجنوردی. این قضیه گذشت تا اینکه دو سه ماه قبل از فوت مرحوم حاج احمدآقا یک شبی در منزل ایشان موقعی که هنوز کسی نیامده بود حاج احمدآقا به من گفتند: کسی که راجع به داداش پیشگویی کرده بود به تهران آمده او به ایران آمده.

البته این‏را هم عرض کنم. یک شب جلسه‏ای بود که در خدمت آقای کروبی بودیم. من گفتم که حاج احمدآقا این قضیه را دو سه ماه قبل از فوتش به من گفت. آقای کروبی گفت که عجب، من گفتم که این حرف را احمدآقا زده! این‏ را من بودم یادم می‏آید که یک چنین چیزی گفت اما بیش از این چیز دیگری به من نگفت.

بعد از فوت مرحوم حاج احمدآقا هم، حاج حسن آقا نقل کردند که ایشان به خانمشان

گفته بودند؛ من تا چند ماه دیگر نیستم. خانمشان گفته بود، این حرفها چیه از کجا می‏گی؟ ایشان گفته بود؛ آن کسی که دربارۀ داداشم پیشگویی کرده دربارۀ من هم پیشگویی کرده که شش‏ماه دیگر بیشتر نیستی! خانم ایشان گفته بودند که شش‏ماه تا کی؟گفته بودند که تا شب عید!

این قصه را حاج حسن آقا وقتی که آقای شیخ حسن روحانی بعد از فوت حاج احمد آقا به دیدن حاج حسن آقا آمده بودند نقل می‏کرد. به حاج حسن آقا گفتم که پدرت به من دو سه ماه قبل از رحلتشان گفته بود، آن شخصی که راجع به داداشم پیشگویی کرده آمده به ایران. اما بیش از این دیگر چیزی به ما نگفت. حاج حسن آقا خیلی تعجب کرد و گفت که این را هم به شما گفته؟ گفتم بله، ایشان گفت که، خوب آن مؤید همین خبری است که مادرم نقل می‏کند.

همچنین یک شیخی هم که از دوستان مشترک من و حاج احمد آقاست به من گفت که دوبار حاج احمدآقا به من گفت که من تا دو ماه دیگر بیشتر نیستم اگر چیزی از من می‏خواهی بخواه، که من تا دو ماه دیگر بیشتر نیستم! و این دو ماه هم منطبق شد با شب عید و تا اینکه همین قضیه واقع شد. رحمت‏الله علیه.




[1]- بعلبک یکی از شهرهای شمالی لبنان است.