اسفند 1389
2011 February

بازگشت به پرتال
 
 





خاطرات نزديكان از يادگار امام

 

اطاعت از مادر

همسر گرامى حضرت امام‏خمينى(ره) نقل مى‏كند: يك روز آمد... بعد از احوالپرسيها گفت خانم من اميرالحاج شده‏ام. گفتم: چرا؟ قضايا را تعريف كرد كه آقاى خامنه‏اى به من گفته‏اند كه اين مسئوليت را قبول كن. من به او گفتم: احمدجان تو حتماً بهتر از من مى‏دانى كه ملك فهد تابع دستورات آمريكاست. اگر شما به آنجا بروى و مصلحت آمريكا چنين قرار بگيرد كه شما را بگيرند و به فهد دستور دهد، فهد اطاعت مى‏كند و اين چيزى است كه هم براى تو و هم براى ايران مناسب نيست، كه ايشان رفتند و اطلاعيه‏اى در جواب نوشتند كه خانم راضى نيستند.

 

بابا، اصلاً نگران نباش

خانم فاطمه طباطبايى مى‏گويد: ... ميهمان مى‏آمد، من دو جور غذا درست مى‏كردم. احمد اعتراض مى‏كرد و مى‏گفت: اين اسراف است. مى‏گفتم: انسان براى خودى يك جور غذا درست مى‏كند، اما ميهمان احترام دارد و بايد حداقل دو نوع غذا تهيه كرد.

گاهى مى‏خواستم براى اتاقها پرده بزنم. او مى‏گفت: چوب پرده لازمندارد. همان ميخ زدن كفايت مى‏كند! اين كارهايى كه شما مى‏كنيد باعث نگرانى من مى‏شود.

من واقعاً درمانده شده بودم. ناچار خدمت حضرت امام رسيدم و عرض كردم: «آقا! احمد واقعاً وسواسهايى در زندگى دارد كه من مانده‏ام در زندگى چه بكنم. اگر حضرت‏عالى هم آنچه را ايشان اسراف مى‏داند، اسراف مى‏دانيد، انجام ندهيم... حضرت امام فرمودند: «ببين بابا. اصلاً نگران نباش، خرج زندگى تو را خودم از پول شخصى مى‏دهم. به احمد بگو نگران نباشد، فكر نكند حقوقى است كه در قبال كارى كه انجام مى‏دهد، دريافت مى‏كند».

 

گه گاه با هم بازى مى‏كرديم

سيدعلى خمينى كوچكترين فرزند يادگار گرامى حضرت امام(س) يادها را از دوران كودكى زنده مى‏كند: ...يك روزى كه من بازى مى‏كردم؛ يعنى با دوچرخه در جايى كه سربالايى داشت، بازى مى‏كرديم، ايشان به من گفتند كه از آن سربالايى بالا نروم، مثل اينكه مواظب بودند. به من گفتند از آن سربالايى بالا نروم، چون فكر مى‏كردند كه من مى‏افتم و اين مسئله ايشان را نگران مى‏كرد. البته گاهى خودشان هم با من بازى مى‏كردند.

 

همدرس با عمو

حجت‏الاسلام والمسلمين حاج سيدحسين خمينى از دوران پرحلاوت تحصيل سخن مى‏گويد: در نجف ايشان خيلى نسبت به درسشان مقيد بودند و ما در مسائل درسى با هم مراوده داشتيم و يك زمان بعضى از كتابها مثل كفايه، معالم و منطق و حاشيه ملاعبدالله و غيره را با همديگر مى‏خوانديم و كار مى‏كرديم. چون من در نجف به درس آيت‏الله صدر مى‏رفتم، ايشان يك وقتى از من پرسيد درس آقاى صدر چگونه است؟ گفتم خيلى خوب است. ايشان با اينكه كارش زياد بود و نمى‏رسيد همه درسها را شركت كند، ولى يادم مى‏آيد كه درس مرحوم آقاى صدر را با هم مى‏رفتيم و خيلى درس خوبى بود.

