نخستین روزی که حاج احمدآقا به خواستگاری من آمدند، پدرم دربارۀ شخصیت ایشان به من گفتند: «تو قرار است با آدمی ازدواج کنی که ممکن است زندگی آرامی نداشته باشد. یعنی اینکه احمد، فرد مبارزی است. او فرزند آیت الله خمینی است که طبیعتاً به پیروی از پدر گرامیشان، مبارزه خواهند کرد، و در چنین وضعی باید فکر کنی و ببینی که آیا آمادگی پذیرش این زندگی را خواهی داشت یا نه. امکان هم دارد، هیچ مسئله ای پیش نیاید و زندگی آرامی داشته باشی.» البته خواستگاری احمد از من، مدتی پس از حادثه ای بود که برای همسر مرحوم حاج‏ آقا مصطفی پیش آمده بود. یعنی اینکه مأموران ساواک به خانۀ آنها ریخته بودند که این عمل موجب سقط جنین ایشان شده بود. اشارۀ پدرم به مسائلی از این دست بود و می خواستند مرا از هر جهت برای زندگی مشترک با احمد آماده سازند. ازدواج ما، در زمانی صورت گرفت که حضرت امام در تبعید بودند و ادارۀ منزل امام در قم به عهدۀ احمد بود که این کار را به بهترین وجهی انجام می داد و نقش او در این باره به گونه ای بود که حتّی نزدیکان نیز از آن اطلاع کامل نداشتند.

یک روز بعدازظهر که منزل آقاجون (پدرم) بودیم، قرار بود احمد به سراغ درسش برود و شب برگردد. ساعت چهار بعدازظهر بود، در این هنگام احمد به من گفت: «فاطی، می آیی به خانه برویم؟ من می خواهم بروم، تو هم با من بیا و بعد با هم برمی گردیم». من قبول کردم. از خیابان بهار که می گذشتیم، احمد راه را کج کرد. جلوی قبرستان نو رسیدیم. بین راه که می آمدیم او مطالبی به من گفت و از جمله پرسید که مثلاً دوست داری در کار مبارزه باشی و با ما همکاری کنی؟ گفتم؛ بد نیست. گفت: مثلاً اگر قرار باشد کاری برای انقلاب انجام دهی، آمادگی داری؟ گفتم: بله. گفت: ولی می دانی اینگونه کارها خطر دارد. گفتم: باشد، عیبی ندارد. این رضایت ضمنی را از من گرفت. او می خواست کاری به من محول کند. ضمناً نمی خواست کاری را چشم و گوش بسته انجام دهم، که شاید وجدانش راحت باشد.

این حرفها را می زدیم که به قبرستان نو (در قم) رسیدیم. احمد گفت: باید وارد قبرستان بشوی. (یک مقبره را از دور به من نشان داد) وارد آن مقبره که شدی، روی طاقچۀ روبرویت یک عکس- مربوط به متوفی- روی طاقچه است. بغل آن عکس، یک آجر گذاشته شده است. زیر آن آجر، دو تا کاغذ است. آجر را بردار و کاغذها را بیاور!

تا اینجا قضیه عادی بود. اما ایشان گفت، مواظب باش که خیلی عادی راه بروی و طوری وارد قبرستان و مقبره بشوی که مثلاً می خواهی فاتحه ای بخوانی و خلاصه رفتارت طوری نباشد که جلب توجه کند. من متوجه شدم که ماجرا مربوط به یک مسئله مبارزاتی است. خواستم حرکت کنم. احمد بار دیگر خطاب به من گفت: «فاطی! متوجه شدی چی گفتم؟ باید خیلی ساده و عادی وارد مقبره بشوی، مثل اینکه فقط برای فاتحه خواندن به آنجا می روی! و کاغذها را طوری بردار که هیچ کس متوجه نشود.»

من وارد قبرستان شدم. بار اوّلی بود که چنین کارهایی می کردم. احساس ترس داشتم. فکر می کردم که مثلاً عدۀ زیادی مأمور پشت سر من در حرکت هستند. مرتب این طرف و آن‏ طرف را نگاه می کردم. ناگهان متوجه شدم که رفتارم غیرعادی است و خوب نیست و نباید به جایی نگاه کنم. سرم را پایین انداختم و وارد مقبره شدم. قبری در آنجا بود. بالای قبر نشستم و شروع به خواندن فاتحه کردم. مقبره تاریک و نمور بود. ترس مرا گرفته بود. خیال می کردم که ممکن است همین الآن مار یا عقربی مرا بگزد. در یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم، کسی را ندیدم. سراغ طاقچه و آجر رفتم. آجر را بلند کردم، امّا کاغذی زیر آجر نبود. آجر را سرجایش گذاشتم و به سرعت نزد احمد برگشتم و گفتم: «کاغذ نیست! » تا این حرف را گفتم، حال احمد به قدری بد شد که من بلافاصله متوجه شدم. معهذا به روی خود نیاورد و گفت: «بسیار خوب، تو به منزل آقا جونتن برو. من هم دنبال درس می روم. حالا به خانه نمی روم! » از او پرسیدم، جریان چیست؟ چرا ناراحت شدی؟ گفت، باشد برای بعد.

قضیه گذشت. بعد از چند روز از احمد پرسیدم، ماجرا چه بود؟ چرا آن روز ناراحت شدی؟ گفت: قرار بود یکی از دوستان، یک چیزی آنجا بگذارد. لابد برای او گرفتاری پیش آمده که نتوانسته است بیاید.

بعدها من متوجه شدم که اینها گروهی هستند که اعلامیه های امام یا دیگران را در جای مشخصی می گذارند و این مسئله لو رفته است. این مسئله خطرهای زیادی داشت. یکی اینکه ممکن بود با لو رفتن آن فرد، این محل تحت کنترل و محاصرۀ ساواک باشد و فهمیده باشند که من آنجا رفته ام و مرا دستگیر کنند. یا فردی که لو رفته است مجبور شود اطلاعاتی به مأمورین بدهد و منجر به دستگیری احمد یا من بشود.

 

(برگرفته از گنجینه دل؛ 54-58)

 

. انتهای پیام /*