*** 

(امام وانقلاب)

شب از پس کوچه ها آواره شد، خورشید دف می زد

نسیمی در خیال باغ می رقصید و کف می زد

 

بیابان در نگاه گرمش اقیانوس را می دید

کسی آن سوی شب بی تابی فانوس را می دید

 

زمین را بوی یاس و عطر شب بوها معطّر کرد

که مردی شعری از باران سرود و باغ را تر کرد

 

کسی در نفخه صوری دمید و باز غوغا کرد

زمین روح خودش را لحظه ای گم کرد و پیدا کرد

 

شروع قصّه ها کوچ به ناگاه زمستان بود

و آدم برفی تقدیرعمرش رو به پایان بود

 

میان عطر شالیزارها باد صبا گم شد

وگندمزار مست و عاشق و گیسو پریشان بود

 

خدا روی تمام شاخه ها گنجشک می پاشید

که پایان شب تنهایی تلخ درختان بود

 

(شب تاریک و بیم موج وگردابی چنین هایل)

به پایان آمد و طوفان غم سر د رگریبان بود

 

انار از شاخه افتاد و دل گلزارها خون شد

تمام باغ امّا قصّه گوی بید مجنون  شد

 

پس از آن در خیال برکه ها مهتاب می خندد

زلال برکه بر تاریکی مرداب می خندد

 

پس از طوفان غم شادی ّماهی های دریا بود

صدف آواز خوان کوچک و تنهای دریا بود

 

صدای موج ها در آسمان پیچید و غوغا شد

زمین از آسمان پر شد خدا غرق تماشا شد

 

و مردی آسمان ها را تبسّم می کند هر بار

که با لبخند او دریا تلاطم می کند هر بار

 

و تا سمت درختان می رسد پاییز با حسرت

هراسان و پریشان راه را گم می کند هر بار

 

عسل می نوشد از کندوی  لبهایش بهشت آری

که او با لهجه گل ها تکلّم می کند هر بار

 

بهار از جاده ها با عطر نان و سیب می آید

تمام دشت ها را غرق گندم می کند هر بار

 

زمینی که همیشه عرصه جولان شاهین است

حضور کرکسی در دشت هایش سخت سنگین است

 

خلیج فارس در آغوش مادر آشیان دارد

دماوند و ارس بردوش مادر آشیان دارد

 

میان مردها یک مرد را در سینه جا داده

به او نام خدا، حرف خدا، روح خدا داده

 

اگرچه در بهار اردیبهشت دامنش زیباست

میان ماه ها امّا همیشه بهمنش زیباست

الهام عمومی

***

. انتهای پیام /*