 

مرگ آگاهى

خانم فريده مصطفوى از حال روز برادر پس از رحلت حضرت امام (ره) مى‏گويد:

... با اينكه مورد احترام همه بود، آنقدر خاكى بود كه آدم تعجب مى‏كرد. مثلاً در سفرى كه با هم رفتيم، يك مرتبه در كنار جاده‏اى ماشين را نگه مى‏داشت، خودش مى‏رفت وسط بيابان، پتويى مى‏انداخت و روى همان پتو مى‏نشست و مى‏گفت، چقدر خوب است آدم اين جورى زندگى كند. چقدر اينطورى راحت است! انگار از اين رفت و آمدها، خسته شده بود. خود را كنار مى‏كشيد. مشغول عبادت و رياضت بود. يك زهد و تقواى عجيبى! اصلاً حالى در ايشان بود كه در كمتر كسى ديده مى‏شد. به نظر من، ايشان به كشفياتى نائل شده بود كه كس ديگرى كمتر نائل مى‏شود. دنيا را با تمام خوبيها و بديهايش ـ انگار ـ پشت سرنهاده بود. پندارى عاقبت كار را مى‏دانست. من فكر مى‏كنم كه از مرگ خودش هم باخبر بود. در اين هفت ـ هشت ماه آخر كه ما دو سه تا خواهرها با ايشان بوديم، بارها مى‏گفت: «اگر من مردم مواظب اين بچه‏ها باشيد.» ما ناراحت مى‏شديم و مى‏گفتيم: احمدجان، تو را به خدا، اين حرفها چيه كه مى‏زنى؟»

 

 

پهلوى امام دفن مى‏شوم

دكتر محمود بروجردى اظهار مى‏دارد: يك شب حدود ساعت 5/8 بود كه به ما تلفن زدند. من گوشى را برداشتم. پرسيدند: شام چى داريد؟ گفتم: هر چه بخواهيد . از آن طرف متوجه شدند كه ما شام خورده‏ايم. گفتند: نه همان «كته تخم مرغ» رادرست كن. «كته تخم‏مرغ» غذايى سنتى بود كه ايشان براى ما دوستان در اتاق خود درست مى‏كرد.     يك ربع بعد آمدند. يك دشداشه عربى با يك جليقۀ پاكستانى روى آن پوشيده بودند، كه با ديدن اين منظره خيلى خنديديم. آن شب همه خانواده بودند. همسرم پرسيد: احمدجان تو گفتى براى ما در حرم امام قبر ترتيب مى‏دهى، چه شد؟ جواب دادند كه براى همه‏تان ترتيب كار را دادم، فقط من خودم پهلوى امام دفن مى‏شوم و بقيه همه جاهاى ديگر. گفتم: احمدجان پس من چى؟ گفت: تو هم همان جا، تو كه بزرگ خانواده ما هستى.

شام را كه خوردند، بلند شدند كه بروند. گفتيم بنشين. گفتند نه مقدارى از نوشته‏هاى امام را آقاى حميد انصارى گذاشته كه بايد به آنها رسيدگى كنم و لذا بايد بروم.

 

حرم مطهر؛ كعبه انقلابيون

آقاى حميد انصارى از ويژگيهاى سيداحمد كه هميشه مايل بودند گمنام باشند، حرف مى‏زند و با نقل خاطره‏هايى از يادگار امام، زندگى آن عزيز سفر كرده به بهشت برين را هجرت مى‏داند و يادآور مى‏شود: بارها مى‏آمد روبه‏روى حرم مى‏نشست و دورادور به گنبد و بارگاه چشم مى‏دوخت. يك‏بار به من گفتند: من از خدا خواستم آنقدر عمر به من بدهد كه بتوانم اين تشكيلات را طورى سامان دهم كه ماندگار باشد و ملجأ و كعبه انقلابيون و كسانى كه دنبال راه و رسم امام هستند، بشود. و اينچنين نيز شد.